...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

به بهانه شادمانی

دیشب وقتی چشم هامو بستم به این فکر کردم که معلوم نیست کی می میرم! قبل از سی بعد از سی بعد از چهل؟
داشتم فکر می کردم اگر آدم می دونست کی می میره یه جور دیگه می شد زندگی شاید

امروز صبح به این نتیجه رسیدم که هر چه قدر بیشتر روی این زمین و توی این روزگار زندگی می کنم بیشتر باورم میشه که قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفته

آقای مهدی شادمانی از دنیا رفت چون بیماری بسیار سخت و بدخیمی داشت و معجزه ای رخ نداد ...

و خیلی اتفاقات دیگه. اما ما همیشه امید داریم به یه معجزه اما انگار هیچ معجزه ای برای ما نیست.

شاید امید معجزی ز مرده نیست و باید زنده بود. شاید ما آدم ها خودمون معجزه هستیم. خودمون و احوالاتی که درونمون رخ میده! مثل شادمانی که معجزه شد.

شاید مرگ و زندگی ، شاید رسیدن ها و نرسیدن هامون به دل خواسته ها و امیدها و آرزوهامون اون قدری مهم نباشه. شاید ما مهم تریم‌. اتفاقاتی که در ما میفته مهم تره.

زندگی نعمت بزرگ و عزیزیه . هر چه قدر هم ازش ناراضی باشیم باز هم یه خراش کوچیک بهمون بیفته کلی ناراحت و اذیت میشیم. برای همینه که حتی تا آخرین لحظه زندگی تمام تلاشمون رو برای زنده موندن می کنیم.

ولی خب این یه واقعیته که هممون یه روز ناگهانی یا غیرناگهانی تموم میشیم و کاش وقتی تموم میشیم حال درونمون خوب باشه. چون رنج جدایی بالاخره تموم میشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan