...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

یه جوری پیدا کن منو شاید ... این آخرین پاییز من باشه

قرار بود پاییز برگرذی 
گفتی که حالت باز خوب میشه
من تو همون خیابون ایستادم
کجایی پس داره غروب میشه...


+ جانان من سفر کرد ... با او برفت جانم ... 

+ یادت میاد آخرین روزهای شهریور سال قبل؟ 

+ وای ولی انصافا!!!! 
حس می کنم قلبم حس نداره 
انگار قلبم حافظه شو از دست داده 
خیلی خالیم ... 

+ کلا یه ظرف دارم برای یه روز ...
ظرف روزمو پر می کنم و دیگه به چیزی کاری ندارم 

+ برای اینجوری بودن یه کمی خیلی زوده .....

+ حالم خیلی خوب بود نمی دونم چرا یهو نصف شب حالم بدجور به هم خورد .(به قول خانم شین به هم ور شدم) خیلی ناگهانی بود! 

+ هوف ... باید این حالت های این روزها رو تحمل کرد 
کاریش نمیشه کرد 

+ مثلا یهو یه حسی بهم دست میده بعد تا میام بیانش کنم یا جدی بهش فکر کنم ، از دستم می پره و پووووووووچ میشه . یهو می بینم هیچی نیست. هیچی...هیچی

+ رسیدم به مرگ فروغ! چه قدر راحت میشه مرد. حتی وقتی توی اوجی!!
حس می کنم هر آن ممکنه بمیرم! در اوج ناباوری خودم

+ بی انصافیه که بگن گلستان باعث و بانی بلوغ فروغ شد. تمام زندگی فروغ ، تمام تجربیاتش ، تمام دردهایی که به مرور به جون خودش کشید ، تمام آدم های زندگیش ، استعدادهاش ، همه چی باعث بلوغ و دید متفاوت و وسیع تر و عمیق ترش شد. نه صرفا یک آدم . و دونستن و ذکر شدن این مساله به نظرم خیلی مهمه!! 


+ ابزار طی کردن این روزها رو دارم ... امیدوارم موفق بشم

+ دکتر شیری از مثال کربن های تحت فشار استفاده می کنه که ممکنه بشه زغال یا الماس!
دیروز داشتم فکر می کردم ... اون سه ماه تحمل فشارهای انجمن هرچی که نباشه (که خیلی چیزا هست) منو به الماس شدن نزدیک تر کرد 
اما خب فشار بیش از حد فرسایشه 

+ صبر ... صبر ... قضاوت زندگی ممنوع 

+ امیدوارم بعد از این زندگی یه جورایی توش اتفاقات کامیاب کننده و دل (واقعی) شاد کننده و روح بخش باشه ...

+ غم می کشم به روحی که ندارم ...

+ چشم دگرم حسود بود و نگریست

هجم مهمونا

من که یادم رفته دیروز و ..

فراموشم نمیشه...


+ وقتی بهترین رفیق امروزت عاشق می شود!!! بالاخره !!!!!!!! :)) یه جور درست حسابی تری(البته خیلی مطمئن نیستم نتیجه بده ولی خب!!)

حس جالبی داره

اینجانب به عنوان یه پیشکسوت همراهت هستم رفیق:/ دهنم سرویس:/ :)))) 


+ هجم مهمونا هم زیاد شده! چه خبره


+ واای امروز زنگ زدم به خانم شین بهش بگم به عنوان نیروی امدادی خانوادگی برداشتنم ،نمی تونم بهت سر بزنم! گفت رئیس جات یکیو آورده:)))))))))))))))))))))))))))) چه قدر سریععع!

من از اولشم به همشون گفته بودم این رئیس جدیده اینقدر آدم توی دست و بالش داره که هرکدوممون هر آن بریم یکی میاد جامون. اصن از خداشه

خب به سلامتی! کوله باری از روی دوشم برداشته شد


+ هجم مهمونا خیلی زیاد شده!!!!!!!!!!!!!!!! 


عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

شما هم مثل من قبول دارید ، دنیای امروزمون با همه بدی ها و ناخالصی هاش داره جای بهتری برای زندگی میشه؟


خوبی ها و خوب ها مشخص تر و پررنگ تر می شن و بدی ها و بدها هم مشخص تر! 


انگار جهان به دوران پیری رسیده! خوش پیر شدی جهان پر تلاطم! امیدوارم تو به جای همه ما دوره پیری کامیاب و خردمندی داشته باشی!


(قبول دارید که :  آدم ها وقتی پیر میشن نقطه ضعف هاشون مشخص تر میشه ، نقطه قوت هاشون مشخص ترتر، پنهونی ها بی معنی میشن)!؟

می شود پرده چشمش پر کاهی گاهی

همیشه سر زنگ های ورزش معلم ها موقع امتحان دو میگفتن از اولش تند نرید که آخرش خسته بشید. از اول با یه سرعتی بدویید که تا آخر با همون دنده پیش برید. 

اما من که هیچ وقت نمی تونستم. درهرصورت آخرش خسته می شدم. همیشه هم نمره ورزشم کم بود. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا همیشه نمره ورزشم کم میشه


الان انگار میخوام بدوام ...

هرکار می کنم از حس سرعت لعنتی زمان بگذرم نمیشه. درواقع هرکاری می کنم دلم نخواد زمان سریع بگذره نمیشه 

دلم میخواد این روزها سریع بگذرن 



+ هرچی سن آدم بالاتر میره یا هرچی بیشتر از یه مراحلی عبور می کنی ، با دیگران بودنت سخت تر میشه چون به یه باورها و چیزهایی می رسی که دلت نمیخواد به خاطر کسی تغییرشون بدی!!!!!! دلت میخواد هرکی که باهاشی همون طور که هستی قبولت کنه 


+ کاشکی جهان دیوار نداشت


+ تصور آدم ها از نیمه گمشده من اینه : یکی با تیپ و قیافه حداقل یه بازیگر متوسط رو به بالا ، تفکرات در حد مولانا جلال الدین بلخی ، اخلاق شهید چمران ، جذابیت در حد بالا ، پاکدامنی و وفاداری در حد یوسف پیامبر و مهم تر از همه عشقش به من در حد عشق رومئو به ژولیت:/


خوبه خودمم شاخی نیستم اینا همچین آرزوهایی توی ذهنشون می پرورونن!!!! 

تازه نمی دونن دوره دوره ایه که تا این نیمه گمشده رویایی به من برسه اینقدر تورش زدن که حتی اگه تنها باشه ، اینقدر خسته س که نمیاد به من خودشو برسونه:))) 

این پسرا میرن دنبال این دخترا که شال های خوشگل دارن ، ناخوناشن همیشه لاک زده س . همیشه موهاشون خوشگل و ظریف ریخته بیرون ، همیشه هم انگار حواسشون مثلا پرته. از زندگی های لاکچری و رنگیشون عکس می گیرن و شعر و رمان می خونن و خیلی باشخصیتن

نمیان عاشق من بشن که گل های باغ زندگی:/ 

همچون نیمه گمشده ای در حال حاضر اینقدر در لاکچری بودن خودش غرقه که به ما دیوانگان از زندگی رد داده کاری نداره. بخواد کاری داشته باشه هم ما باهاش کاری نداریم :/


+ هعییی... دوست ندارم یه روزی بشم صرفا یه قاب که سعی می کنه محبوب دیگران باشه...

برای بقیه خوب باشه حتی...به جنس ما نمیخوره 


+ در ادامه حرفای دیشبم لازم می دونم اضافه کنم که آره خیلی ها هستن در میهن عزیزمون روابط کوتاه و نیمه بلند و ... درانواع آزاد و بی قیدش برقرار می کنن اماااا ... نکته ش اینجاست که همونطور که بهتون گفتم نمی ارزه. اول که آبروتون هنوز در خطره و همیشه باید پنهون کاری کنید که خیلی فشار روانی داره . دوم اینکه درحال حاضر به اون فرهنگ نیستیم که آدمانه با یه آدم ارتباط برقرار کنیم. همچونین ممکنه هر آن بدون اطلاع ولتون کنن و شما دستتون به هیچ جا بند نباشه و اینکه کلا هرکسی جرئتشم داشته باشه برای کوتاه مدت میخوادتون و اصلا قضیه عشق های عمیق و علاقه های عمیق در میان نیست. خب هرآدمی یه مدلیه ولی طبیعتا یه آدمی که دوست های هم جنسش هم خوش نداره تعدادشون زیاد شه یا هی عوضشون کنه ، نمی تونه در رابطه با جنس مخالفش اون مدلی باشه یا اگرم باشه به خودش و درونش ضربه زده 


+ خلاصه ... مخلص کلام اینکه ... هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق.. ثبت است بر جریده عالم تنهایی های ما ...


+ زن ها سیاست مدارهای ایرانی ان که نمی تونن دین رو از سیاست جدا کنن! زن ها هم نمی تونن عشق رو و از موارد ممنوعه جدا کنن:))) البته خیلی از مردها هم همینطور و یه سری از زن ها هم برعکسن یا برعکس می شن به مرور


+ وقتی میرم مازندران و دوستای قدیمو می بینم ... همبازی های بچگیو می بینم ... یا وقتی دوستای دوران مدرسه مو می بینم ، واقعا حس سالخوردگی بهم دست میده!! 

یه جورایی یه حسی می کشوندم به سمتشون ولی هرکاری کنم دیگه از اونا نیستم 

نمی دونم!! 

نمی دونم شایدم اینجوری نیس


+ هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ... ثبت است بر جریده عالم تنهایی های ما ..........................


+ این فیلم وانس یه جوریه که می تونی بزاری پخش شه و تصویرشم نشنوی و به جای دیالوگ کلی آهنگ بشنوی...خیلی هم عزیز 


+ یه جورایی باید زندگی کنم که غرق نشم توی کار و بار تا با عطش پیشرفت و ایده آل گرایی ، کمبود های عاطفیمو جبران کنم! 

جدی میگم!!! 

اون جوری بشم می پوکم به یقین و اون قدر دور از دسترس می شم که حتی به دست خودمم نمی رسم... 

نمی ارزه این زندگی به خدا

نمیخوام زندگی رو که توش فکر کنم خیلی حرفم 


+ ... :( 


+ بیخیال!!

دوتا قانون جالب برای این دوره از زندگیم وضع کردم که در پستی جداگانه برای خودم میزارمش 

امروزشون

خب برنامه امروز هم به عنوان نتیجه آخرین کارم به خوبی اجرا شد
.
البته ذهن ایده آل گرا میگه میتونست برنامه شون خیلی فکر شده تر باشه و این امکاناتی که بود بهتر استفاده بشه 
.
یکی روی سرم آب بریزه
به همین راحتی همه چی میشه فراموشم بشه! 
.
یه سیر جالبی داره :
ابتدا باهاشون با شفقت و مهربانی و حوصله رفتار می کنی و توی مشکلاتشون خورد میشی
بعد مدتی که هی برات عادی تر شد و ناله های بیشتری شنیدی ، کم کم بی تفاوتی میاد زیر پوستت 
بی تفاوتی که نه البته یه جور گریز و فرار از همه شون

البته نکته جالب اینجاست که بعد مدت کوتاهی متوجه میشی اصل شفقت و مهربانی نیست. اصل کارت آمار درآوردن و آمار دادن و ریزترین چیزها رو ثبت کردن و همیشه پاسخگو بودن و زرنگ بودن و تیز بودن و داشتن قریحه بازرسیه😂 
البته نمیشه منکر این شد که تیزهوشی حتما باید باشه و با این سیستمی که سال ها بوده و هست حتی ممکنه مظلوم ترین مراجعانتون هم گولتون بزنن
و کلا هم آدم نباید ابله باشه طبیعتا
ولی خب این که بشه اصل کارت دردآوره و اینکه آدم های مقابلتو در اون حالت نگه داری دردآورتره. 

+من این روزها وقتی حس می کردم دیگه قراره برم یهو مهربون می شدم😂کلا پرفکت می شدم

البته برای من این روند خیلی زود اتفاق افتاد:/

بدان امید که روزی هیچ مکان ارائه دهنده کالا و پول به مردم نباشه 
هیچ مرکز نگهداری نباشه 
داخل باشه ولی اینقدر شلوغ نباشه. اینقدر بزرگ نباشه.
بدان امید که همه چی پایین به بالا باشه... نه بالا به پایین!! 


حداقل در این مسیر پیش هم بریم خوبه 
فقط راهش چشم پوشی مالی زیادی لازم داره😐 چون خیلی طول می کشه تا به رسمیت شناخته بشی از طرف بالا. قبول شدن از طرف پایین هم خودش داستانیه که سعی می کنیم توی کتاب و دفتر بخونیمش

+ من کنار خانم شین یاد گرفتم که میشه حتی با عوضی ترین مردان هم معاشرت کرد و حد و حدود نگه داشت!!! نباید ترسید باید مراقب بود

+ بدترین چیز می دونید چیه؟ اعتماد!!!!
یعنی همزمان با اینکه داری برای کسی دلسوزی می کنی چه قدر بهش اعتماد کنی؟ چه قد راست میگه؟ چه کار کنی به همه شکاک نشی!!
خیلی ظرافت داره


واکسن اگر زده بودی...

+ حتی اگه یه روزی مشهور هم بشم دلم میخواد همیشه گم و گور بشم . کنار دوستای قدیمی و عشقای عزیز و خانواده دوست داشتنیم باشم!! کسی نتونه مثل آدم پیدام کنه 

+ امشب که به خاطر فهمیدن یه چیز ساده یا پیچیده دست به دامان اغیار گشتم ، واقعا واجب می دونم که برم یه کمی دانشمو در زمینه شعر بالا ببرم:/ 
اما خب یه چیز دیگه ای هم که هست اینه که درسته که من دانش تئوری خیلی جزئی دارم ولی شعر کم نخوندم به زندگانیم! دانشم یه جورایی عملی و حس کردنیه:/ :))))))) 

+ وااای میگما! شعرا دیوانه نمیشن از تکرار بیش از حد شعراشون؟ حالت تهوع بهشون دست نمیده؟ 
من که بیش از حد یه دونه شون برام تکرار بشه به روش های مختلف ، از چشمم میفته یه جورایی!!! 

+ طی یک نظرسنجی !!!!!!!!!!!!! این : چه دایره وار دوستت دارم !! چه قدر طرفدار داشت!! محبوب القلوب بود. 
البته توی شعر های بلندتر هم ، بهار بر شانه ام نمی زند رو همه به اتفاق دوست تر داشتن


+ زندگی نامه فروغ خوانانیم... خیلی جذبش شدم 
ولی خب به نظرم زن امروز به مسائل و جدال های عمیق تری برای زنانگی می پردازه!!! 
این یعنی پیشرفت
کلا احساس می کنم الان تعداد آدم های خوب بیشتر شده و ابعاد آدما بیشتر شده و یه جورایی کلا پیشرفت رخ داده!!!

به این فکر می کردم که اگر من 16 ساله مثل فروغ به اولین عشق زندگیم می رسیدم چی می شد!!! اگه اگه اگه ...! یعنی شاپور به اندازه بت اسبق من خوب بود؟؟ فکر نکنم:)) :/ مطمئنم بدبخت می شدیم ولی نه این شکلی! البته جنس علاقه فروغ به شاپور برام گنگه! 
ولی کلا قدیم فرق داشت. همه زودی زودی باهم ازدواج می کردن. الان ازدواج گزینه آخره!! الان کلا هیچ گزینه ای روی میز نیست. یه ده بیست سال دیگه که گذر کنیم و مدرن شیم اون موقع یه گزینه هایی میاد روی میز که شاید بیارزه. 
البته فروغ کلا خیلی یه خوی وحشی خاصی دور از جونش داره که منم دارم ولی اون خیلی تیز بود . دلش میومد و به همه بروزش هم می داد و کلا واهمه از هیچی نداشت!!!! یه جورایی اون تیزیش شبیه ملیکا مثلا بود !!! 
خیلی مهمه واقعا ما در کودکی چه رویکردی رو انتخاب می کنیم. فکر کنم اینا ربط به اون داره:/ 
الان دقیقا ملیکا باید باشه تا بگه که جملاتت مبهمه افسرده:))) واضح تر بگو

ولی خب واقعا معنی عشق چیه؟؟؟ چه قدررررر متفاوته از منظر هر کسی ! نه؟

هنوز به قسمت ابراهیم گلستان نرسیدم ولی حس می کنم با توجه به شعرای فروغ ، واقعنی عاشق گلستان بود. بقیه ش سوتفاهم بود:))) 

شاید چون مثلا به شاپور رسید! مثلا اگر اینقدر سریع به شاپور نمی رسید شاید کلا همه چی فرق می کرد. بیشتر قدرشو می دونست. خداییش هم بچه سن و سال بود دیگه!!!! ولی خب انصافا هرکسی به عنوان بخشی از رابطه تعیین می کنه خودش که چه جوری باهاش برخورد بشه. مثلا من رابطه های گذشته م رو که نگاه می کنم با خواهر ، دوست ، عشق و... می بینم که همشون دید از بالا به پایین به من داشتن اما حالا رابطه های جدیدم برابر شده یا قدیمی هایی که ادامه دارن برابر شدن یا حتی قدرت من بیشتر شده. خب نگاه خودم به زندگی عوض شده که این شده

من یادمه اون موقع ها یا همین اخیرا ها ... هرموقع مشکلی سر راهم میومد و خلاصه کلاف ذهنیات منو درهم تر می پیچید باخودم میگفتم که عه ... خب خوب شد مثلا به خاطر این اتفاق فلان چیزو فهمیدم! قبلا نمی دونستم و ...! یه جورایی اینجوری خودمو آروم می کردم. درواقع خودم هم به وضوح میدیدم که روز به روز به تجربیاتی مجهز میشم که لازمه زندگی ان!!!

شاید اگر رسیدن های فروغ حداقل از هجده بیست سالگیش شروع میشد ، زندگیش این مدلی پیش نمی رفت 
نمیشه گفت چون طرف شاعره و جنسش لطیفه و نیاز به پیشرفت داره پس روابط متعدد و کوتاه مدت برقرار کنه ! نه خب طرف یه خلا داره یا یه نپختگی توش هست! آزمون و خطاهاشو در حد واکسن انجام نداده ، حالا یهو آنفولانزا می گیره

واکسن خیلی خوبه خیلی! توی روانشناسی اجتماعی هم یه اسمی داشت گوییا!!! اثر تلقیحی؟؟؟ یا نمی دونم

+برای خودم حس می کنم توی این چندسال واکسن زیاد زدم . بنابراین پختگی و آرامش بیشتری از خودم انتظار دارم. در حد گرگ بارون خورده و این حرفا. البته کلا هم بچگی من با بچگی فروغ دو عااااااااااالم متفاوت بود. یعنی راسته که درد آدما رو عمیق تر می کنه؟؟ نمی دونم

+ امروز مهسا دیدم! 
میگم اگر یه روز ازم پرسیدن عامل رشد تو چی بود؟ میگم : دراومدن از مدرسه کوفتی:) 
واقعا به سالی که یه خروج زودرس از مدرسه داشتم ، زندگیم کلا عوض شد:/
اون وقت از خودم توقع دارم زندگی کارمندی داشته باشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! عمرااااااااااااااا 
حالا هرچه قدرم خانم شین بگه : نچ! من می دونم بازدیدها بهت فشار آورده 
ولی من مطمئن میگم : خیر! بازدیدها بهم فشار نیاوردههههه


+ چشمام دیگه دارن می سوزن

و اون روز نیک

یه روز بزنیم زیر این آواز : 

سر اومد زمستون 

شکفته بهارون 

گل سرخ خورشید باز اومد و 

شب شد گریزون...


و اون روز از ته قلب جوونی کنیم...

Change

خانم لارا فابین چه آهنگای خوشگلی داره میده بیرون این روزا
.
.
همچنان ترک اعتیاد 
.
.
آغاز فصل انواع حساسیت و سرماخوردگی مبارک😂
امروزم به افتان و خیزانی و گیج و منگی سپری شد 
.
.
آخ جون... فصل تغییرات؟ 
زندگی بدون تغییرات چه قدر پوچه 
.
.
...
.
همچنان فقط نگاه می کنم 
.
قضاوت زندگی ممنوع
.
.
کارامو جمع و جور کنم... کلیدا رو تحویل بدم...
.
.
مرسی خانم شین که نقطه قوت و روشنی هستی در روند اجتماعی تر شدن من در زندگانی ، سازگاری بیشتر و کمتر لوس بودن
.
این چند ماه برای من حکم سربازی داشت!!

دوراهی

سفر یه روزمون با همه چالش هاش خوب بود!!! به هرحال وطن بود دیگه ... دل هم که طبیعتا همونجاست. رفتیم به دلمون یه سری زدیم
.
.
هرکسی بالاخره باید انتخاب کنه
همه آدم های از دارودسته ماها یه روزی با این چالش رو به رو شدن 
مثلا زندگی کارمندی یا زندگی آزاد و غیرقابل پیش بینی؟ 
زندگی و کار با رشته های غیر هنری یا زندگی با رشته های هنری و ذوقی؟
تا چند ماه پیش فکر می کردم جفتش باهم ممکنه 
ولی بعد این سه ماه فکر می کنم واقعا نمیشه 
اونم کاری مثل کار ما با سطح فشار روانی بالا که نیاز به هضم داره همه چی توش اما ما زمانی برای این هضم نداریم
وقتی می رسی خونه هر روز که بتونی فقط ترجیح میدی سرتو بزاری زمین بخوابی و کم خوابیات جبران بشه و مغزت آروم بگیره
بعدشم که فوقش برسی به کارهای روزمره و شخصی. لباسی بشوری ، غذایی درست کنی ، با خانواده ت حرف بزنی فکر نکنن وجود نداری و ....!!!! 
ولی خب با همه این وقت گیر بودن ها و محدودیت در مسافرت و همه چیش ، خوبی هایی هم داره که نمیشه ازش گذشت 
مثلا چیزها و آدم های جورواجورتری می بینی‌ تجربه ت بیشتر میشه‌. مفید بودن در لحظه رو تجربه می کنی‌. شخصیت احتماعی پیدا می کنی. قبل فامیلیت یه خانم فلانی اضافه میشه. آدم های بیشتری میشناسنت و کلا مشغولی در یه کار نسبتا ثابتی و هر اتفاقی هم توی زندگیت بیفته بازم اون هست و هرچی بشه تو مجبوری صبح به صبح پاشی بری سرکارت!!
خب...
حالا وقت انتخابه!!! 
یا 
حالا وقت انتخابه؟؟ 
من حتی توی اینکه حالا وقت انتخاب هست یا نه هم شک دارم چه برسه به بقیه ماجرا!!!
یکی از معدود مواردیه که دارم سعی می کنم از هرکسی که می دونم ممکنه تجربه ای مشابه داشته باشه مشورت می گیرم!!! 
بازخوردهای مختلف ...
مغز خودم در تردید کامله! 
اگه رشته مون به وظایف اجتماعی ربط نداشت و طبع زمختی لازم داشت تا این حد مشکوک نبودم و زندگی آزاد و ذوقی رو انتخاب می کردم ولی مساله اینجاست که به وظایف اجتماعی معتقدم و به نظرم هنری هم که برای مخاطب نباشه بی فایده س!!در واقع هنری که توش درک مشکلات مخاطب نباشه بی فایده س‌. یعنی نشرش بی فایده س. خوبه برای خودت نه برای دیگران. یعنی بی فایده س بشه کارت و تمرکز زندگیت. 
حالا یه جورایی گیر این قضیه م که رشته و کارم پیوند مستقیم من با اجتماعه!! 
اما یه جورایی هم میگم که خب اگه قرارع اینقدر به روحم ضربه بزنه به خاطر نامناسب بودن شرایطش خب به چه قیمتی انجامش بدم؟ 
یا اینکه آیا این رابطه مستقیم با جامعه ، واقعا راه مناسبش هم هست؟ یا شناخت درست به آدم میده؟ یا باعث میشه روی یه گروه خاصی تمرکز بیش از حد داشته باشه آدم؟یا باعث بدبینی میشه؟ 
خلاصه ...
ذهنم درگیره 
انصافا توی این سه ماه به نسبت تازه کار بودنم خیلی خوب کار کردم و جا افتادم و خودمم عادت کردم. اما خب خودم از درون به هم ریختم. اینو خصوصا وقتی اون شب که مریض شدم و با خودم هذیون های عجیب می گفتم فهمیدم!!! فشار این محدودیتو خیلی حس کردم
منیره میگه شاید به اندازه کافی عاشق کارت نیستی که این حس ها رو داری
خانم ش که این مدت بهم خیلی هم عادت کرده میگه تو هم به این شرایط عادت می کنی و نباید خودتو درگیر مسائل کنی 
عطیه میگه برو دنبال قلبت و همین مقدار تجربه برات کافیه 
زن عمو گفت بی خیال شکاک میشی و برو دنبال کارایی که دوست داری و به طبعت سازگاره 
و بقیه؟ 
تحقیقات هنوز ادامه داره

Rain

آخ اگه بارون بزنه 

آخ اگه بارون بزنه 

و قلبی رو دیوونه کنه...

.

.

بارون واقعی رو میگم...

.

.

پیش برو کشتی زندگی 

این لحظه هات خوبن 

ولی زودتر ورق بزن 

ورق بزن 

رد شیم

ولی نه به هر قیمتی!

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan