...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

ما هیچ ما نگاه

مردم میشن کابوس برای حکومتی که به جای زاویه پدرانه ، زاویه ی جنگجویانه به خودش می گیره و دسته ی خوب ها و بدها درست می کنه. 

واقعا دانایان باخردی که در طول تاریخ بودن کجان امروز ؟ هرجا هستن تصمیم گیرنده نیستن.

اینو فقط به خاطر اینترنت نمیگم. کلا همینه

اتفاقا قطع شدن اینترنت ما رو خیلی به فکر فرو برد!

 

+ ولی خب کلا دیگه چه فرقی داره 

 

+ میخوام برم خونه ، خیلی سردمه و اعصابمم خورده

 

+ واقعا گوگل چه نقش اساسی در زندگی ما داشت . امیدوارم دوباره ببینمش :/

روز دلگیری بود

زندگی کردن و زنده بودن یعنی ، زنده باشی و ته دلت زندگی رو دوست داشته باشی ، حتی توی همین روزها ... حتی توی همین روزها ، حتی شده ته ته ته دلت!

رسیدن

فکر کن ! همه ببینن که مردی ولی تو زنده باشی

چه تصویر قشنگی!

فکر کن ... میری میری میری بالا و پرت میشی از یه جایی و دیگه بعد از اون چشم ها تو رو نمی بینن. کسی نمی دونه کجایی! فکر می کنن تموم شدی

ولی تو توی اون سرزمینی که کسی نمی بینه به زندگیت ادامه میدی!

کسی نمی دونه تو به اونجا رسیدی 

و چه قدر برای این رسیدن رفتی رفتی رفتی رفتی رفتی ... ! 

 

دریا مادر موج هاست

موج از دریاست ، همیشه بی قرار و پریشان
پس چرا میل به ساحل می کند ...!
گو در آغوش مادر آرام گیر
برای موج ها ، دریا بهترین مامن است 

The show must go on

?Empty spaces, what are we living for
Abandoned places, I guess we know the score
?On and on, does anybody know what we are looking for
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
?Hold the line, does anybody want to take it anymore

The show must go on
The show must go on
Yeah
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
?On and on, does anybody know what we are living for
I guess I'm learning (I'm learning), I must be warmer now
I'll soon be turning (turning, turning, turning), 'round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I'm aching to be free

The show must go on
The show must go on (yeah yeah)
Ooh, inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

Yeah

My soul is painted like the wings of butterflies
Fairy tales of yesterday will grow but never die
I can fly my friends

The show must go on, yeah
The show must go on
I'll face it with a grin
I'm never giving in
On with the show

Ooh, I'll top the bill, I'll overkill
I have to find the will to carry on
(On with the show, on with the show)

Show (show must go on, go on)

آن روزها

اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب 

معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم ...

اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و من نابود میشم. اگر زمان برمی گشت عقب خودخواه تر می شدم تا خشم و ناراحتی های فروخورده و سرکوب شده ام از ناکامی ها، آخرش خوره نشه و روحمو بخوره. 

البته حرفامو اون موقع هم میگفتم ولی وقتی که دیر بود یا اینقدر می پیچوندم از ترس از دست دادنش که حرف هام هیچ اثری نداشت. معمولا فقط میخواستم یه جوری بشه که آخر حرف ها از ناراحتی و غصه نپوکم. اون موقع نمی دونستم هیچ اتفاقی منو نمی کشه. من فقط ظاهرم شجاع بود و احتمالا او هم فقط ظاهرش بی تفاوت بود. 

یه وقتایی خودمو باهاش اشتباه می گرفتم. اینقدر که توی جونم زندگی می کرد و نفس می کشید. هر چی براش بود انگار برای من بود. 

توی آخرین حرفامون بهش گفتم دوباره عاشقش نشدم. اره دوباره نبود اما همه اون ماجراها پس چی بود؟ اره دوباره نبود اما اینم بهش نگفتم کارهایی که برای بودنت و داشتنت کردم برای هیچ کسی توی این دنیا نکردم. اما بهش نگفتم تا حالا توی زندگیم هیچ کس اندازه تو بهم نزدیک نشده. اما بهش نگفتم اولین آدمی بوده که دستاشو گرفتم. من خجالتی

اگر زمان برمی گشت عقب ، بهش می گفتم میخواستم فقط برای من باشی. بهش میگفتم صاف و مستقیم. شاید بعدش بهم میگفت به تو چه! شاید میگفت راهمون باهم فرق داره. میگفتم و نمی ترسیدم از دست دادن و از دست رفتن. اگر زمان برمی گشت عقب، بهش میگفتم بهم بگو هرچیزی که نگفتی شاید دیگه نشه. قبل تر از اینکه از پا بیفته بهش میگفتم. قبل ترش و قبل ترش. 

و نمی ترسیدم ... چه فرقی داشت بالاخره که می رسیدم به این نقطه. اما چه قدر مقاومت کردم و ترسیدم.

دو شب پیش به اتفاقی که پیش اومد یه جایی یه تیکه گفتگوی کوتاه با دوستش ازش دیدم. خیلی به هم می ریختم. بر خلاف عهدی که با خودم کرده بودم، براش یه نوشته فرستادم که هفته پیش براش نوشته بودم. اما ندید. فقط میخواستم بهش نشون بدم که حرفای اون شب آخر از روی ترس و خشم و ناراحتی و دلخوری و حرفای نزده و محبت های نگرفته بود. از روی خستگی از روی آدم بودن. میخواستم بهش بگم نزدیک ترین نقطه بهش بهترین جای دنیا بود. میخواستم بدونه هیچ وقت باورم رو بهش از دست ندادم. فقط از اون ما ناامید شدم. از اون ما که برای من لحظه های باشکوه و روشنی هم داشت. از اون ما که برای مراقبت ازش کافی نبودم. محدود بودم مثل همه آدمای دنیا

 

چه جوری می تونم انکار کنم ... نمی تونم. من دیگه این سرنوشتو پذیرفتم. چیزایی که نمیشه تغییر داد رو پذیرفتم. توان محدود خودمو پذیرفتم. شکستگی دل رو پذیرفتم. دیگه لزومی نداره انکار کنم و سرپوش بزارم. همه اینایی که نوشتم واقعیت داشت. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم بهش خشمگین باشم. تا کی؟ 

 

حتی اگه قرار باشه همین الان با یه آدم جدید باشم یا هر چی، بازم برام فرقی نداره. نمی تونم نبینم. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم پودر کنم. نمی تونم نمی تونم. نمی تونم باعث زخم به کسی بشم که ... ! دیگه که هاشو اون بالا معلومه نوشتم. 

 

عمیقا از پرودگاری که مهارت زیادی در پاک کردن رد پای خود دارد خواستارم مراقب همه مون و عزیزترین های گذشته هامون باشه. 

It's okay to grow slowly

کلا تجربه ثابت کرده بهم اگه درونا با یک مسئله ای درگیر هستید ، بهتره اینقدر از زوایای مختلف باهاش ور برید که بالاخره جواب پیدا بشه

اما مطمئن باشید جواب پیدا میشه. 

درسته دیگران از مشکلات تکراری ما خسته می شن، خودمون هم خسته میشیم اما ایتز اوکی ... گو آن !

مثلا خودم که یکسال با مسئله مرده بودنم ور رفتم و نوشتم و غررر زدم تا بالاخره یه نورها و نشونه هایی برام پیدا شد.

اصلا مهم نیست کسی بفهمه یا نفهمه. احتمالش خیلی کمه که خوش شانس باشید و کسی پیدا بشه که بفهمه. قرار هم نیست.

تنهایی بخش جدایی ناپذیر زندگی ماست. ما به خاطر تنهایی هامونه که فردیت و موجودیت متفاوتی از بقیه داریم. اگر تنهایی ما نباشه، هیچ مرزی بین ما و بقیه نیست. تنهایی منبع تغذیه موجودیت ماست. به ما قدرت میده.

ما می تونیم تنهاترین آدم باشیم اما از تنهاییمون هم فرار کنیم. اینکه ازش حرف می زنم با اون تنهایی بیرونی فرق داره. یا می تونیم تنها نباشیم و با کسی و کسانی باشیم اما از تنهاییمون فرار نکنیم و بلدش باشیم. و من دارم سعی می کنم اینو تمرین کنم. این که تنهایی واقعیمو بشناسم و از وجودش قدرت و انرژی بگیرم. 

و اینقدر این روند آرررروم و کند و همراه با مانعه ، اما دقیقا مثل طبیعت که آروم آروم تغییر می کنه و زیباییش به همین آرومی و کند بودنشه. 

ما اون چیزی هستیم که الان هستییییم

و به خاطر بودنمون در این لحظه اجازه زندگی داریم 

 

راه رفتم که به بیراهه ی خود مطمئنم

دوست ندارم آدمی ازم زخم داشته باشه 

دوست ندارم عمدی باعث ایجاد زخم شده باشم 

گرچه هیچ وقت برای بقیه مهم نبوده (نبودم) اما برای من مهمه 

شایدم کلا زیادی جدی گرفتم آدما رو ... روابطو

ولی فکر نکنم 

یه چیزایی واقعیت داره 

اما می دونید چیه؟ 

توانایی های ما خیلی خیلی محدوده 

خدای من کاش جای من بودید و می دونستید چه قدر اینو از اعماق وجودم میگم 

 

خدایا می دونی چی میخوام

دلم میخواد گم بشم 

از این گم های گور به گور

می دونی مطمئنم ایمان دارم کسی دنبالم نمی گرده 

خیلی دیرباورم 

خیلی حرف ها رو و احساس ها رو باور نمی کنم

 

این روزها توی خیابون خم میشم توی دلم همه آدمای شکسته رو توی دلم بغل می کنم. کل قلبم هری می ریزه از دیدن هرکسی که اون جایی که خوشش باشه نیست. حتی کوچکترین خوشی 

امروز توی ایستگاه اتوبوس یه پیرمردی انار می خورد. دو تا خانم بغل دستیم می خندیدن میگفتن این مرد رو ببین داره انار میخوره، ما هم باید نارنگی میاوردیم می خوردیم، آخ دلمون انار خواست. 

چند دقیقه بعد پیرمرد از جاش بلند شد. پوست های انار روی زمین ریخته بود. یه قاچ درشت از انار هم گذاشت روی نیمکت ایستگاه و رفت. رفت و دیگه پیداش نشد. 

آدمیزاد عجیب الخلقه ترین مخلوق خداست 

عجیب ترین

عجیب ترین

کاش می دونستین که اینو چه طور از اعماق وجودم میگم 

کلمه ها ... کلمه ها درواقع هیچ چیزی رو بیان نمی کنن ...

کلمه ها بیان می کنن ، چیزی که میخوایم و چیزی که قابل گفتنه ، نه بیشتر

اصلا قرار هم نیست همه چیز کلمه بشه ... 

به قول فوئنتس، ما منطقی کوچک هستیم در احاطه ی اقیانوس معماها

 

من دنبال گمشدنم 

دنبال بیراهه رفتن 

اما بیراهه ای برای خودم 

تا بالاخره به خونه م برسم .

 

 

آدم قشنگ ها

یک سری آدم ها هستن اسمشون هست «آدم قشنگ ها» ! کلا آدم از دیدنشون لذت می بره. حالا چه توی فضای مجازی چه توی واقعیت. فرقی نداره. خیلی قدرشونو باید دونست. حال آدمو خوب می کنن. درصد امید به زندگی رو افزایش می دن. درسته نزدیک نیستن بهمون و آشناهای دور محسوب میشن حتی شاید ما رو نشناسن اما ... این حس خوب جریان داره. 

مثلا آ که موجب لبخند و رضایتم میشه (حتی دیدمو به یک قشری از آدم ها تغییر داده) و امیدوارم همیشه توی مسیر درستش باشه و همینقدر قشنگ بمونه حتی بیشتر

برای مجنونان بی دل

سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.
سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند. نمی دانستم انسان همیشه مجنون نمی ماند. زندگی عاشقانش را می غلتاند و می فرساید و با این فرسودگی نبردی نیست. فهمیدم همه ی انسان ها تغییر می کنند. چه عاشق ها ، چه معشوق های عاشق کش. حتی دنیا هم تغییر می کند. دنیای سست بی بنیاد فرهادکش. روزگار بر یک قرار نمی ماند.
سال های پیش نمی دانستم هرکسی آزموده می شود با هرآنچه که دارد. عشق قرارگاهی بر روی آب است برای مجنون های آواره، که تنها داراییشان قلبی است که در کف دست نگه می دارند. عشق آزمون مرگ و زندگی است. اقیانوسی که در آن غرق می شوند. اما چه کسی زنده می ماند با تمام قوا؟ چه کسی روشن و زنده دل از این آزمون خطیر جان سالم به در می برد؟ خوشا به هر مجنون بی چیزی که در تاریک ترین وادی اقیانوس، شنا کردن می آموزد تا خودش را به نور و ساحل امن برساند. خوشا به هر مجنون بی چیزی که تنها داراییش، _قلبش را_ محفوظ می دارد و در قفس سینه ی خود جای می دهد تا خود چراغ راه خود باشد. 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan