...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

یاد روشن

رفته بودیم شهر آن یار جانی ...! 

با اینکه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد و تا قیامت دل من گریه میخواد ، اما اجازه دادم فکرش توی سرم به جریان بیفته 
اجازه دادم که قلبم دوباره احساس کنه ، خون به رگ هاش بیاد و روشن بشه 


+ بی تو نموند شعری و شوری ... :) دفتر شعرها خالی موند! 
و من می دونستم اینو 
اما به نظرم شور شعر داشتن نسبت به حفظ سلامت روح و روانم و درگیر مسائل ریز بی پایان نشدن اصلا نمی ارزید و من دومی رو (حفظ خودم) انتخاب کردم و خواهم کرد
حتی اگر باعث بشه خنده هام تمرینی باشن و احساسم اون قدری قوی کار نکنه


+ امروز صبح بهارک (دوست جدیدم) بهم گفت : زن ها خاطرات و احساسات رو نگه می دارن و حتی وقتی همه چی تموم شد ، با اون ها خودشونو آزار می دن و لذت می برن

البته به نظرم فقط زن ها اینطوری نیستن!


+ برام شعر بخون ... حتی شده از دور ... حتی اگه گوش هام نشنون ... برام شعر بخون


بریم

بریم که داشته باشیم یک روز متفاوت ! 



× نگاه می کنم و میزارم فکرها بیان و برن 

تا آخرش بفهمم کی راست میگه یا کلا هیچ کدوم!

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

دیشب یه سیلی خورد توی صورتم

حرفایی از کودک زخمی درونم شنیدم که واقعا منو به حیرت آورد

فکرشو نمی کردم اون پرنده بتونه اینقدر وحشی بشه وقتی سر زخم کهنه ش رو باز کنن (چیزهایی مربوط به کودکی و کمی بالاتر)

یهو فهمیدم چرا توی شرایط هایی از زندگی که ارزیابی خودم ازشون فوق سخت بود ، کسی نمی تونست آرومم کنه جز خودم

چه فهم ناگفتنی بود 

همونجایی که بهش توجه نمی کردم ولی مهم تر بود 



× راهم روشن شد. دیگه تن نمیدم که جایی باشم که محبوبانم بهم تشکیک وارد کنن


+ مامان یلدا یه جایی توی قصه میگفت ؛ چرا از تنهایی فرار کنیم وقتی قراره یه روزی بالاخره تجربه ش کنیم (یه همچین مضمونی بود) 


+ بله واقعیت این بوده که همیشه در درون خودم تنها بودم 

و همیشه دنبال نیرویی از عشق (به جاندار و بی جان) می گشتم تا مرهمی برای حفره ای پیدا کنم


+ تازه می فهمم چرا محبوب ترین شعر برام این بود : 

باورم کن 

باورم کن 

خیلی خسته م 

بس که ناباوری دیدم 

تو خودم هر بار شکستم


تازه می فهمم چرا محبوب ترین نگاه برام ، چشم های آینه ای کسی بود که منو تمام قد (باشکوه) نشون می داد


+ باورم کن که تو سینه غم دارم به حجم فریاد ... 


+ امروز می دونم ... حالا می دونم که بودن با محبوبانی که بهت تشکیک وارد می کنن ، شاید یک روی مهربان و عاشق نسبت به اون ها، برای من داشته باشه ، اما یک روی زخمی و خشمگین هم پیدا می کنه 

و اینو نه برازنده خودم می دونم نه برازنده محبوبانی که به آدم بودنشون احترام می زارم و به قابلیت هاشون اعتقاد دارم


× خواهد گذشت ...


+ اگر چه دیر می شود

ولی بدان که می رسم 

به فاصله فکر نکن

کمی بمان که می رسم 

اگر چه عمر رفته و 

جوانی ام پیر شده 

به تو در این جهان نشد 

در آن جهان که می رسم 

در آن جهان که می رسم

.... 

(مود سال قبل این روزها هم همین بود)

داره بارون میاد

این سال 97 و این بارون های بهاری غافلگیرکننده اش و وای ...

چه قدر ممنونم ازت پرودگار

چه قدر دلمون تنگ بود برای این صداها ، این قطره ها ، این خنکی ها

چرا می نویسم

دارم فکر می کنم که توی وجود من علاوه بر خیلی چیزهای دیگه ، یه مزاج غمی هم هست 

که باعث میشه ماه تر بشم 

ماه تر شدن یعنی ... دیدنی تر شدن (عجیب تر شدن) و دور تر شدن! 

دور تر شدن از آدما ... داستان ها ... ماجرا ها 


+ خیلی رو مود نبودم . مریم زنگ می زنه و با صدای شادش خوشحالم می کنه 

می گه چه قدر عالی پیش رفت همه چی 

یک نفس راحت می کشم ( به عنوان داداش کایکوش) 

+ عاشق این بکر بودن مریمم وقتی تصور می کنم می ره توی اتاق صورتیش و ریز به ریز و مو به مو به همه حرف هایی که امروز گفته و شنیده فکر می کنه و بدون هیچ بازدارنده ای احساساتش روی صورتش نقش می بنده :) و اون قدر فکر و در واقع حس می کنه تا بتونه تماما همه چیزو ادراک کنه به سبک خودش
بعد هم با همون شدت و شور میاد برای من تعریف می کنه 
یمونی پر شور همیشه دختر

+ چه قدر توی زندگی گریه کردیم تا بالاخره فهمیدیم همه چی که دوست داریم لزومی نداره برای ما باشه یا اتفاق بیفته و تعهدی بر این قرار وجود نداره. چه قدر گریه کردیم تا فهمیدیم همیشه یه سری محدودیت هایی وجود داره . چه قدر گریه کردیم تا فهمیدیم گریه کردن هیچ فایده ای نداره 

+ شما شاید باورتون نشه ولی من این حالت رو خیلی بیشتر از خیلی حالت ها در خودم دوست دارم 
چون توی این حالت منتظر هیچی نیستم
و منتظر نبودن هم خودش نعمتیه 

+ یکی از دلایلی که اصرار می کنم بر نوشتن احساساتم و حفظشون اینه که نتونم بعدها انکارشون کنم یا تغییر و تحریف توشون ایجاد کنم . میل به یکپارچه شدن خیلی وقتا باعث میشه که یه سری چیزا رو کلا تحریف کنیم یا نبینیم. من موافقم خیلی اوقات با ندیدن و انکار کردن . چون همیشه نمیشه همه چیو باهم در یک قاب تحمل کرد یا داشت . اما وقت هایی که آدم میخواد یه مرور و دوری بزنه خودش رو و حقایق رو مثل الماس کشف کنه ، اون موقع انکار و تحریف اصلا جواب نمیده 

من می نویسم نه برای اینکه لزوما نتیجه ای بگیرم ... می نویسم برای ثبت گذار یک موجود زنده در احساساتش و زاویه نگاه هاش به زندگی و مسائل . چون می دونم هیچ چیزی ناگهانی اتفاق نمیفته
و دقیقا گذار کلمه ی مناسبیه نه تغییر!

منتظر اختراعات بی ضرر تکنولوژی می مانیم

گاهی باید ترک اعتیاد کرد ... وه چه غم انگیز :/ برای من معتاد به آهنگ

دیگه که هنس فری میزارم سر درد می گیرم

کاش یه مدل بی ضررشو اختراع می کردن! 

(البته همین الانم دارم ازش استفاده می کنم :/) 





آدمه دیگه دل داره خب

آدم این نظم و ترتیب و فکر شده بودن و میل به پیشرفت و حفظ خود رو که در ارمنیان ایرانی محله جلفا می بینه ، دلش می خواد ارمنی مسیحی باشه!!! 


+ اسماشونم خیلی باحاله

نگاه کن

وقتی شمار اتفاق ها و ماجراهای زندگی از یه عددی میگذره ، با فراموشی و به درک و بی اهمیتی ، قدرت رد شدن و خندیدن و در حال زیستن به دست میاریم


× از مختصات این دوره اینه که ذوق و شوق هات کمتره ولی خب حالت بهتره


+ همانا گپ زدن با رفیقی که حرف هات رو می فهمه نعمت بزرگیست 

حتی اگه خدا اون بالا در حال چیدن مهره ها کنار هم باشه ، از بودن و آشنایی با خیلی مهره ها مشعوف گشتیم در زندگانی


+ قانون میگه هر رفیقی هم قرار نیست همممه تو رو بفهمه 

مثلا مری حرف های امشب من و مهشید را متوجهشون نمیشه

پرنده ...

تمام دیشب خواب دیدم 

خواب 18 سالگی 

خواب میم ... خواب مهمونی ... خواب خونه ... خواب روزهایی که شبیه این روزها نبود ... همه چی خیلی ساده تر بود ... قهر ها زود آشتی می شد و هنوز اندک دلبستگی به اون آدم ها داشتم

خواب 18 سالگی! وقتی باید انتخاب می کردم 

خواب تمام درگیری های ذهنی 

همه چیز داشت تکرار می شد 


وقتی از اون کابوس دلتنگ کننده بالاخره بیدار شدم ، چه قدر خوشحال شدم ... چه قدر لذت بردم ... چه نفس راحتی کشیدم که دیگه 18 ساله نیستم و میم هم برای همیشه دور شده


+ هر جا که هستی ... خودتو نجات بده پرنده

به خاطر پیوندهای ناگسستنی فراموش شده ... خودتو نجات بده ... دوباره رها باش مثل قبل ها ... شبیه روزهای نسبتا شیرین بچگی ...

می خواهند و می رسند

دیشب داشتم دفاع لوژین می خوندم که به چیز عجیبی رسیدم . جدا از اینکه به شدت هوشمندانه نوشته شده این کتاب و یه سری پرش های عجیب داره ، 

به این فکر کردم که چرا مثلا رمان های روس اینقدر جذابن؟

شخصیت داستان های اون ها هر چه قدرم مشکلات روانی داشته باشن (که معمولا خیلی دیوانه هستن) ، هر چه قدرم اندوهناک باشه زندگیشون ، بازم یه جور خودباوری خاصی دارن که به زندگیشون جذابیت می ده 

مثلا لوژین یک بازنده در بسیاری از امورات زندگیشه ولی خیلی هم مهم و تاثیر گذاره! یه شطرنج باز فوق حرفه ایه که توی دنیا تکه. یا پزشک های حرفه ای و عجیب و فراتر از محدوده ی بشری داستان های بولکاگف یا اون جامعه ی فوق مدرن کتاب ما! 

کلا این بشر های روس یه جور اعتماد به سقف فوق العاده و یه عالمه آرزو های بلند دارن و رویاهاشون رو محقق شده می دونن. یه فضای خیلی خاص و منحصر به فرد خودشون هم دارن

و جالب تر این جاست که تقریبا توی همه کتاب هایی که خوندم ، وقتی با آب و تاب همه چیزو شرح دادن ، در نهایت یه تیغ نقد تیییز و تمسخرآمیز می کشن به همه ی دنیای رویایی که ساختن و کاملا همه چیزو زیر سوال می برن. شهرت ، تجمل ، همرنگ جماعت شدن ، خودخواهی و از این طور چیزها رو به پوچی می رسونن. 

این بشر ها به شدت مصر هستن به دریدن همه ی پرده ها و شفافیت 

و من حدس می زنم که این نوع از بیان و تفکر ، دقیقا برخلاف سیاست دستگاهیه که بهشون حکومت می کنه

+ خیلی دوست دارم از نویسنده های جدیدشون هم بخونم و فازشون رو بفهمم

+ واقعا اگر کسی با ادبیاتشون آشناییت پیدا کنه ، کاملا متوجه می شه که کشور به قول خودشون دشمن خونی ما که خودشو خیلی برتر می دونه مثل ما ، در واقع فقط داره یه قل دو قل بازی می کنه

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan