متاسفانه از مرحله ای گذشتم که بخوام از سرگرم کردن خودم با آدم هایی که به زندگیم ربط آنچنانی ندارن لذت ببرم ... حتی اگه دوستشون داشته باشم و یا دوستم داشته باشن
کلا این مقوله سرگرم شدن به آدم های بی ربط ، یه تهوع انگیزی خاصی برام ایجاد کرده (حتی اگر بخوام خودم)
نمی دونم روندش از کی شروع شد ولی امروز واقعا به طرز قابل توجهی مشهوده . از دو سه سال پیش احتمالا روندش سریع شد
یه سری صبر و تحمل ها و چیزهایی از خودم می بینم که قشنگ حس دلنشین پیرزنی بهم دست میده . دوست دارم توی معبد زندگی خودم باقی بمونم و فقط اشخاص خیلی خیلی خاص رو به معبدم راه بدم.
کلا از اینکه ازون تلاطم گذشته در اومدم راضیم
+ چند روز پیش توی یادداشت هام نوشته بودم :
کبریت بی خطر
جوون پیر
منم منم !
+ آفرودیت هماره نیروی غالب من بوده. به جز شاید مدت کوتاهی در نوجوانی
اینکه ایشان بدین سان گشته ، تاریخچه عجیبی پشت سرش داره
چیزهایی که هیج کس نمی دونه
+ هر موقع میام می نویسم ... بر می گردم دوباره از اول می خونم ، احساس می کنم چه قدر نامفهوم نوشتم. نمی دونم
+ اگه یه روزی مث یه شمع تموم شه وجودم ...
باز
باز
باز
باز
+ آتشی در سینه دارم جاودانی ...
× خواستم این حس اصیلو بنویسم تا تلاش بیهوده برای دل خوش کردن خودم به چیزای بی اهمیت نکنم ...
- تاریخ : شنبه ۲۴ شهریور ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۵۷
- |
- نظرات [ ۰ ]