یه نامه س که توی اتوبوس نوشتم تا احساسات و افکارمو با قاشق از توی حفره قلبم بیرون بکشم. بابت ملاقات امروز :
دوست داشتی وقتی بعدا همدیگه رو جایی می بینیم، رومونو از هم برنگردونیم و سلام علیک کنیم
راستش الان باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاد روزی دوستت داشتم
فقط مثل یه حقیقت علمی، آگاهم که اتفاقاتی افتاده
روزهایی گذشته
تارهایی سفید شده
آره یادم نمیاد ولی می دونم. شاید از وقتی که یلدا اومد کم کم فراموشی گرفتم. همون دختر با موهای بلند که حلقه زده بود دور من و جدا نمی شد
گفته بودی شبیه گذر از آب دریاس! اما نمی دونستی من همیشه توی دریاها زندگی می کنم
می دونی چی آرزو می کنم؟
اینکه پاییز ۹۴ برمی گشت و تو می شدی آدم همون روزها. چشم هات برق می زد، قدم هات فرق داشت. متاسفانه من فکر می کنم ما فقط باعث افسردگی بیشتر همدیگه شدیم
تو روشنی
خورشید که می باره فرق می کنی
امروز زیر بارش ملایم خورشید ، چه قدر فرق می کردی! شبیه همون روزها بودی و همونجا نشسته بودی
تو ملایم ترین قسمت این عالمو توی وجودت داری ... تنهایی خودت یه آرامگاهی
تار های سفید جدیدت مبارک ... قبلا فقط زیر چونه ی چپت ۵ تا تار سفید داشتی
یادمه
می دونم که امروز خیلی سرد و بی میل حرف زدم. من دیگه تو رو نمی شناسم. و دیگه صدای قلبتو نمی شنوم و دیگه چیزی یادم نیست و دیگه حوصله م سر میره از فکر کردن و یادآوری عشق
نمی دونم همسرتو طی چه فرآیندی بهش رسیدی اما امیدوارم دلخوش باشید به هم ؛)
من و یلدا همیشه ازت به خوبی یاد می کنیم... از تویی که می شناختیم اون روزها ... از اون تویی که گذشت و گذشتیم
× ملاقات! همینقدر منطقی!
- تاریخ : سه شنبه ۳ مهر ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۱۲
- |
- نظرات [ ۲ ]