دیروز غروب نیم ساعتی رو با زن عمو گذروندم. اصلا یه حال خاصی داشت. خیلی عوض شده بود. اون آدم شاد و سرخوش طور ساده، شده بود یه زن جا افتاده و روحانی
بهم گفت بیا با هم نماز بخونیم. نماز خوندیم. اون حسو هیچ وقت نداشتم. یه حسی بود شبیه آخرین گفتگوی یه آدم از زمین با خدا. (البته که منم فکر می کنم که این گفتگو هزار تا شیوه می تونه داشته باشه و هیچ آدمی بی خدا نیست)
خیلی آرامش داشت. از اینکه عموم اینقدر مراقبشه خوشحال بود. می گفت انگار برگشتم به سی سال قبل و دوره نامزدیمون. می گفت هیچ وقت باورم نمی شد دوباره همچون حسی رو تجربه کنم.
اصرار کرد که حتما باید سوپی که عمو گذاشته بخورم ببینم داره چه می کنه این عموی ما در عرصه آشپزی و خانه داری!! و واقعا هم خیلی خوب بود :))
خیلی از سختی های زندگیش گفت. اینکه چه قدر ماجرا و دردسر داشت و تنها بود. بعد گفت دوست دارم خاطراتمو بنویسم مثل یه داستان. گفت مطمئن باش خیلی پرطرفدار میشه
تشویقش کردم حتما بنویسه. گفت اسمشو چی بزارم؟ اسمی بلد نیستم براش بزارم که جالب باشه. گفتم بزار زندگی تک ستاره ناهید. خیلی خوشش اومد.
ناهید! بچه که بودم از خودم می پرسیدم زن عمو خودش می دونه اسمش یه ستاره س؟ الان مطمئن شدم که می دونه
× این اون قسمتی از سفر بود که می خواستم نوشته بشه
- تاریخ : دوشنبه ۵ فروردين ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۵۱
- |
- نظرات [ ۱ ]