...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

نو‌ شدن در ساعت صفر

.. : ..

میخواهم که نو‌‌‌ تر‌‌‌ از این باشم 

 

× با سرگردانی دوست باشیم 

از سرگردانی نترسیم 

نگذاریم که ترس شادی های حقیقی مان را سلب کند

سرگردانی بخش بدیهی و پرتکرار زندگی هرکسی است که خطر کردن را ترجیح می دهد

منزل ما بی منزلی است

 

× فاز فلسفی امشب 🤣 من را چه شده ستتت

ممنون که بودی

از همه جا آنفالوش کردم اما اعلام وضعیت کرده که : همیشه آماده باش هر چیزی که داری توی ۳۰ ثانیه ترک کنی

 

راستش این پستو می نویسم که اگر چند سال بعد از خودم پرسیدم چرا پیش قدم نشدم برای آشتی کردن جوابشو بدونم 

هر چی بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه. سعی کردم با شفافیت و مهربانی یه نامه براش بنویسم اما دیدم تهش باید چی بگم؟ 

بگم ببخشید که این اواخر بهم محبت های زورکی کردی که منو ناراحت تر کنه؟ یا ببخشید که از وجودم و بودنم احساس آزار و اذیت می کنی؟ بگم ببخشید که پیچیده بودنم الان به نظرت مشکل میاد؟ یا بگم ببخشید که با من دیگه خوش نمیگذره؟ ببخشید که حرفی برای گفتن ندارم؟ ببخشید که هنوز بعد این همه وقت تصورت از من اینه و خیلی چیزها یادت رفته؟ 

نه واقعا ... ! هر چی فکر کردم دیدم خیلی سعی کردم احساس نابرابری نکنه. همیشه هم بهش گفتم که ازش انتظار ندارم با من جوری باشه که من باهاش هستم. هزار بار ازش خواستم با من همون خودش باشه و راحت باشه.

نه من واقعا پیش قدم نمیشم برای آشتی کردن

همه حرف های مهربونی که براش نوشته بودم پاک کردم. البته احتمالا به نظرش حرف های محبت آمیزی هم نباشه. چون دیگه حرفای منو متوجه نمیشه. یه مدتیه که اینطوری شده. برای همین اون روز بهش گفتم احساس لالی می کنم. وگرنه من علاقه ای به نگه داشتن کینه و قهر بودن ندارم. ترجیح میدم دلم با آدمای مهم زندگیم صاف باشه. 

حتی توی تابستون وقتی توی سخت ترین روزهام منو بیخیال شده بود، وقتی تنهاترین بودم، بازم کش ندادم قضیه رو. 

الان هم واقعا با کمترین حد دلخوری دارم این متنو می نویسم و هر چی واقعا فکر کردم و بالا پایین کردم دلیلی برای شروع آشتی از طرف خودم ندیدم. وقتی از من خوشش نیاد من چی رو بخوام درست کنم؟ 

کاش حداقل روراست بود با خودش و منو هم اینطوری نمی پیچوند

ولی انتظار بیشتری ندارم

آدما همونطور با ما رفتار می کنن که با خودشون رفتار می کنن

فقط امیدوارم راهش درست باشه و مشکلی براش پیش نیاد 

من خیلی ادعای خوب بودن ندارم. خودمم کم اشتباه نکردم توی زندگیم ولی توی این رابطه واقعا دلیلی برای آشتی از طرف خودم نمی بینم چون مطمئنم درک هم نمیشه.

خودشم هیچ وقت نفهمید که بودنش برام چقدر مهمه اما من نمی تونستم مثل بقیه باشم و گاهی هروقت که لازمه مثل بقیه نباشم‌. 

راستش برای من اصلا خوشایند نیست این روند. مطمئنم تا مدت ها هرجا برم یادش میفتم. یاد روزهایی که با منم خوش بود. سخت ترش اینکه همه جا باید تنها باشم و گزینه ای به نام دوست نداشته باشم. 

واقعا ازش ممنونم که این چند سال هم با من سر کرد تا حس خوب داشتن یه دوست رو تجربه کنم. حداقل توی روزهایی که فکر می کرد رابطه مون برابره ک دوستی با من لذت بخشه واقعا خوب بود و خوش گذشت. چیزی بیشتر نمیخواستم.

ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست

امروز یکی از دخترها بهم گفت : تو چند سالته؟ مگه همسن من نیستی؟ 

گفتم : آره هستم 

گفت : با اینکه همسن منی ولی از من خیلی جوون تر و خوشحال تری. نه که بهت بخوره بچه تر باشی ولی کلا خیلی شاد تری. منم تا یه سنی خیلی شاد بودم ولی از یه موقعی به بعد سرد شدم. 

گفتم : ببین من آدم شادی نیستم. فقط سعی می کنم با آدما خوشحال باشم. 

 

اینو گفتم و از کادر خارج شدم و در افق محو شدم

از این تعریف ها و تعبیرها توی این چندسال کم نشنیدم درباره خودم. برام جالبه. برای آدمی که از وقتی خودشو پیدا کرده هیج وقت توی دسته آدمای شاد و رها نبوده، شنیدن این حرف ها جالبه‌. 

راستش انگار توی تمام زندگیم مهارت خاصی داشتم در پنهان کردن چیزهایی که واقعا هستم.

همه اینا احتمالا برای من جنبه محافظتی داشته و داره. مراقبت از چیزی به اسم خودم که درکش راحت نیست. 

راستش شاید قبلا برام مهم بود ولی الان دیگه برام مهم نیست که کسی نمی دونه من چند وقت یه بار سرمو میندازم پایین تا صورتم استراحت کنه ، یا وقتایی که صورتمو جمع می کنم یا اداهای عجیب درمیارم فقط برای اینه که از خم شدن لب هام جلوگیری کنم. 

یه وقتایی فکر می کنم همه اجزای صورتم با یه چیزی سنگین شدن و من ازشون کار می کشم. اینقدر به این ماجرا عادت کردم که این تعبیرها و جمله ها به نظر خودمم اغراق شده س. اما واقعیت اینه که فکر نکنم اغراق شده باشه. 

من از خصوصی ترین و نزدیک ترین جمع ها هم به خاطر همین دردهای صورتم خسته میشم و واقعا نیاز به استراحت پیدا می کنم. وقتی میخوام برم جایی به این فکر می کنم که آیا توانایی این رو دارم بتونم خوب باشم؟ 

شاید با خودتون بگین دارم نقش بازی می کنم ولی واقعا اینطور نیست. قلبم بی حس نیست. من فقط واقعا و خیلی جدی خسته و سنگینم و جسمم و اجزای صورتم با من سخت همکاری می کنن. 

فقط کاش وقتی میخوام نگات کنم اجزای صورتم اتوماتیک همونطور باشن که باید باشن ... دوست ندارم تمام اندوهمو ببینی

کاش یه راهی برای اینم پیدا می کردم

 

× یاد اون تمرین هایی افتادم که بچه بودم انجام می دادم! تمرین اینکه چه طور با بقیه باشم و بدون اینکه حرکت غیرعادی ازم سر بزنه ، با بازی های تخیلی خودم سرگرم باشم و حتی تر مشغول فعالیت ظاهری دیگه ای هم باشم!!! خیلی تکنیک های جالبی داشتم. خواستید بگید در جریان بزارمتون 😁🤣 

 

× اون وقت من انتظار دارم آدما با من دوست بمونن و از اینکه بهشون بگم فقط بودنشون برام خوبه خوشحال بشن ... هیی آدما 

امروز همون آدما توی حیاط کلاس زبان ایستاده بود، ببینه من مرده م یا زنده که با خیال راحت عذاب وجدان نگیره و به زندگیش برسه☺️ 

 

× من عاشق حال خودم هستم ... هرکس که عاشق باشه خوشبخته 😐 به قول گلابمون رحمت الله علیه 😐 

 

+ مثلا من با خستگی یک ساعت و نیم پیش به خواهرم گفتم شب بخیر که بخوابم💤 من خوابم هم اکنون

 

+ سخت نگیرم ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست 

و این را زود نفهمیدم

امسال خداکنه دوباره برف بیاد

از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثلا. می خوندیما البته. اون روزها عطیه تازه ازدواج کرده بود. اینکه خونه نباشم خیلی باحال بود برام. اون موقع با مریم دوست نبودم خیلی. یه دختره بود بهش میگفتم مامان😁 آخه همش نصیحتم می کرد و لوسم میداشت. کلا سر اون خراب بودم. با رفی اینا هم خیلی حال می کردم. من یاد رفی داده بودم چه جوری مستقلا بره و بیاد و سوار اتوبوس بشه. کلا بچه ها دوستم داشتن. منم همینطور. تنها گروه دوستی که توشون بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت. بعد ازون روزهای پاییز و زمستون ۹۳ ، کم کم تجزیه شدیم. 

اون روزها اونا مهم ترین دلخوشیم بودن. کلا اون ساختمون لعنتی دوست داشتنی خاطره انگیز موسسه دلخوشیم بود. دلم نمیخواست برم خونه. اصلا اون روزها خوب نبودن. هنوزم جز کابوس هامن. 

بزرگ شدن خوبه. زورت که بیشتر میشه توی زندگی خوبه. کمتر و کمتر ترسیدن خیلی خوبه. 

حالا امشب چرا یهو من خاطره گفتنم گرفته نمی دونم 🤔😁☺️

زندگی یه باره ... هر سال هم خاطره ها و حال و هواهای خودشو داره 

 

زمستان آمد :) 

حوصله ی شرح قصه نیست

اما اونقدر هم ساده نیست ماجرا

و خیلی هم ساده هست ماجرا

وقتی از همه حرف هام اون چیزی رو می شنوی که خودت میخوای بشنوی، دیگه مهم نیست چیزی

تو یادت میره همه چیز

ولی من یادم نمیره. چه خوب ها رو چه بدهاشو 

نه اسم رفیق برام مهمه نه رفاقت

اگه یه طرف این ماجرا منم ، اون طرف ماجرا تویی

ولی تو بخواب خسته شدی

دیگه هیچی مهم نیست

 

× خیلی نرم و مجلسی ، اون با تکست و من با وویس حرف زدیم و گفتم که دیگه همدیگه رو نبینیم 

چه قدر هم خوب و عالی

با اینکه همیشه روزنه برای برگشت به هر رابطه ای هست. اما پیش بینیم اینه که دیگه برگشتی برای من و مریم وجود نداشته باشه. چون هیچ انگیزه ای وجود نداره. اون وابستگی روانیشو از من بریده و توی راه جدید و آدمای جدیده، منم که توی راه خودمم. دنیاهای ما خیلی خیلی باهم فرق داره.

لطفا وارد نشوید

این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 

یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 

انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 

اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبود. گیج قرص هم بودم. بعد گفتن تو بشین خودت اول

هیچی دیگه خودتون تا تهش برید :/ 

هیچ چیز خاصی نبود، ولی حالم خیلی بد شد. احساس می کنم چند نفر بهم حمله کردن. 

شب هم مریم رو دیدم یه ربع بیست دیقه، همش میخواستم زودتر خداحافظی کنیم. 

اونم هی میگفت وای چرا این رنگی شدی چرا صدات این شکلیه چته چی شدی! اه 

به تو چه چی شدم

کلا حس می کنم لالم، هر چی هم بگم هیچ کس نمی فهمه

کلا دوست دارم تا آخر عمرم هیچی به هیچ کس نگم می دونین چی میگم

اصلا دوست دارم هیچ کس ندونه من کیم منو نشناسه 

ممنون :/

آخیش یه خورده راحت شدم 

داشتم خفه می شدم :/ 

کم کم بهتر میشم ... انرژی از دست دادم این چند روز و خصوصا امروز

وین راه رازآلود ...

ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما ... 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه ... ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و ... ! حسابی هم تنها شده بودم. وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و ...! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 

دوست داشتن های دورادور

من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 

گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه

از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام

از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم

از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 

دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببینم و ازش باخبر باشم. و همیشه به جواب سوال بقیه که می پرسن یعنی واقعا خواهرش نیستی؟ دخترش نیستی؟ فامیلش نیستی؟ هیچ نسبتی باهاش نداری؟ بگم نه ولی خیلی عجیبه اینقدر شباهت داریم. 

اما دوست ندارم چیزهای زیادی ازم بدونه. اما دوست ندارم همیشه ببینمش. 

دوست دارم مریم همیشه باشه که بخندیم ، چرت و پرت بگیم ، جاهای جدیدی که اون دوست داره بریم ، گاهی حرفای عمیق بزنیم اما بیزارم از اینکه همه چیزای زندگیمو بخواد بدونه. بیزارم از اینکه لحظه لحظه و همه نگاه هامو با تجربه های خودش تحلیل کنه نه اون جور که واقعا هست. بیزارم به جاهایی از درونم وارد بشه که شناختی ازشون نداره.

دوست های نزدیک واقعی و مجازی قدیمم رو دوست دارم. از دیدنشون گاه و بیگاه خوشحال میشم اما دوست ندارم ازم بپرسن چطوری و چه خبر. دوست ندارم باهاشون طولانی حرف بزنم. دوست دارم همون قرنی به قرنی از دور ببینمشون. مثلا دیشب مهسا عکسشو گذاشته بود. توی دلم بهش حرف محبت آمیزی گفتم اما توی دلم و رد شدم. دوست داشتم بهش بگم اما کلمه ها خوب نیستن. کلمه ها چیزی که میخوای رو نمیگن. (شاید یه آدم هیچ وقت متوجه نشه چه قدر چرا و چطور دوستش داشتی) 

من حرف زدن با مامان رو دوست دارم اما نه خیلی طولانی. شام خوردن با مامان و بابا رو دوست دارم. فیلم های الکی تلویزیون رو باهم دیدن دوست دارم. حرف های از زمین و آسمون و آب و هوا گفتن با مامان رو دوست دارم. با هم خندیدنامونو دوست دارم. اما از هر چیزی که منو به گذشته پرتاب کنه اذیت میشم. هنوزم با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشم و می ترسم. اگر به محدوده شخصیم وارد بشن یا سنگ جلوی پام بندازن اذیت میشم. 

من آدم های توی خیابونو دوست دارم ، خانواده های مدرسه رو دوست دارم ، همکلاسی های کلاس زبانمو دوست دارم ، اما فقط برای همین مشترک شدن توی یه حال خوب یا یه حس مشترک. اما نه هر روز نه همیشه. 

ادامه ی حیات این دوست داشتن ها وابسته ست به اینکه چه قدر به حال خودم باشم. اگر نتونم به حال خودم باشم دیگه اون دوست داشتن ها می میره. چون من کم کم می میرم. همون چیزی که تجربه ش کردم. 

 

× تاثیرات حضور در مدرسه از ساعت ۱ تا ۹ شب 😂 

این پست پاسخ به چالش های ذهنمه که از بیرون آدم ها تشدیدش می کنن. آدم هایی که ازم می پرسن چرا با قابلیت هایی که دارم توی رشته م کار نمی کنم. چرا مثل آدم زیست نمی کنم و هزار چرای دیگر

طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی

با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 

شایدم حرفی برای گفتن ندارم

مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم

دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 

این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه

امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

یه چیزای دیگه ای هم بوده که جو خونه رو بحرانی کرد تا حدودی اما فعلا نه بر علیه من

خیلی غمگینم ولی نه اون قدر که دلم بخواد بمیرم

فقط خیلی غمگینم دقیقا مثل یه ابر دلگیر که بباره صاف میشه. دقیقا همونطور که این اواخر گفته بودم میخوام باشم. 

 

× طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی 

اگرچه بعد زخم ها نمانده از منم منی ...

طلوع می کنم که تو از این خراب تر شوی

اگر چه دور رفته ای بلرزی و خبر شوی ... 

حوصله نوشتن

چه قدر دوست دارم بنویسم اما حوصله نوشتن ندارم 

فقط همیین 

 

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد 

وقت آن است که بدرود کنی زندان را ... 

 

× اینقدر زیبا چرا؟ حافظ

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan