...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

باد های غروب بهاری این شهر را دوست دارم

این دو سه هفته ای خیلی طولانی گذشت. اون قدر که نمی تونم حدس بزنم چه قد وقته که داره طولانی میگذره ولی احتمالا همینقدر 


توی این چند روز اخیر که شاید طبق واقعیت دو روز باشه یا کمتر ، سعی می کنم هیچ موضعی نداشته باشم به زندگی و آدما

زدم رو دکمه استاپ و نشستم به آخرین صحنه ای که روی مانیتوره نگاه می کنم

و سعی می کنم جریان فکر ها رو متوقف کنم 


× چه قدر کیف داد وقتی استاد و بچه ها رفتن و من موندم توی بوستان. بااد خنکی میومد 

ابر داشت آسمون 

و دوربین خانوم باهام بود


× از پارسال بلد شدم یه وقتا که احساس ناامنی م شدید میشه ، یه سری عادت ها و روتین های قشنگ به زندگیم اضافه کنم 

حتی روتین های خییییلی ریز و خیلی کم 


× وقتی آدم یکیو خیلی دوست داره حتما بهش افتخار هم می کنه

و آدم دوست داره که توی چشم اون آدم هم افتخار آمیز و پررنگ و زیبا باشه


شاید خیلی وقت ها اینطوری نشه که بشه چون آدم ها تابلوی نقاشی نیستن ولی میشه گاهی بود یا سعی کرد که بود!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan