دوره ترس تمومه
.
.
....
با این بدن دردها و خماری ها هم کنار میام
خصوصا وقتی خودمو با واقعیت ها رو به رو می کنم ، می فهمم چه قدرم برد کردم
همین که الان همه چی به پای خودمه خیلی خوبه
- تاریخ : يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۴۱
- |
- نظرات [ ۰ ]
نوارمغزی های یک ذهن خسته
دوره ترس تمومه
.
.
....
با این بدن دردها و خماری ها هم کنار میام
خصوصا وقتی خودمو با واقعیت ها رو به رو می کنم ، می فهمم چه قدرم برد کردم
همین که الان همه چی به پای خودمه خیلی خوبه
حالا سوال اینجاست واقعا که : چرا نمیگذره ساعت؟
حتی با لحن نیکیتا خوانده شود
+ این روزها هم زود می گذره هم دیر !
آدم بی حوصله تر از خودم تا کنون در ارتباط با آدما ندیدم !
خیلی مراعات ها دارم و خوبم با همه و محبوبم ولییی عمق خاااصصی داره این جمله بالا
واقعا ندیدم تاکنون
حتی اونایی که حوصله ما رو نداشتن و برامون موانع میزاشتن ، حال و حوصله شون بهتر از ما یعنی من بود ...
بعد چیز جدیدی هم نیست آخه . از بدو ورودم به دنیای حقیقی تا مجازی رو ببینی ، کلا تعداد و مدل روابطم دیدنیه نسبت به بقیه آدما
من اگه حوصله داشتم الان اینجا نبودم که
به یه بیداری خاصی دچارم
حتی وقتی می خوابم هم بیدارم
+ کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره
× آدما تا وقتی به معنویت متصلن که یا نگران از دست دادن چیزی باشن یا نگران به دست آوردن چیزی باشن
درسته؟
کاش نباشه
نخواه علاقه هایی که در آن آزار باشد
رها باش
سرت را به آسمان بزن
مثل برگ ها
+ تمرین رهایی
فاطمه من دوستت دارم همین شکلیتو
اصلا هر شکلیتو
الان یه پکیج جالب و عجیب متناقضی هستی که زیباست و من زیباییشو دوست دارم
حالا به درک که همیشه جایی زندگی می کردی قرار بر این بوده فهمیده نشی ... درک نشی ... و همراهی نشی و همون واژه هایی که خودت بهتر می دونی
به درک همه چی
تو قشنگی ... پیش برو درخت کوچک من
بیخیال بهارون
بیخیال ...
+ امروز که اومدم خونه برق رفته بود و با مامان درباره کودکیم حرف زدیم. راستش همیشه این کرمو داشتم. دلگیرم ازش و می دونم همه چی از من براش شکل معماست
امیدوارم عواقب بدی نداشته باشه و اگرم داشت به درک واقعا
من میخواستم بگم و گفتم
بد هم نگفتم چیزی
فقط از خودم گفتم که هی هم نگه چرا نمیری چرا نمیری
باید به عمق قضیه پی ببره بالاخره
اما جالب اینجا بود که تصوراتش از من در کودکی و نوجوانی تا حدود زیادی همون جوری بود که فکرشو می کردم
البته مدت هاست که مقصر نمی دونمش و فلش رو گرفتم سمت خودم و پذیرفتم به هرحال هر چی که باشه من از این خونه به وجود اومدم و ...
اما خب بالاخره ... یه حس هایی هست گاهی خب
و من کشف کردم اگه یه بچه با خلقیات مشابه من و یا حتی غیر مشابه در این زمانه به دنیا بیاد و در شرایطی که فهمیده نشه زندگی کنه ، احتمالا حالی بدتر از حال من و ضربه های شدیدتری می خوره
چون اولا برچسب مسلم اختلال بهش می زنن همگان و دوما که بچه خودش رو می بینه بعد هم سن و سالای پرطرفدارشو می بینه بعد کلا سرویس میشه
نمی دونم والا
امیدوارم اینجوری نباشه البته
× به هرحال خوب یا بد ... نرمال یا غیر نرمال ... من امروز همینم که هستم. محصولی از شکست ها و موفقیت ها ... مجموعه ای از نقاط قوت و ضعف .. دقیقا مثل همه
کاش یاری ... یارانی ... چیزی داشته باشیم جایی
کاش
درباره عشق میگم که یه چیز ماورایی اما توی دوری هاست که ماورایی باقی می مونه
آدمایی که بلد باشن می تونن شکلش رو به زیباترین حالت ممکن تغییر بدن و تا سال هاااا بهش امتداد بدن
به نظرم هر چه قدر جهان جلو رفت ، عشق پیچیده تر شد و زوایای پنهانش و تاریکش عیان تر
اینقدر منطقی شدن یه آدم عاشق پیشه حاصل یه چیز می تونه باشه!
وقتی ناگهان جلوی چشم هات می بینیش و احساس می کنی دیگه اون زمان و مکان ماورایی حاصل نمیشه و ...
یا خودت رو می بینی که دیگه نمی تونی باور کنی یا ببخشی ...
و دیگه اون علاقه مثبت نامشروط راهشو گم کرده به هزار دلیل
هر وقت دلتنگ بشم ، یادآوری تصاویری که از اون آدم ها برام ایجاد شده ، دلتنگیمو به یه آه تمام کننده ماجرا تبدیل می کنه و رفع میشه دلتنگی
از خودم دلگیر میشم ... از این فهمنده شدن های بی لذت در این کم سالی
از یاد گرفتن پوشیدن چشم ها
از خودم دلگیر میشم ... از این همه تنهایی ... از سال های بخشیده شده
مثلا این روزها دارم سعی می کنم بشکن بشکن راه بندازم.سعی کنم موفق بشم توی چشم انسان ها نگاه کنم یا شادی به خودم بزنم
نمیخوام ساکن تاریکی بشم و این دلیل بزرگیه برای ادامه دادن به تلاش ها
اما وقتی خودمو پیدا می کنم درحال فهمنده ی بی لذت بودن ، حالم ناخوش میشه
+ اون قدر دغدغه هامو می نویسم تا اشباع بشم
اون قدر می نویسم از این خورنده های ذهن تا جواب سوال هامو پیدا کنم
کل زندگی من با همینا جلو رفته
خوشحالم که به هیییچ کس ربطی نداره که دارم به چی فکر می کنم و چرا و لازمه یا نه
من به نیاز های درونم و صدای درونم احترام میزارم
گرچه گاهی باید به خودم نهیب بزنم
× هیچ وقت دیگه به اسارت نرو
اسارت بد دردیه
اونم برای پرنده ی زخمی
+ حال من حال اسیریست که هنگام فرار
یادش افتاد کسی منتظرش نیست نرفت ...
× در هر صورت باید رفت
نمی ایستم
راستش سهیل رضایی یه بار یه چیزی درباره آماتور بودن و دوران آماتوری در زمینه های مختلف گفت و خیلی موافقت داشتم باهاش
گفت که آماتور ها از این محبت برخوردار هستن که ذهنشون هنوز درگیر چهارچوب ها نشده و می تونن خیلی خلاقیت ها داشته باشن . با اینکه خیلی واقع گرا نیستن اما ذهن بازی دارن چون کمتر می دونن و کمتر تجربه دارن
واقعا حس ها و افکاری که در دوران آماتوری در هر زمینه ای سراغ آدم میاد ، مسیر آینده ی آدمو طرح ریزی می کنه و اثرش تا همیشه با آدم می مونه
یه چیزی شبیه دوران نوجوانی یا حتی کودکی
با اینکه آماتور بودن استرس های خاص خودشم داره ولی خب برای رسیدن به آرامش بعدی ، قطعا باید از مسیر آماتوری گذشت!
و اینکه به نظرم چه قدر باحاله که در دوره های مختلف زندگی ، این حس رو تجربه کنیم که در خیلی زمینه ها آماتوریم یا چیزی راجبش نمی دونیم
تنوع جالبیه درکل ... یه چیزی در وجود آدم می شکنه و شکستش صدای خوبی داره