...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

دل قوی دار ...

اتفاقات زیادی افتاده

حتی یادم نمیاد چرا پست قبلی رو نوشته بودم ...!

به هرحال روزها دارن میگذرن و من مایلم به نوشتن 

چون داره شیر سر میره و شعله کمتر نمیشه

راستش دیگه خیلی هم یادم نمیاد کی بودم کجا بودم

بیشتر می دونم الان چه خبره ... چی شده و باید چه کنیم؟

راستش مگه چیزی بیشتر از این میخوایم که بتونیم لحظه هامونو واقعا زندگی کنیم و جاهایی که میشه ازش لذت ببریم؟

فقط بازم نگو این وسط که باید بریم از این مملکت ... خسته م ... حوصله ندارم بهش فکر کنم

چرا سر جامون نشینیم پیرمرد؟

من پیرزن خوبی ام

گرچه دلم خیلی میخواد از این شهر بریما

ولی آخه الان؟

بشین حالا خسته میشیم ... وقت هست

یه خورده بخوابیم

خستگیمون بره ... یه خورده بگذره

شاید یه چیزایی یادم بیاد و حس کنم 

تو هم که همش میگی : 

دل من گرفته زینجا ... هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

منم باید بگم : 

دست کوچک مرا همچو کودکی بگیر ... با خودت مرا ببر خسته ازین کویر

... 

شاید بودم

مواجه شدن با استرس های زندگی واقعی بزرگسالان، زندگی بدون الفاظ و نقاب و ادعا، زندگی با دست های خالی ... 

میتونه واقعا ما رو شکست بده

جوری که اصلا یادمون نیاد چه جوری و از کجا به جایی که هستیم رسیدیم

وقتی همه چیز وارد معادلات عقلانی میشه که اشتباه نکنی، واقعا نتیجه خشک و بی روحی از آب درمیاد

اما مگه همونایی نیستیم که هرجوری بوده تا همین جاش رو دووم آوردیم؟ 

واقعا فکر می کردم جادویی چیزی دارم بالاخره اما حیرت کردم از اینکه چه قدر نسبت به خودم دلسرد شدم 

و از این دلسردی ترسیدم ...

دنیای آدم بزرگ ها واقعا جای سختیه ... اصلا راحت نیست ... قابل پیش بینی هم نیست 

یه روز سیاه یه روز سفید یه روز زرد

کاش می شد برگشت به رویاهایی که لا به لای آهنگ های دوست داشتنیمون تفسیر می شد ... 

واقعا باید پرسید حالا چی مونده از ما؟ 

از اون همه تلاش و آرزو و امید ... از همیشه بوی بهبود ز اوضاع شنیدن

چرا دلم میخواست بزرگ بشم؟ اگر بزرگ شدن این بود؟ 

کاش همیشه فاطمه توی همون اتاق کوچیکش، توی اون قصر متروکه ش باقی میموند و هیچ وقت جایی نمیرفت که دیده بشه 

مگه اون از زندگی چی میخواست؟ 

نمی دونم ... 

واقعا مگه ما از زندگی چی میخواستیم؟

ما طلب هامونو باید با کی صاف کنیم؟

چرا از کی؟ کجا؟ اینقدر پوستمون نازک شد؟ اینقدر بی اعتقاد و بی امید شدیم؟

هر چی فکر می کنم ... بابا یه بلایی سر ما آوردن 

یه بلایی سر ما آوردن 

و من نمی دونم دقیقا چه جوری قوی باشم

چه جوری دوباره پاشم

دلم میخواد مثل قدیما یهو پاشم جمع کنم خودمو

انگیزه بدم به قلب کوکی حساسم

بهش شوقی بدم که تا مرز ترکیدن بره و شروع کنه به انجام دادن 

چه قدر هدر رفتیم ما

چه قدر گناه داشتیم ما ...

دیگه خودمم خودمو نمیفهمم 

بحران فلسفی

وقتی میبینم بعضیا به صورت خاص یه چیزی، کاری، گروهی، عقیده ای، زبانی و غیره رو بیش از حد دوست دارن و بهش می پردازن، بهشون حسودیم میشه

احساس می کنم اون بخش از وجودم خیلی وقته خاموش شده

اینکه این روزها نمی تونم کار خاصی انجام بدم هم خیلی توی این افکار بی تاثیر نیست.

کاری نکردن همونقدر که شبیه یه آرزو به نظر میاد، کسل کننده و عذاب آور هم هست.

ترجیحا باید فعلا بیخیال این بحران فلسفی شد ..‌‌

به سویت بازخواهم گشت ...

به زودی یک سال از عروسی ما میگذره ... به زودی تولدم میشه

برای تولدم ذوق زده م ... و دارم فکر می کنم چه کار های جالبی میشه برای سالگردمون هم انجام داد!

.

.

دو هفته ای هست که دارم تلاش می کنم به عرصه نوشتن برگردم. شاید این یک سالی که گذشت توی زندگیم استثنایی بود. تنها سالی که کمتر از همیشه نوشتم و این خبر خوبی نیست اما طبیعی بود! از وقتی که یادم میاد داشتم مینوشتم. از 8 سالگی! 

نوشتن نه فقط برای خلق یک اثر! مهم تر از اون : نوشتن برای خودم 

این دو هفته واقعا تغییرات روح و روانم رو دارم حس می کنم. شادیم بیشتر شده. در حالی که اون شادی مست عجیب و غریب همیشگیم داشت جاشو میداد به یه افسردگی مبهم نادیدنی!

خیلی عجیبه که میتونه حالت خیلی خوب باشه، به عشق زندگیت رسیده باشی، بغل شده باشی، دیگه تنها نباشی اما در پنهانی هات یه افسردگی و اندوه مرموز درحال رشد و نمو باشه. 

این مدت خیلی به خودم پیچ و تاب خوردم تا زندگی شخصی شخصیم رو از لا به لای دست و پای این تغییراتی که ازدواج به زندگیم داد، جمع کنم. خیلی کارها رو آزمایش کردم. خیلی سعی کردم برای نظم و سامون دادن و برنامه داشتن برای کارهای روزمره و غیر روزمره. 

.

.

البته نمیشه همه چیز رو به ازدواج ربط داد. من یه روند تغییرات رو شروع کرده بودم. دقیقا از موقعی که کنکور ارشد دادم، قبول شدم با رتبه خوب اما نرفتم مصاحبه هاش رو شرکت کنم و تصمیم گرفتم زندگیمو جور دیگه ای رقم بزنم. دقیقا همون موقعی که از خودم ناامید شده بودم و ناتوانی های خودمو شدیدا لمس می کردم و در حال از دست دادن همه آدم های مهم زندگیم بودم، خیلی تنها! 

.

.

و غیر از همه این ها، بزرگترین نقطه ضعف من توی هرکاری، هدف نداشتن بوده همیشه! اینکه کارها و تلاش هام یا هدفمند نبودن یا هدف های واقعی و دست یافتنی نداشتن! و این خیلی مهمه. بهترین هم که باشی وقتی هدفت درست نباشه، به هیچ کجا نمیرسی.

با من صنما دل یک دله کن!!

.

.

این از این 

به سویت بازخواهم گشت ...

این خود تویی

خیلی کارها هست که من میگم دردسره اما تو میگی نه باید انجامش داد

خیلی چیزها هست که ازت یاد گرفتم

خیلی چیزها هست که باید ازت یاد بگیرم

مرسی که اینقدر خوبی

اما می تونستی نباشی

مرسی که اینقدر به من انگیزه میدی

مرسی که وقتی من میفتم، تو ایستادی که منو نگهداری

مرسی که با این دختری که توی ۷۰درصد مواقع تصورش از خودش داغونه، اینقدر مهربونی

باید این ها رو برای خودت بنویسم اما

از اینکه هر روز بهتر از دیروزی ازت ممنونم ...

مرز انفعال

اما از طرفی اتفاقات برنامه ریزی نشده حس بهتری دارن
چون اگر ما بخوایم با انواع شک و تردیدهامون تصمیم گیری کنیم، به این زودی ها به هیچ نتیجه ای نمی رسیم
اما وقتی در عمل انجام شده قرار میگیریم ... هرجوری هست خودمونو باهاش سازگار می کنیم
نمیگم خیلی خوبه بدون آمادگی در ماجرایی افتادن اما خیلی وقت ها هم آمادگی ها و برنامه ریزی ها و تردیدهای ما هم قرار نیست لزوما ما رو به مطلوب ترین نتیجه دلخواه برسونه
شاید یه وقتایی بهتر باشه بگذاریم خود سرنوشت برامون مقدر کنه ...
اما ما هم نباید منفعل باشیم
اینکه این مرز انفعال ما کجا قرار میگیره هم واقعا تشخیصش سخته

یادگاری ...

هنوز یه طره از موهام سفیده از اون روزها

اما موهامو رنگ می کنم

مشکی ...

پایین موهامم صورتی!

این یادگاریه

یادگار روزهایی نور موهامو سفید کرد 

و بعد منو توی تاریکی رها ... 

.

.

اگه آدم ها بخوان یه تاریخ دقیق برای تغییر اساسی در زندگی و شخصیتشون بگن

من فکر کنم اون تاریخو دارم 

شایدم نه 

شاید همیشه همین شکلی بوده و فقط نوسان داشته این ضربان!

نمی دونم ... حقیقتا نمی دونم

.

.

اما سوال اساسی این روزهام اینه که، آیا باید یک سری از اتفاقات، ناکامی ها و ... ما رو اینقدر پیر می کرد؟ 

پس اینکه میگن شمس به مولانا گفت : زخم هامون محل عبور نوره، چیه؟

شاید ما مسیرو درست نرفتیم

شاید هیچ وقت تیرها رو از بدنمون نکشیدیم بیرون

شاید پر از تیر و گلوله ایم و زخم هامون عفونی شده و تحمل این وزن سنگین برامون سخت شده ...

واقعا موضوع چیه؟

یه رویای کوتاه ... تنها همین!

یه روزی بالاخره از این خواب ها بیدار میشی

یه روزی بالاخره دیگه این خواب ها تموم میشن

نمی دونم چندین و چندوقته خواب خوب ندیدم 

همیشه پریشونن 

مثلا یه خوابی میخوام از جنس اون روزها که دیدم باهم روی یه قایقیم توی دریای آبی سبز و خورشید داشت طلوع می کرد!

یا وقت هایی که توی خواب مامان می شدم 

یا خورشید هایی که طلوع می کردن ...

این روزها دارم به یه موضوعی فکر می کنم : 

تاثیر ضربه هایی که در زندگی میخوریم روی زندگی حال و آینده مون

و اصلا یا لزوما درباره خاطرات جنینی تا ۶ سال صحبت نمی کنم!

ممنون بودن ‌‌‌...

شکرگزاری فقط یه ساعت مقرری نماز خوندن نیست
شکرگزاری یعنی هرلحظه هرکاری انجام دادی که از حال خوشش به وجد اومدی، به خاطر همه نعمت هایی که به تو امانت داده شده سپاس گزار باشی ❣

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan