این دو سه شبه کشف جالبی داشتم !
تازه فهمیدم چرا وقتی صبح ها بیدار میشم کلافه م!! (یادمم نمیاد چی می بینم فقط می دونم خیلی واقع گرایانه دغدغه هامو توی فضاهای مختلفی می بینم)
کشفم این بود : شاید باورتون نشه ولی من تماااام شب یه ریییییییز با خودم حرف می زنم
کاملا یه ریز و با صدای بلند
اینو وقتی فهمیدم که این دو سه شب یهویی با صدای در بیدار می شدم.
مچ خودمو درحالی گرفتم که داشتم یه ریز حرف می زدم
اصلا فکرشم نمی کردم
× :)))
+ خوبه که با دهنم و صدای واقعیم حرف نمی زنم!! وگرنه کل رازهای زندگیم برملا می شد. خانواده هم بیچاره بودن
+ اما خب خودمو دیوونه کردم
+ خوشم میاد حتی خواب هام هم قصه نداره
هیچ وقت قصه پرداز نبودم
حتی وقتی نورا ازم میخواست و میخواد براش قصه بگم، واقعا عاجز می مانم :))
برعکس مامانش که همیشه بساط قصه و داستان هامون باهاش به راه بود. خودم یکی از فن ها و طرفدار های رسمیش بودم
هرموقع مهمون داشتیم، برای من و بچه های دیگه قصه می گفت. حتی طنز!! و من بودم که از خنده غش می کردم
کلا من منتظر بودم عطیه یه چیزی بگه تا من از خنده پس بیفتم :*))))
عاشق اون داستان هایی بودم که برام تعریف می کرد از اون پسربچه هه. یا اون نمایش هایی که با هم بازی می کردیم
× این روزها گاهی توی خاطراتم می جویم ! میفتم توشون درواقع
- تاریخ : سه شنبه ۸ آبان ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۱۵
- |
- نظرات [ ۱ ]