او کسی بود که افکار برایش مثل بذر ها بودند
خوب می دانست چه بذری را چه زمانی و کجا بکارد تا ثمر سبزش را ببیند!
او زمین پر گسل ذهن را به خوبی می شناخت
+ و اگر سبز نشه و رنگ دیگه ای بشه؟
- تاریخ : پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷
- ساعت : ۱۵ : ۰۶
- |
- نظرات [ ۰ ]
نوارمغزی های یک ذهن خسته
او کسی بود که افکار برایش مثل بذر ها بودند
خوب می دانست چه بذری را چه زمانی و کجا بکارد تا ثمر سبزش را ببیند!
او زمین پر گسل ذهن را به خوبی می شناخت
+ و اگر سبز نشه و رنگ دیگه ای بشه؟
یه وقتایی آزادی یعنی اینکه صبورانه توی بندت بشینی و رها باشی ...
یکی هم نیست زنگو بزنه بگه : قبولید بچه ها ... خسته نباشید. حالا خوش بگذره
این بار ازت فرار نمی کنم
چون فرار کردن از تو مساوی است با به سرعت مثل کش تنبون برگشتن پیش خودت
فرار کردن از تو فرار از خودمه
فرار از جهان دیوانه و پر از رنج خودمه
فرار نمی کنم و منو چه باک
وقتی قراره از این به بعد از خودم یه سوال بپرسم :
فاطمه خودت چی دوست داری؟ چه کاری دوست داری انجام بدی؟ کجا دوست داری باشی؟ چه طور میخوای جلو بری؟
تو دیگه جایی برای باختن نداری فاطمه
ادامه بده
به زندگیت ادامه بده
با قلبی باز و امیدوار حتی
بزرگترین رنج ها هم پایانی دارن
اگر چشم هاتو باز نگه داری
اگر تسلیم نشی
ادامه بده
تو تنها نیستی
زمین جای تنهایی نیست
زمین پر از آدمای درمانده ست
ادامه بده
همه چیز امن و امانه
زندگی فرا تر خواسته ها و دل خواسته و نخواسته های ماست
زندگی فراتر از رنج های ماست
دلخوشی ها همیشه هستن
و تو که حالا بهتر از هر کسی می دونی که خورشید همیشه طلوع می کنه
و تو که می دونی زندگی با کسایی یار میشه و به توافق می رسه که صبر می کنن بر ابهاماتشون و نادانی هاشون و ناتوانی هاشون
× پس از واقعه ...
البته پست قبل دیدگاه یه زنه و البته نگاه من!
حتما نگاه های بقیه طور های دیگه س ولی احتمالا نخ مشترکی وجود داره
+ و البته حرف دوکی رو قبول دارم که میگفت این تجربه برای مردها جور دیگه ایه و به این شدت و حدت نیست و مدلش فرق داره!
به هرحال ...
میگن در این جور مواقع زندگانی سر خودتونو با چیزای مختلف گرم کنین
میگن بگذارید و بگذرید
میگم : سخته سخت خیلی سخت
× ولی یه اقداماتی باید زد برای زندگی
حالا وقتشه
حالا
الان توی سن و سال و شرایطی ام که نمی تونم بعد بگم بچه بودم بی تجربه بودم نفهم بودم !
نمی تونم بگم وجودشو نداشتم... نمی تونم بگم قدرت آگاهی به خودمو نداشتم
نمی تونم بگم نمی دونستم که باید در پی معمای زندگیم باشم نه که اینقدر راحت مساوی بزارم و جواب اشتباه بنویسم!
نمی تونم بگم خسته شدم ... نمی تونم بگم باید بایستم
حالا وقتشه ... وقت تغییر رویه برای خودم
یکی از مسائلی که سال قبل هم در این زمان باهاش دست و پنجه نرم می کردم ، درگیر شدن یا نشدن در جوامع و گروه های مختلف بود
به شدت دوست نداشتم سایه های دور و برم زیاد بشن
مدل ایده آل من برای زندگی اینه که چند نفر باشن که شکل خانواده ت دوستشون داشته باشی و بهشون دل بسته باشی و گه گاهی در مواقع لزوم دور و برت شلوغ بشه
اما خب ... وقتی نمیشه مدل ایده آلم اجرا بشه باید چه کرد؟
واقعا نمی دونم. هنوزم گیجم. به نتیجه ای نرسیدم هنوز
+ قبول کردن پیشنهاد کار میم از اولشم راه فراری بود برای اینکه با خیال راحت تری گوشه عزلتم بشینم
+ قشنگ شدم نقطه سر خط
دوباره من و تنهایی با هم مشغول نبردیم ...