...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

رویاهاتو از دست نده ...

کاری که دوست داری و رویاشو داری انجام بده
از چی نگرانی؟ از اینکه یه جوون کم سن و سال از نوع موفق و تحسین برانگیزش نمیشی؟؟
سن تو چه ربطی به رویاهای تو داره؟
اگه رویاهات برای خودت باشن ... اگه هنوز هم توانایی داری که براشون تلاش کنی ... پس انجامش بده!
چرا از خودت می پرسی چند سالته؟ اصلا مگه مهمه که سال های لعنتی قبلت رو مشغول چه کارهای بی ربط یا با ربطی بودی؟
مگه قراره به کسی جواب پس بدی؟
اینا رویاهای تو هستن که خودت کشفشون کردی!
پس پاشون وایسا
چه بهشون برسی چه نه!

 

 

× رویاهاتو از دست نده به بهانه اشتباه های خودت یا دیگران

چرا که اگه رویاهات بمیرن 

زندگی مثل مرغ شکسته بالی میشه که 

مگه دیگه پروازو به خواب ببینه ...

 

کمرنگ

چرا یه چند وقته خنده هام کمرنگ شده؟
دوست ندارم این بشه یه حالت دائمی که بهش عادت کنم
به نظرم ما آدم ها باید حواسمون به عمق خط لبخندها و خنده هامون باشه
چون ممکنه یه روزی برسه که دیگه یادمون نیاد آخر خنده مون چه شکلی بوده اصلا
فکر کنم ماها اندازه رویاها و اندازه شوق هامون لب هامونو کش میدیم ...

 

× فکر کنم یه بخشیش به خاطر خستگی و بخش دیگرش به خاطر سردرگمی فعلی در ایجاد شوق ها باشه

 

× البته کمرنگ بودن هم یه وقتایی بد نیست ...

تویی که همزاد منی به من بگو خونه کجاست

معمولا وقتی تازه وارد زندگی کسی میشیم، این سوال رو فراموش می کنیم که این شخص با آدم هایی که قبل از ما توی زندگیش بودن چه کرده؟ شاید یه روزی همون رفتار رو در حق ما هم انجام بده 

اما متاسفانه وقتی این سوال به خاطرمون میاد که کار از کار گذشته. دور انداخته شدیم و آدم یا آدم های جدیدی هم جای خالی ما رو پر کردن 

اون موقع می فهمیم که کاش کمتر روی اون آدم حساب باز کرده بودیم 

کاش کمتر حسابش می کردیم تا جای خالیش اینقدر بزرگ نباشه ... 

چرا هیچ وقت ابراز علاقه های بی حد و حساب بعضیا رو نمیذاریم به پای اینکه دارن از آدم یا آدم های دیگه یا شرایطی خاص فرار می کنن؟

.

.

.

چه قدر یه جوریه که به کسی بی تفاوت باشی اما این به جای اینکه انتقام محسوب بشه، خوشحالش کنه

.

.

دیروز داشتم به محسن میگفتم چه قدر یک دوست همجنس و همفکر داشتن ناب و دلپذیره! یکی که دغدغه ها و ذهنت رو از دیدگاه خودت با همون مردانگی یا زنانگی و کلیشه های موجود ببینه! و درواقع درک کنه

حرفمون از تالکین و علاقه شدید الحن خواهر به تالکین شروع شد و محسن میگفت که وی با نویسنده نارنیا با هم دوست های خوبی بودن و در جریان نوشتن های همدیگه بودن 

خوش به حال آن دو 

و محسن گفت : ... چیزی که هیچ وقت نداشتیم ...

.

.

یادمه اون زمان اینترنت دایال آپ که کامپیوتر داشتیم و من یه گوشی سامسونگ هم داشتم که بیچاره اینترنت هم میرفت به شکل مفتضحانه ای، همیشه و از این در به اون در وبلاگ های بلاگفا پرسه می زدم تا یه دوست پیدا کنم که زبونمو بفهمه. تاکید داشتم حتما دختر باشه! اما هیچ نتیجه ای نداشت گشتن هام. یه مدت یکیو پیدا کردم و هر روز براش کامنت میگذاشتم. اونم از این افرادی بود که کامنت تایید نمی کرد و جواب هم نمیداد و هیچی به هیچی. ولی من هر پستی که میگذاشت براش حرف میزدم و مطمئن بودم که میخونه. یه روز دیدم توی پست های وبلاگش ازم تشکر کرد و گفت که میخونه و ... ! بعد یه مدت هم دیگه فکر کنم ازدواج کرد و پیداش نشد. 

بعد ازون ماجراها باز هم گشتم و گشتم تا اون روزی که محسنو پیدا کردم ولی خب به جای دوست یه عشق پیدا کردم :/ :) 

.

.

وضعیت : در حال شهادت از آلبوم جدید گروه پالت هستم

وضعیت بعدی : در حال کوشیدن و خارج شدن از وضعیت پسا اسباب کشی و بازگشت به زندگی عادی و دنبال کردن اهداف جدید و انجام کارها و دیگر دنبال کسی نبودن و تبریک نگفتن تولد مریم ...

دلی از دریا باید ...

بی اعتمادی مرحله ای از رسیدن به اعتماده
نگران نباش
اما مسئله اینجاست که همونقدر که انتظار داری بقیه قابل اعتماد باشن، خودتم باید باشی و خودت هم باید بتونی اعتماد کنی ... 

اعتماد یه دل گنده و دریایی میخواد ...

نام دوا مپرس ...

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست

ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس ...

.

.

.

شاید این به نظر انفعال بیاد! خو کردن به درد منظورمه. اما فکر می کنم این آخرین راهیه که هر آدمی برای نجات خودش انجام میده. خو کردن به درد، صبر کردن و دائما نپرسیدن که قراره چی بشه!؟ 

کی می دونه چی قراره پیش بیاد؟ کی می دونه جواب هر سوالی یا نیازی در زندگی ما چیه؟ هیچ کس ... !

ما فقط توانایی این رو داریم که دنبال چراغ هایی بگردیم که جاده رو روشن می کنن تا ما بتونیم هر از چندگاهی بفهمیم جایی که هستیم شبیه کجاست! 

فقط میشه صبوری کرد ... خو کرد به درد و نام دوا را نپرسید ... چون طبیب خرد جواب مشخصی برای سوال مشخص ما نداره فقط میتونه چند چراغ برامون روشن کنه

.

.

.

دیروز دستگاه کارتخوان پیتزافروشی این فالو برامون گرفت :

 

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصه ی هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما

از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی

از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس 

پریشانیت نکوست ...

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست 

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست 

حافظ بد است حال پریشان تو ولی 

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست 

.

.

.

خوبه که هنوزم میشه وسط بدخواب شدن های شدید ... با حافظ حرف زد 

فقط حیف نمیشه بهش گفت : حالا حال دل خودت چطوره؟ چه خبر از اون ورا؟

آخه هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

کاش ما خونمون توی حافظیه بود ... یا حداقل خونمون شیراز بود ... یا حداقل اینجا نبود :))

.

.

پاشم برم سر کارم ... گرچه امروز نمیخواستم کار کنم ولی حیف است ... زمان نیست

ماه آمد ...

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد ... 

.

.

همیشه میگفت از چشمات معلومه که فلان حس رو داری! چشم هامو میخوند مثلا گرچه اون اواخر دیگه سیم هاش قطع شده بود!! 

الان چشمام میگه خیلی خسته م و خوابم میاد ولی انگیزه دارم. این خیلی خوبه. حالا اشکالی نداره اونقدر ظرف نشسته جمع شده که نمیشه یه قاشق پیدا کرد و باهاش غذا خورد! خب فردا میشوریم بالاخره

.

.

همیشه میگفت تو قفل داری من باید اون قدر رمزهای مختلف رو بزنم تا قفلت باز بشه و حرف دلتو بگی. الان اگه قرار باشه رمزمو خودم پیدا کنم باید بگم خیلی مشغله های ذهنی هست که دیگه حرف دل هامو پوشونده. مثل اون موقع ها که کلی ابهام و غم حرف دل هامو پوشونده بود و دیگه دلش نمیخواست تلاش کنه رمزمو پیدا کنه

.

.

هردومون میدونستیم که من آدمیم که خیلی سخت رها می کنم چیزهایی که دوست دارمو اما نمی دونم چرا فکر اینجاشو نکرده بود. چرا فکر می کرد من فقط برای عشق سرسختم؟! 

می دونم دیگه من خیلی مریضم که هنوز بعد یه سال یادش میفتم و نقطه پایان رو گم کردم 

.

.

زمستون که میشه آدم دلش میخواد روزهای زیادی رو بخوابه بدون احساس گرسنگی تشنگی و ...! اما بعید می دونم خوابیدن هم کمکی بکنه. 

.

.

من منتظر یه دگردیسی هستم ... منتظر یه شگفتی در خودم ... منتظر تغییر فضاهای ذهنیم ... درحال ساختن دنیایی جدید ... بدون آشغال ها و تیرگی های قدیمی که انرژیمو ازم بگیرن 

من منتظرم ... دارم دور میشم و تغییر می کنم ... خونه جدیدمو میسازم ... خونه ای که نمی دونم کی وقت کوچ کردن ازش میرسه 

اما مطمئنم وقتی خونه مو بسازم و سرپناه بگیرم و قشنگش کنم و جا خوش کنم، دیگه یادآوری هیچ کسی آزارم نمیده ... دیگه یادآوری گذشته و ماهی که برای دیگران بودم اذیتم نمی کنه ... دیگه یادآوری فراموش شدن قلبمو فشرده نمی کنه ... دیگه جای خالی یه ستاره شبیه یه سیاهچاله نمیشه ... ! 

می دونم که ما قوی تر میشیم 

می دونم که زندگی کوتاهه و ما می خندیم بهش ...

به لهجه جدید من خوش آمدید

میخوام با لهجه جدیدم بنویسم

میخوام حرف بزنم 

یه وقتایی هم فریاد 

زندگی ای که نتونم ازش بنویسم به سمت یه پرتگاه تاریک میره

پرتگاه تاریکی که اسمش : افسردگیه 

من ساخته شدم تا بخشی از تنهایی عظیم انسانیم رو به جای آدم های متعدد با نوشتن هضم کنم ... 

میخوام با لهجه جدیدم بنویسم

از هر چیزی که دوست دارم 

بدون هراس یا توجه به قضاوت ها 

 

× چون وقتی این وبلاگ رو زدم به خودم قول دادم حذفش نکنم و تحت هر شرایطی همینجا بنویسم ... همینجا میمونم و البته راضیم. فقط ممکنه آدرس وبلاگ تغییر کنه

 

× ظاهر جدید دادم و به به راضیم

 

× مثل روال قبل کسی رو اینجا فالو نمی کنم اما این باعث نمیشه به وبلاگ هاتون سر نزنم

شب بخیر تو خسته ای فقط بخواب

از آخرین باری که توی اتاق تنهایی خودم خوابیدم چهار ماه میگذره

نمی دونم زمان زیادیه یا نه

چند روز استرس زایی داشتم و یه کمی آب و روغنم قاطی شده

زندگی کردن با پرنده جانم خیلی دوست داشتنی است و داریم می سازیم

اما چیزی که امشب توی این اتاق به دلم نشست، جدا شدن از مسئولیت ها بود

از حالا چی بخوریم، حالا چی کار کنیم، حالا ظرف ها نشسته س بگیرید تا آخ چندوقته سایت مطلب جدید نداشته، آخ کار اونا دیر شد، آخ کار های مورد علاقه خودم چی !! ؟

همه فکرهایی که وقتی تنهایی شاید اون قدر مهم نباشن و هی بگی فردا فردا و از شنبه!

خیلی دارم با این پازل ور میرم و جا به جا می کنم قطعه ها رو تا به ترکیب درست برسم. ترکیب درست باعث میشه کمترین فشار و فرسایش رو متحمل بشیم! 

و راستش همینکه میتونم درباره ش بنویسم یعنی تا حدودی دارم نزدیک میشم به اون ترکیبی که برای خودم جواب بده. 

قطعا مهم ترین اقدامم در این مسیر، مدیریت کردن استفاده از گوشی و خصوصا اینستاگرامه

.

.

.

حالا که اینجام ... خاطرات پارسالم میان توی سرم

روزهایی که ستاره جان داشت از من جدا می شد ... یک سال شده و هنوز باورم نشده ... هنوز برام سخته ... هنوز اشکمو درمیاره ... هنوز خوابشو می بینم

اما چی کار میشه کرد وقتی من دیگه آدم جالبی نیستم ...!!

اون روزها ...

روزهایی که با تو بودم و وای ازین تو و شب ها و وراجی هامون تا صبح

یواشکی ها و پنهانی ها و عشق ها

دلهره های کسی نفهمه ... کسی ندونه ... کسی از برگشتنت باخبر نشه!

من و تو همیشه هربار که جدا می شدیم ... وقتی که برمیگشتیم محکم تر همدیگه رو بغل می کردیم ... 

اون روزها من نمیخواستم دیگه هیچ کس و هیچ چیز منو از تو جدا کنه ...

.

.

یادم افتاد الان روزهایی که تازه ازدواج کرده بودیم تا مدت ها من چند روز یه بار گریه می کردم به خاطر سختی های این چندسال!!

.

.

می دونی من یه روزی دوباره پا میشم ... اما افتادم که پیدا نباشم ... من میخواستم گم بشم ولی دلم نمیخواست پیدام نکنی

.

.

دیگه چه قدر درهم و برهم گفتم مثل قدیم ها ... ! 

باید خوابید ...

مثل نیلوفر تنها

دیشب که از شدت خواب فراوان توی ماشین داشت خوابم می برد، یه لحظه با اون باد خنک شبیه دم صبح و تکون های گهواره ای ماشین قراضه راننده، دلم خواست مسیر عوض بشه به جای خونمون بریم یه جایی شبیه شمال و من کل راه رو بین خواب و بیداری و منگی سپری کنم. مقصدمونم مستقیم یه جایی باشه شبیه خونه مامان بزرگم. یه خونه ای که منتظرم باشه ننه م و بدون اینکه ازم بخواد حرف خاصی بزنم، وقتی رسیدم محکم بغلش کنم و بعد برم توی اتاقی که شیشه های رنگی داره روی درش و برام گرم و آماده ش کرده تا یه دل سیر بخوابم! 

اصلا نمی دونم دلم میخواست بعدش چی می شد اما احتمالا دوست داشتم دخترعموهای نداشته م و عمو های عزیزم بیان منو ببینن و من با همون وضع و لباس های آشفته ی توی راهیم بپرم بغلشون و تا یه مدت طولانی وقتی داریم چایی با قطابی که وسطش یه عالمه گردو و شکر داره میخوریم کلی کلی حرف بزنیم. 

بعدشم منو با خودشون ببرن توی روستایی که کسی به کسی کاری نداره و راه به راه نمی پرسن : تِ کنه وچویی؟ گشت و گذار کنیم تا معده هامون برای ته چینی که ننه خودش درست کرده با زیره فراوون جا باز کنه. شاید بهمون گفته باشه توی راه برگشتمون ماست و نوشانه زرد هم بخریم! تازه شاید زیر تخت چوبی خونه شون یه عالمه پفک نمکی هم داشته باشن!! 

بعد برگردیم پیش ننه و ببینیم داره نماز میخونه و ما هم بریم برای باز شدن دلمون با چادرهای رنگی که توی سبد داره نماز بخونیم.

بعدشم دیگه گفتن نداره ... بوی ناهار و سفره ای که هنوز بوی سفره میده و بشقاب هایی که هرکدومشون یه رنگی دارن و قاشق چنگال هایی که باهم جفت نیستن و یه مدل غذایی که هممون دوست داریم ... 

غروب نباید اونجا دلگیر باشه وقتی تنها نیستیم و همه خوشحالیم و می خندیم و کسی مریض نیست و کسی از کسی دلخور نیست و همه عاشق همدیگه ایم ....

غروب باهم روی سنگریزه های کف حیاط شخ و شخ قدم می زنیم و می دوییم و گل هارو بو می کنیم و عکس های مسخره از هم میگیریم و مرغ و خروس هارو آزاد می کنیم تا دورمون بگردن و اونا هم مست بشن از خوشی تا وقت خوابشون بشه و جیک جیک و قدقد کنان برن توی جاشون و تخت بخوابن. 

نصف شب پنجره اتاقی که ننه برام گرمش کرده بود رو باز میذارم تا صدای جیغ جوجه ها رو وقتی ناخن پای یکی میره توی چشم بغلی بشنوم و دلم براشون غنج بره. 

نیازی به گفتن نیست که شب باهم ازون آش های شل و ول ننه ای با اون نون های پفکی محلی می خوریم و کم کم همه میرن خونه هاشون تا فردا ... 

من به ننه میگم شب بخیر ‌... می دونه چه قدر دوستش دارم ‌... فردا بیشتر باهم حرف می زنیم ...

 

× ترکیبی از واقعیت و چیزهایی که شاید همیشه دوست داشتم باشن

ولی همینکه یه اتاقی با پنجره های رنگی و سقف چوبی بوده و هست که این رویاها رو شکل بده، خیلی هم خوبه 

دلم لک زده برای شهرمون و دلم هم نمیخواد که برم ...

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan