...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

ما ز دریاییم و دریا می رویم


باری دل در این برهوت

دیگرگونه چشم اندازی می طلبد . . . 





دوست دارم این روزها جوری سپری شن که بعد از گذشتشون نگم : اصلا چی شد؟ یا بگم : خب گذشت!

ما که داریم دست و پامونو می زنیم توی این دریای مواج ! حداقل شنا کنیم که بعدا بگیم اینجوری شنا کردم که اینجوری شد و خوشبختانه هوا هم بهتر شد . نه که بگیم دست و پا زدم و داشتم خفه می شدم نمی دونم چی شد یهو اومدم بالا 


وقتی توانشو دارم که شنا کنم چرا خودمو غرق کنم و چشمامو ببندم و قدرتمو از دست بدم 

یه روزایی می دونم که توانشو نداشتم ولی امروز می دونم که کمی شنا کردن بعد کلی خفه شدن یاد گرفتم و دیگه عظمت دریا کمتر می ترسونتم



تا وقتی شنا رو یاد نگیریم ... اگر پیش نریم ... اگر غرق نشیم و نجات پیدا نکنیم ... اگر به اعماق مختلف نریم ... اگر بالا نیایم ... اگر به جزیره ها نرسیم ... اگر دریا رو نبینیم ... اگر دریا رو نشناسیم ... اگر ترسمونو از دریا کم نکنیم ... چه طور می تونیم به بالا برسیم ؟ 




ما ز بالاییم و بالا می رویم 

ما ز دریاییم و دریا می رویم 

ما از آن جا و از این جا نیستیم 

ما ز بی جاییم و بی جا می رویم


Up

در این روزگار فقط عشق ما رو زنده نگه می داره 

و ازمون محافظت می کنه

.

.

× 

و این یه حس متفاوته

یکی چراغ ها رو روشن کنه

یکی از همکلاسی هامون خیلی ماشالله برعکس من خوش صحبته و فکش جابه جا نمیشه از حرف زدن و خیلی یه دست و یه ریز و بی وقفه و بی لکنت و حتی بدون اینکه خسته ت کنه حرف می زنه


ولی با وجود این خوش صحبت بودنش اصلا با کسی گرم نمی گیره به اون صورت و به شدت هم توی شغلش جاگیر شده و حسابی تمامی ابعاد زندگیشو گرفته .


امشب تو راه توی اتوبوس فرصتی شد که حسابی برام حرف بزنه از کار و زندگیش و به طرز ناباورانه ای فهمیدم که مجرده! اصلا فکرشم نمی کردم . به خاطر حرفایی که سرکلاس می زد و حالتش و تیپش که شبیه یه خانم کامل با سه تا بچه بود. 

و من به خاطر مدرکش و جایی که توش قبل از این دانشگاه آموزش دیده خیال می کردم یه موجود افراطی خشک دینی باشه که هیچ کسو درک نمی کنن .


اما میون حرف هاش و مثال هایی که از این چند سال کارش می گفت و مسئولیت سنگینی که الان توی اداره شون داره و حقوق بسیار اندکی که میگیره و احساس مسئولیت عجیبش و جسارت بیش از حد آرومش ، کاملا وا رفتم و نگاهم چیزی نداشت جز تحسین!!!


زنی با چنان چهره و تن صدای آروم و ظریفی ، با شمایل یه زن جاافتاده ، با جسارت بیش از حدی و نماینده تمام و کمال کلمه تلاش!!! با هزاران ایده و هدف برای آینده!!! اون هم اهداف سنگین و شکننده مستقیما اجتماعی!! 


واقعا لذت بردم! و نکته جالبی رو یادم آورد و بهم یاد داد! این آدم نه تنها توی شغل و حرفه اش عالی بود بلکه به عنوان یه شهروند هم حقوق خودشو میشناخت و به شدت ازش دفاع می کرد و روی اتفاقات اطرافش حساس بود! طوری که با این دقت هاش و اصرار روی خواسته هاش تونسته بود مثلا موفق بشه اتوبوس های فلان منطقه شهر نظم بگیرن! یا فلان باند کلاهبرداری کشف بشه!! یا اون گرون فروشه جریمه بشه


اما این آدم و امثال این آدم ها که به انواع مختلف دارن توی جامعه کار مستقیم اجتماعی انجام میدن و با مشکلات و معضلات مردم سر کار دارن ، باید بار چند تنی رو به روی دوششون بزارن که برای همه ی مردم جامعه هست و روی دوش یه نفر افتاده . 


یه روز توی انجمن نشسته بودم و حسابی خسته و کلافه . منتظر خانم شین که بیاد زودتر بریم خونه . اون روز خیلی به این فکر کردم و توی یادداشت هام نوشتم که چرا باید عده ی کمی از افراد یک جامعه با زشت ترین و زننده ترین صورت هایی که یک جامعه از خودش نشون میده به تنهایی رو به رو بشن ، از خیلی از لذت های زندگی بگذرن ، در این زمینه احساس مسئولیت کنن ، زود پیر و خسته و عصبی و بازنشسته بشن و ...! درحالی که این زشتی ها و کژی ها سهم همه ی مردم یک جامعه هست و روی همه ی اون ها تاثیر میزاره . همون طور که خوشگلی ها و خوبی ها هم برای همه هست . 


حداقل اقلش توی کشور ما یه مددکار ، یه روانشناس دلسوز و همه ی مشاغل یاورانه ، با یه فشار کاری عجیب و غریب کاملا دست تنها هستن . تا وقتی که مردم فلان منطقه برای مردم فلان منطقه شهر اخ و تف میندازن و بدشون میاد نگاهشون کنن ، چه طور انتظار داریم وضعیتی بهتر بشه؟ تا وقتی معلولین جزو آدمیزاد هم حساب نمیشن توی این کشور چطور انتظار داریم کار کنن و بیان وسط جامعه ، چطور براشون راه و جاده و امکانات بسازن؟ تا وقتی اینقدر همه بی مسئولیت باشن ، مسئولیت پذیری 10 درصد توی ارگان ها و سازمان های پر از محدودیت چه فایده بزرگی می تونه داشته باشه؟ تا وقتی ما مردم حتی نمی تونیم و بلد نیستیم در برابر بسته شدن یه جاده خیلی مهم و پرتردد شهرمون معترض موثری باشیم چه طور جامعه مونو تغییر بدیم و بهتر بشیم ؟؟؟ 


توی قلب همه ی ما مردم این جامعه که به شدت با هم پیوند نداریم و از هم گسیخته ایم ، یه ناامیدی و خب که چی و تاریکی عجیبی لونه کرده!


چرا باید عده ای تا ایییییین حد دست تنها باشن و از تمام زندگی و خانواده شون بزنن چون بقیه این بار رو برنمی دارن!؟ نه این انصاف نیست . حداقل من که مثل خانم همکلاسیمون تاب تحمل این بی عدالتی رو ندارم و نمی تونم توی همچون شرایطی دوباره کار کنم . نمی تونم خودمو بترکونم و پیر کنم و زندگی کوتاهمو توی این سازمان های مثلا حمایتی بی نظم و تاریک بگذرونم . 

اگر بروم دیگه کسی نیست که با اون خانم همکلاسی لبخند بزنه و با تمام وجود تحسینش کنه ! یه آدم غرغروی عصبی ناامید به وجود میاد که توی چهارچوبش قلبشو کشته


مددکاری برای من خیلی مفهوم عاشقانه و زیبایی داشت اما تجربه ش توی این کشور ، توی این شهر ، حالمو خوب نکرد . 

این روزها مطالبه گر بودن و مسئولیت پذیری اجتماعی و سرمایه های اجتماعی حرف اول و آخرو می زنن 


من هم دوست ندارم از جامعه و مسائلش دور باشم . دوست ندارم بی تفاوت باشم . اما اون طوری هم دوست ندارم . دوست ندارم برای شخص خودم 10 سال دیگه ، استاد شین ، استاد ی عزیز و استاد صاد خسته باشم . 


ما هممون از درون و باهم افسرده و داغون و ناامیدیم . یکی باید چراغ ها رو روشن کنه


× سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل 

علاجی بکن کز دلم خون نیاید

با اینا زمستونو سر می کنم

دیگه احساس می کنم قد دانشگامون برام خیلی کوتاه شده! البته شاید خاصیت ترم یک باشه:/

همه ی کلاس ها حوصله سر بری و هیچ چیز جدیدی یاد نمی گیرم! البته به جز استاد ماه جان که استثناس کلا . اون همینجوری یه جا وایسه یه گوشه آدم یاد می گیره


+ دوست دارم امسال بهار قشنگی داشته باشیم! باشه؟


+ فکر کنم سه چهارسالی می شد که دلم بهار نمیخواست . 


+ حالم خوب شد از فکرش . داشتم داون می شدم .


+ فردا صبح قبول کردم نامه رسون شم!! نههههه 

- آرههههههه


+ دیش دیش زندگی ادامه دارد 

بوم بوم



چرا هیچ کس به تو مانند نشد؟

چرا روز به روز حرف ها نگفتنی تر شد ...!؟

.

.

چرا روز به روز آدم تنها تر شد ... ؟!

.

.

چرا روز به روز بیشتر کلید قلبتو دادی فقط به یه نفر ... !؟

.

.

چرا روز به روز یه نفر برای تو دور تر شد ... ؟! 

.

.

چرا ریشه های قلبم رو به ریشه های تو بستن وقتی که هنوز نهال بودم ... !؟ 

.

.

چرا تو از خانواده هم برای من عزیز تر شد ... ؟! 

.

.

چرا تاریخ زندگی به قبل از تو و بعد از تو تقسیم شد ... !؟ 

.

.

چرا ترک تو شبیه یک شوخی است ... !؟

.

.

چرا روز به روز آدم تنها تر شد ... ؟! 

.

.

چرا لب ها بر هم دوخته تر شد ... !؟ 

.

.

.

.

.

.

ز تمام بودنی ها....


عطرش دیوونه م می کنه

بر من ببار باران .....

بر من ببار باران‌..........


خدایا تو که می دونی بعضی آدم ها بدون بارون و بوی بارون و هوای ابری ممکنه از غصه یهو بی خبر از خودشون و تو ... نفسشون بگیره و دیگه درنیاد....... تو که می دونی


کاش بارون چشم هام هم به این زودی بند نیاد. خیلی وقته رو دل کردم


!

چند تا پست اخیرو بی خودی حذف کردم! احساس سبکی می کنم :)))) 

بیچاره ها! خوب بودن . خدا رحمتشون کنه

خیال می کنم هنوز سایه هایی هستند

وسط دعواهای کودکستان دانشجویان دانشگاه بییییییییییییب ، وقتی به عنوان نماینده خدوم و بیچاره کلاس داری مو های خودتو از دستشون می کنی ، آهنگ بندر تهران گروه بمرانی یهو می پره وسط و همه معادله رو به هم می زنه و دلت میخواد حالتو به همه هدیه بدی


خیال می کنم هنوز سایه هایی هستند

که در خانه هاشان تنها 

می خندن و می چرخن

ای کاش تو باشی 

یکی میان آن ها 

در این بندر دلگیر تهران ...

.

.

.

موج ها لبالب 

پیش می آیند تا میدان آزادی 

و باز می گردند 

کاش مرغان مهرآباد 

مرا بر بال خود 

می بردند هرکجا 

رها می کردند ... 

.

.

:) 



عبور می کنیم

زندگی شبیه یه سفر دور دنیاس 

سفر ما هم الان دقیقا توی یه قسمت کوهستانیه 
بین کوه ها ... وسط یه دره 
یه هجم سنگین که مثل هرجایی ازش عبور می کنیم
.
.
.
.

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan