...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

فرار نمی کنم

این بار ازت فرار نمی کنم 

چون فرار کردن از تو مساوی است با به سرعت مثل کش تنبون برگشتن پیش خودت

فرار کردن از تو فرار از خودمه

فرار از جهان دیوانه و پر از رنج خودمه

فرار نمی کنم و منو چه باک 

وقتی قراره از این به بعد از خودم یه سوال بپرسم : 

فاطمه خودت چی دوست داری؟ چه کاری دوست داری انجام بدی؟ کجا دوست داری باشی؟ چه طور میخوای جلو بری؟ 


go on

تو دیگه جایی برای باختن نداری فاطمه 

ادامه بده 

به زندگیت ادامه بده


با قلبی باز و امیدوار حتی 

بزرگترین رنج ها هم پایانی دارن 

اگر چشم هاتو باز نگه داری 

اگر تسلیم نشی 


ادامه بده 

تو تنها نیستی 

زمین جای تنهایی نیست 

زمین پر از آدمای درمانده ست


ادامه بده 

همه چیز امن و امانه 

زندگی فرا تر خواسته ها و دل خواسته و نخواسته های ماست

زندگی فراتر از رنج های ماست 

دلخوشی ها همیشه هستن 

و تو که حالا بهتر از هر کسی می دونی که خورشید همیشه طلوع می کنه

و تو که می دونی زندگی با کسایی یار میشه و به توافق می رسه که صبر می کنن بر ابهاماتشون و نادانی هاشون و ناتوانی هاشون


× پس از واقعه ... 

از خودم پرسیدم

از صورتم آب می چکید و از خودم پرسیدم : 
چه قدر طول می کشه تا کاملا باور کنی و بفهمی که تو فقط مال خودتی؟ 

حالا هر چی که بشه!

البته

البته پست قبل دیدگاه یه زنه و البته نگاه من! 

حتما نگاه های بقیه طور های دیگه س ولی احتمالا نخ مشترکی وجود داره 


+ و البته حرف دوکی رو قبول دارم که میگفت این تجربه برای مردها جور دیگه ایه و به این شدت و حدت نیست و مدلش فرق داره!


به هرحال ..‌.

درباره آن طبیب شگفت انگیز

راستش به عنوان کسی که انواع و اقسام علاقه مندی به بی جان و جاندار رو در زندگیش تجربه کرده ، نتیجه گیری که امروز از عشق واقعی زمینی به ذهنم می رسه اینه که : عشق اونیه که بتونی باهاش خود خودت باشی ... خود خود بهترینت باشی! 

این فقط یه تعبیر شخصیه . برای من تاپ بوده این مزیت همیشه 

خیلی اوقات دیده شده حتی که به مرور زمان و اتفاقاتی ، این مزیت مخدوش میشه. مثلا ترس ها ، تردیدها ! این دو تا قاتل های عشقن (قاتل های دیگه ای هم هستن مثل بستگی!! که البته شاید یکی از محصولات ترس باشه)

مثلا هیچ وقت یادم نمیره وقتی بعد از گذراندن نه ماه سخت و طاقت فرسا ، وقتی که عین عزیز رو دیدم ، دیگه نتونستم مثل قبل باشم. دیگه هیچی مثل قبل نشد

مثال های دیگه هم دارم که بهتر می دونم نگم .

این ها رو گفتم که بگم یه چیزی! با اینکه امروز دور و برم نسبت به بقیه روزهای زندگیم آدمای بیشتری هستن ، با اینکه در حالت اولیه خیلی ایکس و مجهولم و می تونم با هر کسی جور بشم امااا ... یه اما خیلی مهم این وسط هست! اصلا راحت نیست یافتن کسی که بتونی باهاش خود خود بهترینت باشی

خیلی ها ممکنه به طرفت بیان یا براشون جالب باشی اما در اکثر مواقع تو براشون خودت نیستی ، نمادی از چیزی هستی! مثلا نمادی از شادی ! نمادی از معنویت ! نمادی از هرچی . خیلی وقت ها اون ها هم حتی برای تو نمادی از چیزی هستن و متقابله

اون ها فقط می خوان اون یک وجه تو رو ببینن و تو اگر بهشون نزدیک بشی خیلی راحت براشون تموم میشی! پس بهتره دور باشی. 

خیلی هیجان انگیز و باحاله با دیگران بودن و شگفت زده کردنشون اما چه فایده ای داره وقتی خیلی سریع قراره تموم بشی (مثل خیلی از روابط ممنوعه و ...)

اما بعضی حس ها رنگ و بویی از ابدیت دارن یا نمی دونم چه جوری بگم ، جنسشون یه جوریه که واقعا تو رو گشوده می کنن و درس های عجیبی بهت می دن . یه طورین که تو حس نمی کنی فقط هورموناتن که بالا زدن! یه چیزی ورای هورمون هان! 

عشق اگر واقعی باشه ، خودش یه شخصیت مستقل داره. یعنی من هستم ، تو هستی و عشق خودش یکی دیگه ست(شخصیت مستقل داره) و ایشون بهترین آموزگار جهانه و یه جورایی هم بی رحم ترین! راستش نمی دونم فقط می دونم که خاک پاش سرمه به چشمامون

این معلم کار ما رو راحت می کنه در واقع . یعنی بهت میگه : عزیزم اگر هم به خاطر اسباب دنیا و بی تجربگی هات و هاش و اشتباهاتت و هش ، نتونستی شخص رو نگه داری ، من هستم! من بودم و وجود داشتم و بهت آموختم و درهایی رو برات باز کردم

گرچه آروم گرفتن اصلا به اون راحتی که معلم گفت نیست! و از دست دادن بسیار از آدم می کاهد اما ...

زندگی هرکسی قصه ای داره و همیشه تحت کنترل نیست اما دیدن مسائل حال و اکنون حتما ما رو از غرقه شدن و بی اختیار شدن نجات می ده 
فقط سعی کردن با همه امکانات موجود


+ من هم به نوبه خودم خوشحال می شم اگر یه روزی بتونم به عشق آدما توی زندگیشون کمک کنم 

+ درس هایی که معلم بهم داد رو می نویسم اینجا هم که بمونه (همون درس تکراریا که هیچ موقع به گوشمون نمیره)

+ همون طور که بارها گفتم خیلی سخته خیلی که خشمتو نسبت به آدمایی که ترکت کردن و باهات نموندن کنترل کنی! حداقل برای من که همیشه سخت بوده! 

+ حالا که آخر پستم رسیدم و خواستم عنوان بزنم ، به نظرم چه قدر واژه طبیب مناسب تره براش تا معلم! 

حالا وقتشه

میگن در این جور مواقع زندگانی سر خودتونو با چیزای مختلف گرم کنین 

میگن بگذارید و بگذرید 

میگم : سخته سخت خیلی سخت 


× ولی یه اقداماتی باید زد برای زندگی 

حالا وقتشه 

حالا 

الان توی سن و سال و شرایطی ام که نمی تونم بعد بگم بچه بودم بی تجربه بودم نفهم بودم ! 

نمی تونم بگم وجودشو نداشتم... نمی تونم بگم قدرت آگاهی به خودمو نداشتم 

نمی تونم بگم نمی دونستم که باید در پی معمای زندگیم باشم نه که اینقدر راحت مساوی بزارم و جواب اشتباه بنویسم!

نمی تونم بگم خسته شدم ... نمی تونم بگم باید بایستم 


حالا وقتشه ... وقت تغییر رویه برای خودم

نقطه سر خط

یکی از مسائلی که سال قبل هم در این زمان باهاش دست و پنجه نرم می کردم ، درگیر شدن یا نشدن در جوامع و گروه های مختلف بود 

به شدت دوست نداشتم سایه های دور و برم زیاد بشن 

مدل ایده آل من برای زندگی اینه که چند نفر باشن که شکل خانواده ت دوستشون داشته باشی و بهشون دل بسته باشی و گه گاهی در مواقع لزوم دور و برت شلوغ بشه 


اما خب ... وقتی نمیشه مدل ایده آلم اجرا بشه باید چه کرد؟


واقعا نمی دونم. هنوزم گیجم. به نتیجه ای نرسیدم هنوز


+ قبول کردن پیشنهاد کار میم از اولشم راه فراری بود برای اینکه با خیال راحت تری گوشه عزلتم بشینم 


+ قشنگ شدم نقطه سر خط 

دوباره من و تنهایی با هم مشغول نبردیم ...

هم رهان

باید که به آدم هایی که توی زندگیمون حضور داشتن احترام بگذاریم 

اون ها بخشی از تجربه و زندگی ما هستن و ما نیز برای اون ها بالعکس

.

.

خیلی وقتا زمان ها و مکان های نامناسب و محدودیت ها ، فواصل رو به وجود میارن اما چه طور می تونیم همدیگه رو انکار کنیم!!

سوال اینجاست

این یک روز و نیم سفر به قول عطیه پر برکت ، جواب سوالی که شب قبل سفر دوکی فکرمو بهش مشغول کرده بود رو داد 


نقش تو در خانواده ات چه بود؟


نقش من ؟ 


حال خوب کن / حال دل خوب کن




+ وی یادشه که وقتی در سنین ماقبل نوجوانی ایده هایی چند وقت یک بار به خانواده می داده جهت بهبود وضعیت! یکیش جعبه ی درد و دل بود. او می گفت هر کی از هر چی ناراحت میشه بنویسه توی کاغذ و بزاره توی جعبه . بعد کسی که مخاطب نامه س جواب بده بزار سرجاش یا اینکه یه جمله قشنگ از توی جعبه برداره یا ... از این طور چیزا 

یا وی در همون سنین معتقد بود چند وقت یه بار اعضا باید دور هم جمع شن و دلی گپ بزنن

اما خب ... کی بود بشنوه

(وی منظورم خودمه) 


+ وی کلا خیلی مشغولیت فکری داشت روی این قضایا 

مثلا وقتی سوم ابتدایی بود و صبح ها قبل از مدیر می رسید مدرسه ، توی حیاط راه می رفت و خیلی تخیلی و ناموفق به این فکر می کرد که چه شکلی میشه یه بازی اختراع کرد تا بچه هایی توی کلاس که باهم قهرن باهم آشتی کنن :/


جالب تر این که وی در اون سال تحصیلی حتی برگ چغندر هم باهاش رفیق نبود و کلا توی بازی نبود !!!!



+ والا منم جای وی بودم از یه سنی به بعد خونوک می شدم . چه برسه به اینکه خودم همون وی باشم


+ اما دقییییییقا مساله اینجاست که اوکی ... من حق دارم و همواره مثلا وظیفه خودم می دونستم حال دیگران رو خوب کنم ، اماااا حالا دیگه قبل نیست. حالا حالاست و من بچه نیستم. 

حالا حالاست و خیلی چیزها فرق کرده 

حالا حالاست و لازم نیست الگوی قدیمی رو کلا بندازم دور و خودمو انکار کنم ، اما می تونم که حواسمو جمع کنم تا حالیم شه بفهمم چه طوری دارم هی دایره های تکراری رو دور می زنم


چرا همش ته همه چی می شه یه چی؟

درد تاریکی است درد خواستن

 هیهات که دوست داشتن کسی ، می تونه قوی ترین موجودات رو هم به آسیب پذیر ترین و ضعیف ترین مبدل کنه

دقیقا اون وقت هاش که به کمش راضی میشی ، اون وقت ها که بدون مجازات می بخشیش ، اون وقت ها که تن می دی به اینکه داشته باشیش در هر صورتی و اون متوجه می شه ، اون وقت ها که خودت و نیازهات رو سانسور می کنی ، اون وقت ها که خودتو کم می کنی .... ! 

دقیقا اون موقع رو میگم که میفتی توی درگیری این که : اون چی میخواد؟ اون چی میشه؟ اون چی دوست داره؟ چی قراره بشه؟

اون وقته که دیگه نمی تونی خودت باشی ... دیگه نمی تونی با تمام زیباییت باشی...

وقتی حالت خوب نباشه چه طوری می تونی زیبا باشی ؟ وقتی دائم درگیر باشی با خودت ... وقتی رها نباشی ... وقتی یه عالمه ترس بهت هجوم آورده باشن چه طوری خودت باشی ... چه طوری زیبا باشی...
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan