...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

یاد روشن

رفته بودیم شهر آن یار جانی ...! 

با اینکه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد و تا قیامت دل من گریه میخواد ، اما اجازه دادم فکرش توی سرم به جریان بیفته 
اجازه دادم که قلبم دوباره احساس کنه ، خون به رگ هاش بیاد و روشن بشه 


+ بی تو نموند شعری و شوری ... :) دفتر شعرها خالی موند! 
و من می دونستم اینو 
اما به نظرم شور شعر داشتن نسبت به حفظ سلامت روح و روانم و درگیر مسائل ریز بی پایان نشدن اصلا نمی ارزید و من دومی رو (حفظ خودم) انتخاب کردم و خواهم کرد
حتی اگر باعث بشه خنده هام تمرینی باشن و احساسم اون قدری قوی کار نکنه


+ امروز صبح بهارک (دوست جدیدم) بهم گفت : زن ها خاطرات و احساسات رو نگه می دارن و حتی وقتی همه چی تموم شد ، با اون ها خودشونو آزار می دن و لذت می برن

البته به نظرم فقط زن ها اینطوری نیستن!


+ برام شعر بخون ... حتی شده از دور ... حتی اگه گوش هام نشنون ... برام شعر بخون


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan