...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

کاش نمی ترسیدم ...

کف رسوب کرده ی کتری رو با زور و تلفات درآوردن و وسوسه ی تو رو از خواب بیدار کردن! تویی که دیشب دم دمای صبح برگشتم دیدم هنوز پاهاتو داری تکون میدی و عمیق خوابت نبرده و منی که از نه صبح بیدار شدم و فکرم مشغوله

اما من تقوا پیشه می کنم و صدات نمی زنم! و میام سر گوشیم تا بنویسم بلکه مغزم آروم بشه اما کاملا اتفاقی زانوم محکم میخوره به زانوت! 

زانوی من و وسوسه ناخودآگاه تو رو از خواب بیدار کردن یا یک اتفاق؟ 

شارژ گوشی تموم میشه و مجبورم از لا به لای حجم قلنبه شده لباس هام روی مبل، شارژرم رو پیدا کنم و بعد دنبال پریز بیکار بگردم که ما البته زیاد داریم!

آب گذاشتم جوش بیاد که چایی بخوریم! چایی ... فکرم مشغوله. سرمو نزدیک کتری می برم تا صدای جوش اومدن آب رو بشنوم اما صدای : تق ، یعنی نوک موهام نزدیک شعله شده و وز رفته! 

دستم داره می سوزه! عملیات تمیز کردن کتری سوزناک و دردناک بود! 

دیگه نزدیکت نیستم که بتونم اتفاقی بیدارت کنم. الان پریز و نوشتن مهم تره. ناخودآگاه آگاهم نمی تونه کاری انجام بده! فکرم مشغوله و کاش نوشتن بهم راه حلی می داد که بی درد و بی تلفات و بی خطر بود! 

مثلا روزه نگیرم راحت و آسوده باشم طوری که هیچ کس غیر از تو ندونه تا بترسم که مامانم بفهمه! خیلی مسخره نیست؟ این جمله خیلی بچگانه نبود؟ 

میخوام چایی و صبحانه بخورم، دلم ضعف میره! مگه من دو سال پیش نبود که به خاطر معده م روزه نمیگرفتم؟ پارسال هم مجبور شدم و باید میگرفتم چون راه دیگه ای نداشتم! چون هرکاری که باعث می شد موقعیتم توی خونه خراب بشه رو باید انجام میدادم! 

اینقدر اعمال و رفتارم با ترس ها مخلوط شده که خیلی وقت ها نمیفهمم خودم واقعا چی دوست دارم؟ اصلا من چه کسی هستم؟ مذهبی دارم اصلا یا نه؟ نمازی که گه گاه برای دل خودم می خونم میشه اسمش رو گذاشت مذهب داشتن؟ یا علاقه ای که قلبا به یکسری عناصر دارم چطور؟ 

روزی که دست هاتو می گرفتم حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاری حرام انجام میدم! من دوستت داشتم واقعا و دیگه حرام چه معنی داشت؟ حرام من گرفتن هزارتا دست همزمان و بی عشق بود. مگه چندبار قرار بود زندگی کنم؟ 

انگار مدت هاست که ما آدم های جدید از انجام دادن مناسک و قوانین خاص و بی انعطاف عاجز موندیم! از طرفی هم ریشه هامون توی خاکی هست که نمی تونیم همه چیز رو ببوسیم و بگذاریم کنار! 

چایی رو دم می کنم و پهلوهام داره تیر می کشه احتمالا از گرسنگی یا تشنگی! هنوز خوابی و بیدارت نمی کنم. در اوج نوشتنم هستم و هنوز هم امیدوارم معجزه ای بشه و من از این فکر مشغول اعصاب خوردکن نجات پیدا کنم. 

می دونم اگر خودم با خودم صاف و روراست بشم، برای بقیه ی دردسرهای خانوادگی هم چاره ای پیدا می کنم!! اما ... 

فکر نمی کنی دیگه بیدار بشی خوبه؟ ساعت داره یک میشه ... چی برات درست کنم؟ 

کاش نمی ترسیدم ...

چرا زندگی ما آدم ها با ترس ها گره خورده و فقط مثل مراحل یک بازی میشه ازشون عبور کرد و به ترس بعدی رفت؟ 

دست هام بوی سرکه میدن ... 

شک نکن

یکی از آهنگ هایی که از آهنگ هاش دوست دارم ، ریسمون سیاه معین زده! 

       .... از تموم لحظه هات دورم ... شک نکن دل بکن جونم ....

 

× من چه قدر دوست دارم این سفر هیجان انگیزی که با تو شروع کردم رو ...

راحت یا شبیه معمول نیست اما ... دوست داشتنیمه

 

× کاش یه روز وایسیم بگیم : آخیش تونستیم ها ... 

 

× چه چیزها که باید یاد بگیریم ... 

 

اتوبوس و هواپیما

دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم

دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست ...

 

آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره! 

پارسال دوست امسال آشنا

بالاخره امشب جرئت کردم و از گروه هایی که رفیق قدیم بود خارج شدم. شماره ش رو هم پاک کردم. تولدشو تبریک گفتم خیلی ساده و بی تکلف و اونم گفت ممنون! 

چندبار دیگه هم تلاش کردم و راستش دیگه جای تلاشی نمی بینم

فقط هربار با دیدن اثر و آثارش اذیت میشدم و غمگین! 

خودش میگفت قدرتشو داره آدما رو دیلیت کنه و برای همیشه فراموش. منم نمیخوام آزارش بدم وقتی به اندازه کافی آدم توی زندگیش داره! 

نمی دونم دیگه هیچ وقت رفیق نزدیکی خواهم داشت یا نه. خیلی هم مهم نیست. 

دیشب بین حرفامون فهمیدم که میم هم مثل من یه زمانی بیشتر حرف می زده و از یه جایی به بعد ساکت شده و سایه شده و مخفی شده

جالب بود برام. منم همینطور. از یه جایی به بعد احساس کردم تنهایی راحت تر بار زندگیمو می تونم ببرم. 

شونه ی هرکسی اندازه ی خودش جا داره !! 

البته دو تا مفهوم هست که این جمله رو نقض می کنه یا شایدم کامل! عشق و خانواده 

آدما همیشه روی شونه هاشون عشقشون و خانواده شونو می برن و براشون جا دارن! البته خانواده ای که توی قلبشون هم جا داشته باشه. 

اتفاقا امروز فکر می کنم رفاقت پایه های متزلزلی داره! چون هرلحظه و هرموقع می تونه خیلی راحت تموم یا کمرنگ بشه. خیلی خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو می کنیم ... !

 

نود و نه

از دیشب که اومدم خونه همش داشتم دنبال هندزفریم میگشتم. انگار آب شده بود توی زمین. تا اینکه همین الان دیدم توی یکی از پتوهام قایم شده بود!! 

حواسم نبود سال ۹۹ هنوز پستی نداره. نمی دونم اگر ازدواج نکرده بودم روزهای قرنطینه چطوری می گذشت! ولی مطمئنم خیلی بد می گذشت. 

هیچ کجا نمی شد برم و بدون هیچ دلخوشی و امیدی و کاری و کلاسی و خریدی و دور دوری ... هیچی! الان تو هستی و چی ازین بهتر

هممون دلمون برای زندگی عادی تنگ شده. اصلا انگار مسائل چپکی تر میشه توی قرنطینه! 

کاشکی سالم بگذریم همگی!

 

× ما تو اوج سختیا خندیدیم

لحظه های عاشقو بوسیدیم ... 

جهان با ما برقص

وقتی پیشت نیستم عکس هامونو نگاه می کنم. عکس ها مثل نون هاییه که میذاریم توی فریزر. اما خوبیشون اینه که تموم نمیشن تا وقتی مزه ی اون لحظه ها زیر زبون ذهنمون باشه 

خنده های واقعی ، من با تو واقعی می خندم و عاشق خندیدن هاتم

اما تو وقتی خوابی ، وقتی حواست نیست ، وقتی توی فکری ، وقتی نگرانی باز هم دوستت دارم‌. وقتی از دور میای وقتی نزدیکی ، همیشه دوستت دارم.

 

بعید می دونم حتی خودم و خودت هم دقیقا یادمون بیاد چه قدر روزهای عجیب غریبی از سر گذروندیم. این خاصیت زندگیه که همیشه حال به گذشته پیروز میشه. حتی اگر تمام امروز رو به گذشته فکر کنی، بازم حال برنده س.

 

می دونی دوست دارم که هیچ وقت اون قدر درگیر روزمره ها نشیم که همه چی یادمون بره. شاید یکی از خاصیت های نوشتن هم همین باشه. آدمو از فراموشی و روزمرگی دور می کنه. 

 

این روزهای آشفته ترمون که تموم شد و آروم تر شد روز و شب هامون، برام بنویس یه وقت هایی. خیلی دوست دارم. زمان رو توی مشتت نگهدار. برگرد و نگاه کن به منظره ی وحشی زیبایی که پشت سر ماست. 

 

پشت سر ما یه منظره وحشی زیباست. پشت سر هرکسی که برای دل خودش زندگی می کنه و جلو میره هست! وحشی های زیبا یادآور زیبایی هایی هستن که همیشه با بی باغچگی و بی رحمی و سختی های زندگی همراه هستن. 

 

گنگ و نامفهوم اما زیباست زندگی! قلب من با این گنگ و نامفهوم اما زیبا گره خورده و همیشه با گفتن و شنیدنش قلبم می تپه مثل روز اول که صدای درونم گفت : دیگه تنها نیستم !

 

عزیزجانم ، هنوز هم وقتی میخوام از دوست داشتنت بنویسم و بگم حتی به خودت محتاطم، هنوز عادت های هشت سالی که از آشنایی ما گذشته توی سرم هست. اینو وقتی فهمیدم که کلمه عزیزجانم و جمله دوستت دارم رو نوشتم!

 

بیا شبیه اون بندبازهایی باشیم که برای موندن روی مدار روشنی و زندگی تلاش می کنن و چرخیدن و تلوتلو خوردن هاشونم قشنگه ... 

 

× مشتاق باز دیدنت 🍃

مردی برای تمام فصول

بی نهایت سبز و 

بی نهایت روشن

با تو زیبا میشه

چهارفصل بودن ... ❤

 

 

× از آهنگ چهارفصل حامی 

× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم ... الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اینقدر خوابم میاد و اینقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته

و در پایان عشق پیروز است

وقتی دیوانه ساز ها ، نگهبان های آزکابان ، به کسی نزدیک می شدن، تمام امید و شادی رو ازش می گرفتن. 

فکر کردن به یه خاطره شاد و قوی ، اون ها رو از بین می برد 

فکر کنم وردش : اکسپکتوپاترونوم بود 😁

بعدشم یه حیوون نقره ای محافظ از نوک چوبدستی میومد بیرون و اون سیاه ها رو میخورد 😊

پس همگی انرژی هامونو جمع می کنیم ، روی خاطره شاد و قشنگمون تمرکز می کنیم و باهم تکرار کنیم : اکسپکتوپاترونم

 

مثلا من می تونم به چشم هات فکر کنم که نقطه ضعف منه ... به همه خاطرات خوبمون ... خنده هامون ... امیدهامون ، روزهای سختی که گذشت و از پسش براومدیم ... به روزهایی که قراره به این روزها بخندیم 

 

جادوی عشق ما رو نجات میده ... ❤

 

× من تو را بر شانه هایم می کشم

یا تو میخوانی به گیسویت مرا 

زخم ها زد راه بر جانم ولی 

زخم عشق آورده تا کویت مرا 

 

× عنوان از سید علی صالحی

 

مسافران دریا

این اولین باره که همچین روزهایی رو تجربه می کنم 

حیف نیست که ننویسم ؟ 

معمولا توی این مواقع آدم ترجیح میده هیچی نگه تا موقعی که قایقشو به ساحل نرسونده 

چون همش با خودت فکر می کنی راهی نمونده به این ساحل و اگه قایقم چپه شی؟ 

اما واقعیت اینجاست که ما همیشه مسافریم از ساحلی به ساحلی دیگه

البته من همیشه به این باور داشتم که ما این سفرها رو از سر می گذرونیم تا راحت تر و بهتر زندگی کنیم

اما خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه دریا دریاست بالاخره! و خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه همیشه خورشیدی هست ، ستاره ی قطبی هست نظمی هست ، امیدی هست 

کاش چیزهای خوب به سمتون بیان و بهمون این فرصتو بدن که از ته قلب لبخند بزنیم

منتظر روزهای بهترم ... روزهای بهتر منتظر ما باشید ... ما با شما می سازیم و می رقصیم 

 

× ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد ... 

× اولین پست اسفندی عجیب در عجیب

قرمز ، سبز ، آبی

اگر مقدار مساوی از نور قرمز ، سبز و آبی که به اندازه کافی روشن باشند، باهم ترکیب شوند، یک تون خنثی از نور سفید ایجاد خواهند کرد. سیاه از نبود همه ی رنگ ها ایجاد می شود.

 

× بدین سبب که فعلا نمی تونم اون جور که به دلم بچسبه اینجا بنویسم، فعلا این تیکه کتاب رو داشته باشیم

از کتاب نوردهی نشر پرگار! 

 

× امروز بی خود سرم درد می کنه. احساس می کنم سرم خشکه. همش آب میخورم. زمستون سرایت کرده

 

× خدایی سایان و ماژنتا خیلی کلمه های قشنگین. اصن من اسممو عوض می کنم میذارم ماژنتا = سرخابی

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan