...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

از دل برآمدم

متاسفانه از مرحله ای گذشتم که بخوام از سرگرم کردن خودم با آدم هایی که به زندگیم ربط آنچنانی ندارن لذت ببرم ... حتی اگه دوستشون داشته باشم و یا دوستم داشته باشن 


کلا این مقوله سرگرم شدن به آدم های بی ربط ، یه تهوع انگیزی خاصی برام ایجاد کرده (حتی اگر بخوام خودم)


نمی دونم روندش از کی شروع شد ولی امروز واقعا به طرز قابل توجهی مشهوده . از دو سه سال پیش احتمالا روندش سریع شد


یه سری صبر و تحمل ها و چیزهایی از خودم می بینم که قشنگ حس دلنشین پیرزنی بهم دست میده . دوست دارم توی معبد زندگی خودم باقی بمونم و فقط اشخاص خیلی خیلی خاص رو به معبدم راه بدم. 


کلا از اینکه ازون تلاطم گذشته در اومدم راضیم


+ چند روز پیش توی یادداشت هام نوشته بودم : 

کبریت بی خطر 

جوون پیر 

منم منم ! 


+ آفرودیت هماره نیروی غالب من بوده. به جز شاید مدت کوتاهی در نوجوانی

اینکه ایشان بدین سان گشته ، تاریخچه عجیبی پشت سرش داره

چیزهایی که هیج کس نمی دونه


+ هر موقع میام می نویسم ... بر می گردم دوباره از اول می خونم ، احساس می کنم چه قدر نامفهوم نوشتم. نمی دونم 


+ اگه یه روزی مث یه شمع تموم شه وجودم ... 

باز 

باز 

باز 

باز 


+ آتشی در سینه دارم جاودانی ... 


× خواستم این حس اصیلو بنویسم تا تلاش بیهوده برای دل خوش کردن خودم به چیزای بی اهمیت نکنم ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan