...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

million years ago

 این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه


+ یادت نمیاد ولی یادمه یه روزی توی شیش سال پیش بهت گفتم : اینقدر با شدت به سمت همه موانع شیشه ای رو به روم دویدم و شکستم که امروز حساااابی زخمی و خونی ام .

یادمه اون روز داشتم ازت معذرت خواهی می کردم . 

سر اینکه چه قدر برات ور ور کردم از غم و غصه هام . اینکه تو هیچ وظیفه ای نداشتی بشنوی و بخونی و جواب بدی ولی این کارو کردی

ته دلم دوست داشتم که باورم کنی


یادش بخیر اون موقع اصن حالیم نبود چه قدر دوستت دارم ..... :)

فقط می دونستم نباشی یهو یه چیزی خیلی کمه


چه قدر گذشته!


+ یه جایی ته قلبت هست ... که روزی خونه ی من بود

من زنده می مونم پدر

انگار دیشب هم توی جاده یه طرفه بودم . چه قدر خوب شد که فهمیدم 


عطیه صبح با تعجب بهم گفت که آقای ماه وقتی گفت : شما دو تا خواهرا خیلی روی خودتون تمرکز دارین ، اصلا لحنش بد نبود و اتفاقا تحسین آمیز هم بود حتی!! دقیقا برعکس تصور من

اولش شوکه بودم از خودم و برداشتم بعد انگار توی دلم یه ستاره انداخته بود. بعد عطیه برام شمرد دونه دونه اون آدم هایی که با شناخت و واقعی دوستم دارن . این بار انگار یه مشت ستاره کوچولوی ناز ریخته باشه کف قلب تاریکم ...


چند روز پیش یه حرفی پیش آمد با آقای ماه که ازش پرسیدم نسبت به قبل به نظرش تغییر کردم؟ گفت قبلا شارپ تر بودی و خیلی جرقه های خوبی به ذهنت میومد و میگفتی . الان یه جوری رفتی توی خودت . 

بعدا بهم پیام داد که اون اتفاقاتی که میگفتی برات افتاده رو اگه مشکلی نداری بهم بگو 

منم بهش گفتم که فقط این خستگی بیش از حدم و زود ناراحت و عصبانی شدن ها و ... نگرانم کرده. بهش گفتم که روند زندگیم کلا منو به این سمت و سکون کشیده و خیلی برام عجیب نیست ولی این که یه جوری از دست خودم دارم خارج می شم باعث نگرانیم شده. بهش گفتم خیلی خسته م ولی خوب میشم ، شاید باید تغییر وضعیت بدم ، شاید باید برم سفر ، شاید باید روی درونم کار کنم و .... .


امشب بعد چند روز جوابمو داد ... چیزی که اصلا فکرشو نمی کردم . منتظر بودم کتک بخورم :)) زره پوشیده بودم و شمشیر گرفته بودم آسیب نبینم اما ...


سلام بر دانشجوی قهرمان کلاس

قطعا که بهتر خواهید شد

در روزگار سخت و دشواری که ما داریم و ارزشها لحطه به لحطه در حال تغییر است

نظام های تربیتی ما هم بر اساس همان ارزش ها در تلاطم و تغییر است

بدیهی است در روز ها و هفته هایی ما هم بهم ریختگی داشته باشید

به و یژه برای بانوی فهمیده ای چون شما که جلوتر از همسن و سالانت حرکتی می کنی و می فهمی

رسیدن ب یکپارچگی خویشتن  و هماهنگ شدن با هستی کار ساده ای نیست

بهای سنگینی دارد

و شما بخشی از ان بها را دارید می پردازید 😄😄👌👌👍👍👍💐💐💐



+ من دیگه صحبتی ندارم ... 

هرچی بگم اضافه س ...


+ چند هفته پیش فکر کنم قبل از عید ؛ بعد کلاس توی دلم بهش گفتم : من زنده می مونم پدر ... حتی اگه طوفان ها منو درو کنن ... 


+ پارسال به یکی که آقای ماه رو میشناخت و خودش روان شناس بود داشتم می گفتم من یه سری نماد برای آدما دارم. بعضی آدما به نظرم ماه به نظر میان . جدیدا خورشید ها رو هم کشف کردم . یه جوری که دارم توی خیابون راه میرم بعد میگم عه عه اون که داشت رد می شد ماه بود! 

آقای الف هم دقیقا به نظرم یه ماهه . ماه نه به معنی عزیز و فلان ! ماه به معنی دقیقا ماه با مفاهیم دیگه ای

بعد پرسید خودت چی هستی ؟ گفتم : خودمم ماهم 

گفت پس بهش حس والدی داری! گفتم عی یه جورایی


(البته آخرشو یادم نمیاد . شاید برای اونم شمشیر کشیدم :/ ، من به این لطافتم بعد این شمشیرم خیلی جالبه نقشش)


+ این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه




Good night

سبک شدم‌ هوفف .. داشتم از انرژی های منفی می پوکیدم این چند هفته اخیر

هی هم داشت اوج میگرفت . خیلی یاغی بود 

فکر کنم میخواست بگه : اگه میخوای زنده بمونی منو ببین و بهم توجه کن!


× معمای زندگی


_ شکر خدای را ...

نگذار که تقویم تعداد دل لرزه هاتو بشماره

کلا ارجاع میدم خودمو به اون پست : سنگک که نمیشه خالی خورد 


کل روند زندگی ما ما رو می سازه 


شعله ی جوون باید خاموش می شد تا بدونه و یادبگیره خاموش شدن چه جوریه 

تا دوباره واقعا بیدار شدن رو یاد بگیره


و چیزهای دیگه ای توی زندگی هست که ما نمی دونیم و در آینده س

ته داستان ماها همیشه بازه! 


× وقتی توی خودت زندونی شدی حتما یه گیر و گوری هست

وگرنه خل ترین هم که باشی ، اگه بدونی هوای بیرون ممکنه بهتر باشه ، زندونی نمی مونی


+ مادر شو و کل خودتو در آغوشت بگیر 

لاهاف چهل تیکه نشو

تو همه ی خودتی


+ خب برید کنار ببینم حالا چه طوری رد شم قشنگ از دهلیز؟ 


+ یه چیزایی به زمان هم احتیاج داره


×به قول دکتر شیری و خیلیای دیگه : هیچ کجای عالم هیچ تضمینی برای دارایی های ما توی زندگی بهمون داده نشده . ما فقط سعی می کنیم درست باشیم


+ نگذار که تقویم تعداد (صرفا) دل لرزه هاتو بشماره 

#حامی

گذر از دهلیز

چند روز پیش که پررررر و فففوووول آف انرژی منفی بودم و بغض گلومو خفففت کرده بود و داشتم می ترکیدم و حافظه م داشت پاک می شد و خودمو غرق فرض می کردم ..... 

یه تصویری توی ذهنم اومد. یه جاده باااریییک . یه لحظه تصور کردم که مدت هاااااست دارم توی این جاده باریک رانندگی می کنم. که این جاده هی و هی سوزنی تر میشه و می رسه به نقطه ای که تاریک میشه. 
یه لحظه احساس کردم توی اون تاریکی رفتم و گم شدم 

حالا فکر می کنم که اون تاریکی یه دهلیز بوده ...

یه دهلیز که فکر کنم یه کمی دیگه همت کنم به تهش برسه

× پشت سیاهی فقط سپیدیه
نه پشت صورتی یا آبی یا خاکستری

شعله ای که تو نگامه یادگار یه طلوعه

این برای پست قبل بود ولی چون خیلی دوستش دارم جدا هم میزارمش☺


چرا از یه جایی به بعد دیگه یه سری چیزا برام بی معنی شد؟ 

مثلا این : همیشه بعد یک طوفان میشه آرامشو حس کرد


_ آخه زندگی همه چیزو آزمون می کنه ... 

و تو چند بار پاس نشدی و ناامید شدی


+ شاید اصلا برای همینه که اینقدر شکستنی شدم 

و اینقدر احساس اندوه و سردی می کنم


_ باد شدیدی میومد ... شعله هات جوون بودن 

شعله هات زود مردن 

تو رفتی ... رفتی پروانه شی بزنی به آتیشی که دیدی از دور

میخواستی فقط گرم شی

ولی سوختی 

اون روزها شعله هات جوون بودن و بی سایه بون 

شعله های جدید بساز .... با سایه بون



× شعله ای که تو نگامه 

یادگار یک طلوعه 

آخر این جاده تازه 

لحظه ی پاک شروعه


+ انصافا توی این دو سه سال اخیر هیچ کس مثل عطیه حسینی منو نشناخت. می دونست چیزی بهم کار نمی کنه. معتقد بود فقط بازخورد بگیرم حتما

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

همیشه ته ذهنم می دونستم اختلاف نظر مهم من و آقای ماه و البته خیلیای دیگه در نوع نگاهش به آدم دیوونه ها یا خود درگیرهاس 


امشب که عطیه گفت همچون چیزی درباره مون گفته ، انگار یکی به خرمنم آتیش کشیده باشه 


ولی خب سبب خیر شد که تمام باورهام برام یادآوری بشه

و بدین صورت تهدید ها را تبدیل به فرصت می کنیم. 


اصلا دوباره یادم اومد خیلی جدی که چرا میخواستم برم روانشناسی بخونم. چرا بعدش رفتم این رشته رو بخونم و چرا بیشتر دوستش دارم 


همیشه قصدم زدن با یه چیزی توی قسمتی از دهان روانشناسی بوده. می رفتم برای پس گرفتن هویت خودمون (اصلا روانشناسی که هرجا اجرا میشه طبیعتا متاثر از فرهنگ شخص مشاور و به تبع اون فرهنگ جامعه خودشه)

می رفتم برای نگرانیم واسه همه متفاوت هایی که به خاطر نگاه بقیه به حال بدشون دامن زده شده  

و طبع خوبشون تبدیل شده به یه چیز آزار دهنده چه به خودشون چه به دیگران


فقط حیف 

حیف که هنوزم دست و بال خودم بسته س 

خودم باید از پس خودم و زندگیم بتونم بربیام تا بتونم حرفی بزنم 

الان حرفام شبیه قصه هاس 

ولی باکی نیست ... 

حداقلش نسل آینده بالغانه تر و بهتر از ما زندگی می کنن . ایمان دارم که تلاش ها گم نمیشن


حیف که الان حرف زدن و تلاش بیش از حد برای اثبات خودم فقط اتلاف انرژیه و لزومی هم نداره


البته من توی این فکر تنها نیستم. خیلیا دارن از این نوع فکر ها توی طیف های مختلف

خصوصا توی نظریات خیلی جدید که توی بلادهای کفر مطرح میشه ، خیلی به این سمت و سو هاست 


کلا هر فکری به ذهنمون رسید بدونیم توش تنها نیستیم. من که تجربه بهم ثابت کرده . اصلا به طور عجیب غریبی ما آدم های جهان به هم وصلیم و در ارتباط!


+ یه روز باید فکرهامو در این باره یه جا بنویسم که کمتر یادم بره

× فکر کنم ۱۶ یا ۱۷ ساله م بود یا یه کمی بیشتر ... شب سخت و نفس گیری رو گذروندم و صبح بهم ثابت کرد همشون دروغ میگن . درگیر برچسب ها نباش


+ چرا از یه جایی به بعد دیگه یه سری چیزا برام بی معنی شد؟ 

مثلا این : همیشه بعد یک طوفان میشه آرامشو حس کرد


_ آخه زندگی همه چیزو آزمون می کنه ... 

و تو چند بار پاس نشدی و ناامید شدی


+ شاید اصلا برای همینه که اینقدر شکستنی شدم 

و اینقدر احساس اندوه و سردی می کنم


_ باد شدیدی میومد ... شعله هات جوون بودن 

شعله هات زود مردن 

تو رفتی ... رفتی پروانه شی بزنی به آتیشی که دیدی از دور

میخواستی فقط گرم شی

ولی سوختی 

اون روزها شعله هات جوون بودن و بی سایه بون 

شعله های جدید بساز .... با سایه بون

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

× چند روزیه مصرع های مختلف این شعر میاد توی ذهنم و تکراااار میشه. تازه فهمیدم همشون برای یه غزل بوده


چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

 

منو هر جور می بینی شبیه یه سفرنامه م

چرا دو ضرب در دو داره میشه هفت!!!! 
چرا این روزها همه چی یه جور دیگه میشه 

چرا هی میگم خوبم بعد میشه یه چیز دیگه 
چرا همه چیز داره چپکی میره 

نکنه رفتم تو جاده یه طرفه! 

+ وا عجبا 
تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست ...

+ نصیحت دونیم پاره شده. منتظرم یکی نصیحتم کنه تا مورد عنایت قرارش بدم

+ خدایا ازت طلب صبر دارم واقعا 

× این آهنگ روزبه بمانی شنیدین؟ کجا باید برم

+ خیلی بی لیاقتین ... اگر آدم های در خود شناکننده نبودن شعری نبود ، کتابی نبود ، موزیکی نبود
از این تفکر جمعی نسبت به در خود فروماندگان مور مورم میشه
اصلنم مهم نیست کی گفته باشه

+ من میگم همدیگه رو باور کنین . با هم مهربون باشین . اون وقت همه اون در خود ماندگان هم میان بیرون 
تنها نمیشن ... بدبخت نمی کنن خودشونو ...خودکشی نمی کنن

× کاش برای جهان یه مادر پیدا می شد که بغلمون می کرد 
یه مادر که آغوشش برای همه بچه هاش بازه ...
و به اندازه همه بچه هاش جا داره و عشق داره ... 

Life is going on

دارم فکر می کنم خوب بودن آخرین راهیه که آدما برای نجات جونشون ازش استفاده می کنن 

و ازون به بعدش دیگه نمی تونن خوب نباشن چون جونشون به خطر میفته


+ چی شد؟ 

+ خوبه که کمتر حرفی پیدا میشه برای اینجا نوشتن

نشون میده زندگی بیشتر میگذره . کمتر سوزنش گیر می کنه

اتفاقات و خاطرات این روزها شبیه برگ های پاییزن که سرجاشون نمی ایستن و میرن این ور اون ور 

انتظارم از این قسمت زندگیم همینه! 


× زندگی جاریست در شب ...

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan