...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

به امید یه هوای تازه تر

امروز دانشگاهو پیچاندم و با عطیه و نورا رفتیم یه دورهایی زدیم 😀
دلمون وا شد بابا ... 

× قلبمو برات باز می کنم
همیشه خواهر قلبم باش و بمون 
نه فقط خواهر تنم ... ؛*

× این که می فهمی چی میگم خوبه ...

+ جیگولمونو عشقه 
اصلا بدون تو هیچ جا دیگه نمی چسبه 
حتی با همه شیطونی هات ... نون کوچک خاله

+ خب خدا را شکررررر ‌.‌... 
ادامه می دیم به زندگانی
به امید یه هوای تازه تر ... 

+ یادتونه این آهنگه رو توی رادیو چه قدر میزاشت؟ 

به امید یه هوای تازه تر 
خوندیم از رفتن و خوندیم از سفر 
می خواستیم مثل پرنده ها باشیم 
آسمونو حس کنیم رها باشیم :))))

تو هر شهر دنیا که بارون بیاد ...


با یه باغی که عاشق غنچه هاست

چه جوری می خوای از زمستون بگی ... 



+ صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

+ بعد از یک شب پر پست

+ صبح نشده

+ لبخند

حرف هایی با منطق احساس

بگذارید دو سه تا نکته بگویم از تجربه سال ها ... (توصیه م اینه که نخونید)

شاید بعدا ها دیگه این چیزها یادم نیاد. خیلی صاف و پوست کنده می گم و شاید سخت فهم (فقط می خوام ثبت بشه)



1. در رابطه با wisdom یا نماد برای کسی بودن ... 

مسلما تصوری یا تصویری که مشاهده گر در ذهن خودش می سازه خیلی فراتر و زیباتر از واقعیت اون آدمه 

فی الواقع فقط یک تصویر زیباست 

خودم تا دلتون بخواد هم نماد داشتم هم نماد برای دیگری بودم (در سطوح عمقی مختلف)

درواقع ذهن و نیاز مشاهده گر ، اون تصویر زیبا رو خلق می کنه 

دقیقا همون کاری که یک عکاس انجام می ده 

و اون تصویر رو برای خودش نگه می داره 

اون تصویر بیشتر تعلق داره به ذهن و نیاز های خودش در جهان (اگر کاملا خودتون باشید یا تمام شما رو ببینه، دل زده می شه)


مثل من و پدر سابق (آقای ماه) ! در هر صورت چون من دوست دارم هرجا که هستم یکی یک دانه یا حداقل ویژه باشم، وقتی ببینم یکی یک دانه و ویژه نیستم، قطعا تاج و افتخاری که به اون آدم دادم، ازش برمی دارم. 


در هر صورت تجربه سالیان ... به من ثابت کرد که به این بستگی های نمادی بها ندم خیلی. اخیرا هم که مدتی است که تصمیم گرفتم خودمو گم و دور کنم و اتلاف انرژی نکنم. 


مشاهده شدن هم راستش خیلی حس خوبی داره و جز نیاز های بشریه (خصوصا برای آفرودیتها) اما من نمی پسندم وقتی از کانال های مختلفی بخواد باشه. احساس سردرگمی بهم دست می ده. اعتراف هم می کنم که هنوز اون قدری خلا دارم که نتونم نزدیک باشم و درگیر نشم. و من اون قدری انرژی ندارم. حتی برای درگیری های خیلی جزئی. چرا خودمو گول بزنم!؟


اگر بخواید شرایط ایده آل از نظر خودم و برای خودم رو بدونید؟ این که خودت خلا نداشته باشی و یکی توی زندگیت باشه که باشه و تو رو فقط یه نماد یا تصویر نبینه. تو رو فقط خودت ببینه! دقیقا یه آدم ببینه. درواقع نگاهش با بقیه فرق داشته باشه. (کلی گفتم)

و بعدش؟ بعدش خیلی مهم نیست. حتی اگه نماد ، تصویر یا wisdom باشی برای کسی یا کسانی، دیگه خودتم شاید متوجه نشی یا اگر هم متوجه بشی، اهمیتش خیلی اندکه و کلا نوع و مدلش فرق می کنه. کلا یه طور دیگه ای پیش می ره. کلا یه طور دیگه ای دیده می شی. در هر صورت تو سرت به کار و راه و مسیر خودته. حالا از هر کجا رد بشی! چه فرقی داره!؟ تو خودتی و با خودت معنا میابی نه با مشاهده دیگران.



2. هر چه قدر هم خوددار باشی، نمی تونی حفره یا خلا عظیمی که روی بدنت داری از دیگران بپوشونی 


خود خدا می دونه چه قدر سعی می کنم خوددار باشم. اسنادش هم موجوده : بازخوردهایی که بهم دادن. خیلی وقت ها تو هیچ کاری نمی کنی ولی این خلا درونت داره فریاد می زنه و آدم هایی که گوششون تیزه برای همین رو به سمتت میاره و دردسرها برات ایجاد می شن


مثل جریان این دو همکلاسی که من اصلا حواسم نبود بهشون ولی خب اونا انگار حواسشون بوده و .... 


3. یه گرسنه هیچ وقت گرسنه نمی مونه. اگر غذاشو بهش نرسونی ، میره از جای دیگه ای غذاشو پیدا می کنه 


در این رابطه چیزی بیش از این ندارم بگم جز عبارت جالب : دون پاشی



+ شاید این حرف هایی که الان گفتم براتون عجیب باشه یا فکر کنید اتفاق خاصی افتاده! اصلا این طور نیست
برای خودم عجیب نیست 
سعی می کردم خیلی راجب این طور چیزها و دردسرها و ... توی وبلاگ ننویسم 
دوست نداشتم
نوشتن یه جورایی ینی برات مهمه یا وقتی می نویسی برات مهم میشه
منم میخواستم گذر کنم
یکی از چیزایی که می گفتم اگه قبلا بود با کلی آب و تاب تعریف می کردم ولی الان نه، همین چیزهاس
کلا تعریف نمی کردم و نمی کنم برای کسی
مگر موارد خیلی جالبش که حالا جالب باشه و توی صحبت بیاد


+ اینایی که گفتم خییییییییییییلی جریان داره توی زندگی های هممون (در سطوح و عمق ها و عرصه های مختلف! از عاطفی و روانی و ماورایی و...)
خیلی ها اصلا جورین که مشکلی با این قضایا ندارن
یا از لحاظ سنی به یه مرحله تمرکزی نرسیدن (سن ذهنی و روانی و اینا)
و البته من زیادی درون گرام 


+ و ...! همین! این منطقی ترین حالت احساسه 
و پشتش کلی تجربه س
کلی آه و گریه و درده (قبلا ها)
همیشه که اینقدر خونسرد و منطقی نبودم در این باره!! 

+ هنوزم می گید احساس منطق نمیشناسه؟

که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد

تو مثل خورشیدی 

که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد

تو مثل معجزه 

در وقت یاس و نومیدی

ظهور خواهی کرد ... 


حمید مصدق 

+ بازم داشتم خاطره گردی می کردم توی فایل ها ... دیدم از این شعره اسکرین شات گرفته بودم

+ چه قدر حال این شعر خوبه ... چه قدر بی خودی حال خوب خوبه ...

غلام همت آنم ...

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست ...


+ و بازم ازون فال های عزیز ذهنی


با نور می رفتم و خواب دریا می دیدم

خیییلی وقته دست به هیچ گونه برنامه ریزی نزدم. چون می دونستم نمی تونم بهش عمل کنم :/ 

الان همه چی نامرتبه 

درواقع سیاست کاری این شده : هیچ کاری رو انجام نده تا زمانی که خیلی بهت نزدیک بشه! 

اگر آلرژی خوب می شد خیلی خوب بود ... واقعا اذیتم . خصوصا با این قرص های فوق خواب آور 

دفتر کارمون به تنهایی خودش یک عامل برانگیزاننده و تشدید کننده حساسیتمه :)) آخه چرااا ... 

چرا ما باید دقیقا توی این اتاق باشیم!! 

بگذریم از این ... 

دلم برای لپ تاپم تنگ شده بود. الان می خوام اون شرایطی که دوست دارم الان داشته باشم رو ترسیم کنم تا دلم بسوزه یا شایدم وا شه! 


دوست داشتم یه خونه ی کوچکی داشتم که کف زمین بود. شایدم نه چند تا پله می خورد مثل خونه های شمالی. بعد یه جایی داشتم که می تونستم صدای آتیش رو بشنوم. یه باغچه گوگولی هم داشتم. بعد هی برای خودم چیزای خوشمزه درست می کردم و می خوردم. بعععد این نکته ش خیلللللللییی مهمه! مهم ترین آبشنه. اینکه بیرون از خونه ی کوچکم یه فضایی بود که می رسید به یه جاهای خوشگلی و یه مسیری داشت که من می تونستم با خیال راحت، ساعت ها بدوام! بدوم ... بدوام(!) مدت هاست که دویدن یکی از نیاز های روح و روانمه اما خب پیشنهادی براش ندارم. 
بعد خوشم میومد که بعد ناهار برم سرکار!! کار کردن بهم حس خوبی میده حتی توی رویا. چون باعث می شه با خودم کمتر درگیر شم :)) 
بعددد دیگه همین ...! 
یه همچین انسان کم توقعی هستم! البته طبیعتا تنهایی می ترسم ولی خب من که قرار نیست توی همچین شرایطی باشم که بخوام نگران ترسیدن یا نترسیدن باشم :/ 


+ با آدمی که رشته های دل بستگی اش از او پاره می شود ... چه دارید که بگویید؟؟
چه دارید که بگویید؟؟ 

+ تاج گرانقدر "پدر" رو از سر آقای ماه برداشتم ... 

+ هییی ... 

+ هیچ موقع توی زندگیم اینقدری که الان تنهام ... تنها نبودم 
راست میگم! 
می دونم از این تنها تر شدن هم کاملا محتمله 
خودم خواستم می دونم 
می خواستم سرگرم نباشم و انرژی هدر ندم
می خواستم بتونم صداها رو بشنوم 
می خواستم حالیم باشه خودمو و راهمو و اینکه دارم چه می کنم! درست بود نه؟ آره ... آره 

+ و شدم شبیه یه معادله چند مجهولی 
که هیچ مایل نیست خودش رو برای کسی باز کنه 
تا بگه مرگیش هست یا حالش خوبه یا چی!

+ یکی از خصایصی که اخیرا پیدا کردم اینه که توی اتوبوس هرموقع بچه های قدیمو می بینم، به روی خودم نمیارم و میرم توی صندلی خودم می شینم (دیگه اینقدر اتوبوس سوار شدم که صندلی ها صندلی های من محسوب میشن) 
بدون اینکه احساس ناخشنودی کنم 

+ زیادی ماه شدم ... اونقدر که گم شدم و دیگه کسی دنبالم نگشت 

+ این شهر دیگه برام خیلی تکراری شده
آدماش ... خیابوناش
شباهت هاش
یادآوری هاش

+ نمی دونم! خوب پیش رفتم؟ 
نمی دونم ... شاید
شاید باید ادامه داددد 

و همچنان ررففت دنبال اون نور کوچک لرزون که اون جلوها داره میره تا راهو نشون بده

من در هر صورت میرم ... در هر صورت من جلو میرم ... می خوام در نهایت اون نور منو به جایی برسونه که بتونم از اون آبشار سقوط کنم و به سرزمین دیگه ای برم ... 

+ نمیخوام خودمو بکشم بابا
برید خداروشکر کنید الان توی این سرما و من با این اوضام چه قدر تحملم رفته بالا که هنوز زنده م. وگرنه با این شرایط اگر فاطمه قبلی بودم باید دار فانی رو وداع گفته بودم

+ میشه خوند بازم که : 

چه غم دارم که می دانم
رسد صبح امید و من 
ببینم بر تن دریا لباس نیلگونش را 
چو دیدم دختر دریا
ز خورشیدش به سر تاجی 
نمی خواهم ز دنیا تاج و تخت واژگونش را ....

+ نمی دونم

پوکیدگی

این دو سه روز حسابی مریض بودم. رسما داشتم می پوکیدم
.
.
الان بهترم ‌‌‌البته

خب تمام شد رفت

خب تموم شد! 

فکر می کردم تا سه نصف شب باید براش بیدار بمونم 

راحت شدم تا بعدی 


× این مقاله نوشتن ها هم باعث شد که در ته بندی مطالب سرعتم بالا بره 

گرچه الان هم کلی مکافات دارم برای نوشتن هر دونه شون ! چون اونجا اصلا نمیشه تمرکز کرد

الان بیشتر از یه ساله که به انواع مختلف در حال تولید محتوا کردنم 

واقعا مخم آفرین بهت 

فکرشو نمی کردم بتونی سفارشی کار کن هم باشی :)  ) 


+ دیشب خیلی کم خوابیدم. فردا نباید خیلی خسته باشم ... 

ساعت 11 و سی دقیقه

ساعت : 11 و ده دقیقه شب


و من همچنان با جدیت دارم آرشیو آهنگ های قدیمی رو گوش می دم!! 

خیلی جالبه واقعا ... 

جدیتم ستودنیه 


و این در حالی است که لپ تاپو روشن کردم تا پاور ارائه فردا رو کامل کنم !! تنها زمانی هم که برام باقی مونده، همین الانه 


+ من دیگه صحبتی ندارم 


+ به چه چیزایی هم رسیدم واای 

یادم رفته بود کلا


+ نصفشونم خودم با گوشی ضبط کرده بودم از رادیو . با خش خش و تیکه تیکه و اینا

چه تلااااشی می کردم اون موقع ها که یه آهنگ مث آدم ضبط کنم

اینترنتمون که چیزی دانلود نمی کرد که


+ ساعت 11 و 17 دقیقه 


+ چرا اینقدر این ترم به ما ارائه دادددین ... ای وای بر شما  .... که ما را مایه ی آب بندی کلاس ها می کنید


+ من یادمه اون موقع هم که وقتم خیلی وسیع تر بود و ترم اولی بودم، ارائه ها و تحقیق ها رو دقیقه نود آماده می کردم. چه برسه به الان !!


+ ن ن ن نن ن ننننن ... 


+ نگو از تنها شدن دلم شکسته

تنها نیستی اون بالا خدا نشسته 

.

.

 تو میگی فردا ندارم

کسی فردا رو ندیده 

من میگم فردا پر از روشنی نور امیده

دل صاف مثل شیشه

تو میگی پیدا نمیشه

من میگم زنده به عشقه 

دل صاف مثل شیشه


(این جز خیلی محبوب ها بود. آخرشم صدای طوفانه)


+ دور سایه ت رو زمین خط می کشم

هر چی که این ور خطه وطنه 


(چه قدر این آهنگ و ترانه و همه چیشو دوست داشتم)


و ....


+ خداییش باید این بساطو جمع کرد ...!

ساعت 11 و سی دقیقه 

خود

خیلی دوست دارم به آدم ها نشون بدم : اونا همیشه توی زندگیشون خودشون بودن! 

حتی وقتی فکر می کنن دور افتاده ن یا گم شدن 

آدم ها باید بدونن همیشه با خودشون هستن 

و حتی اگه می بینن گم شدن، واسه این نیست که خودشون گم شده ، واسه اینه که اون جایی که هستن رو بلد نیستن هنوز یا جای درستشون نیستن


شاید باید همیشه یه نشونه هایی باشن تا یادمون بیارن ما همیشه خودمون بودیم و هستیم 


شاید غبار زمان ، حوادث و اتفاقات زندگی، باعث بشن فراموشی هایی بگیریم (که لازمه) اما ... واقعیت هیچ وقت تغییر نمی کنه 


خود ما ... نخ تسبیح ماست

اتفاقات و ماجراها بهش اضافه میشن و رد میشن

ولی ما؟ می مونیم

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan