...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

چه کسی تو چه کسی تو

دوست داشتن برای من همیشه یه معنایی رو تداعی می کنه!

اونم اینکه دلم میخواد معمولی باشم و یه گوشه از دنیا زندگی کنم

اما معمولا همه چی برعکس می شه 

تو میخوای برای اینکه همه چی رو خوب پیش ببری خودتو خاص نشون بدی

تو میخوای برای پذیرفته شدن خاص باشی

میخوای خودتو اثبات کنی

هر چه قدر جلو تر می ری بدتر و بیشتر میشه حست و دیگه کلا فاصله می گیری از اون حس پاک 

یهو خودتو جاهایی می بینی که نباید باشی ... یا نمیخواستی که باشی!

و اصلا کلا بازی عوض میشه . میشی یه موجود ایراد گیر به خودت و دیگری و دیگران 

همش استرس بالاتر رفتن و بالا موندن داری 

در حالی که روز اول دلت می خواست کف ترین نقطه زمین باشی


+ رومی میگه که آدما از سن بیست تا سی سالگی می میرن! بعد از اون کلا فقط با دانسته ها و داشته های گذشته شون زندگی می کنن و گند می زنن و کله پوک می شن 
حالا چرا واقعا؟
به خاطر اینکه ما از موقعی که به دنیا میایم منتظر روز موعود بیست تا سی سالگی میزارنمون. جایی که قبلش باید خودمونو توی کسب تجارب و علم غرق کنیم تا زمونی که به اون سن رسیدیم بالاخره بگیم آخیش ما بزرگ شدیم. میشه لطفا به ما اجازه حرف زدن و فکر کردن و اظهار عقیده بدید؟ خلاصه منتظریم تا آدمیزاد شناخته شیم. همه زندگی واسه اینه که به اون موقع برسیم.
بعد ازمون می پرسن چند سالته؟ میگیم رنج بیست تا سی! میگن جوجویی هنوز ... ولی خب ببنیم چی میشه 
بعد ما برای این که اثبات کنیم جوجو نیستیم می ریم فکرامونو می کنیم و میایم با دستی پر از تمام تجربیات و دانسته های گذشته مون و سفره دلمونو واز می کنیم. بعد بهمون میگن آفففررررررررین جوجووو ... بهترم تازه قراره بشی
و ما چون دیگه خسته ایم و به غرورمونم برخورده با همون دیفالت نگه داشتن یادگیری های گذشته سعی در اثبات و ادامه خود می کنیم تا زمونی که به سنی برسیم که همه بیان به پابوسمونو برامون دست بزنن و نگنمون جوجو .. تازه به دوران رسیده خاک تو سر. خودمون به دیگرون ولی میگیم و هرگونه نبوغ و استعدادی رو از بالا به پایین می بینیم و می پوکونیمش

+ این در بهترین حالتش بود تازه 

+ درواقع از دوران جوانی به بعد که احساس کردیم بالاخره از یه سدی گذشتیم ، شروع می کنیم صرفا به مطرح کردن خودمون. کاری که باید سال ها پیش برای خانواده و اطرافیانمون انجامش می دادیم و واکنششم می گرفتیم و تمام . 

+ قراره فردا یکی از کتابای ترم یکمو بدم به یکی! داشتم ورقش می زدم. صفحه اولش نوشتم : این فکر خوب که هر هنر و فکری که ایجاد میشه از خودت نیست . ایجاد شده. زیبایی دوست داشتنیه (تفکر قدیمی خودم)

+ شبیه اینه که طبیعت یا خدا یا اتفاق ... از ابتدا به ما چند تا بذر گل زیبا هدیه داده باشه. 
بعد خب محیط به یه سریش آب میده یا نمیده یا خودمون میدیم یا نمیدیم. خلاصه ... رشد می کنه بعضیاش یا یکیش یا هرچی
بعد ما کلی ذوق زده و خوشحال از داشتن گل روی سیارکمون هستیم و حالشو می بریم
بعد هی ملت میان رد میشن از گلمون تعریف می کنن . بعد ما هی میگیم ممنون خیلی هدیه خوشگلی واقعا بهم دادن. ازشون ممنونم
بعد هی ملت میان و میرن و میگن که نچ! این گل ها مال تو هستن. باورشون کن. خودت اصن کلا بذرشم تولید کردی و کمپلت مال توعن و خیلی خوبه. هی گنده تر و گنده ترش کن 
بعد تو هم دیگه کم کم باورت می شه که این گل ها رو خودت ساختی!!!!!!!!!!

+ وقتی نوجوون بودم و تازه وبلاگ زده بودم و نوشته هامو به اشتراک میزاشتم چند وقت یه بار خیلی تشویقم می کردن. یه بار یه خانم شاعر جوانی باهام دوست شده بود فکر کنم اسمش ستاره بود. بعد گفتمان ها و روابط اندکمون یه بار ازم تعریف کرد و منم تشکر کردم و گفتم ولی اینا از من نیست . من فقط نگارنده شونم و انگار از یه جایی بیرونی میاد. بعد کلی ذوق کرد که من اینجوری فکر می کنم و کاش همینجوری بمونم و ... 
اون خب طبیعتا آفتی که قرار بود به من و گلم بزنه رو می دید و پیش بینی می کرد .. 

+ انسان همیشه درگیر عاطفه و احساساتشه 
لقمه رو هزاااااااااااااااار بار دور سر خودش می گردونه جای اینکه بگه : من دوستت دارم و نیاز دارم که دوستم داشته باشی. لطفا دوستم داشته باش!

به هزار شکل خودمونو بزک می کنیم و هزار جور فلسفه می بافیم ولی نمیگیم که دوست دارم دوست داشته شوم و دوست بدارم . کاش کسی مرا همان طور که هستم و هستم میخواست... کاش کسی این بار را از دوشم برمی داشت. 

من برای اینکه تو منو لایق بدونی خودمو به هزار شکل درمیارم و به هزارجا می برم جز اینکه خودم باشم . خودمی که توی خلوتش یه آدمه با خوبی ها و بدی هایی و با کلی ویژگی معمولی و روتین 

+ حالا پرسش اینجاست که من واقعا چه کسی هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه جمله ای من را توصیف می کند؟ 
چه آینده ای برای خودم ترسیم می کنم؟

+ تازه یه چیزی ! یه بت خوشگل از خودمون می سازیم دراون سنین و تازه معشوقمونو با اون متر می زنیم و سعی در اصلاحش داریم(معشوق) تا اونم بشه شکل بت ما. درحالی که اون نمی تونه بشه بت. شاید بتش بشه شکل بت ما ولی خودش به طور کلی نمی تونه بشه شکل بت ما وگرنه خب ما چرا خودمون به طور کلی نشدیم بتمون و خودمون هستیم؟ همون گندی که بودیم

جالب اینجاست که به هنگام عاشق شدن خودمون عاشق می شیم اما در ادامه بتمونو می فرستیم جلو . چه کار اسفناکی . چون به نظرمون اون بته درسته و زندگیه نه ما. خودمون قراره گند بزنیم و چیز مزخرفی هستیم. 

+ همه یعنی اینجورین؟ 
مثلا یکی که فاصله حرف و عملش کمه و کم ادعاس و خیلیم خودشو درگیر چیزی نمی کنه اونم داره؟ یا کمرنگه ؟ یا ...

+ ما کی هستیم و متعلقاتی که به خودمون آویزون کردیم چه قدر مهمن؟ 

+ بریم بخوابیم که فردا کار داریم^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan