...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

آرزوها ...

من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم

اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره 

بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار

همه ی دنیا منو همیشه تنها بذاره ... 

 

× آرزوها _ محمد نوری با شعر حسین منزوی 

 

× و این تمام حرفه 

I feel homeless

گوشیم پر از یادداشت شده ، هر لحظه فکری به ذهنم میاد و هول می نویسمشون. میخوام یادم نره. فکرهام همدیگه رو نقض نمی کنن. فقط همدیگه رو تکمیل می کنن ... 

هیچ وقت اینقدر درد تا مغز استخونم نمی رفت ... ! هیچ وقت اینقدر متاثر نشده بودم. نه به خاطر اتفاقی خاص. دقیقا داغم تازه شده و تا مغز استخونم میره. شما هم میره نه؟ 

هیچ وقت توی زندگیم معنی سرکوب ، معنی خودبرتربینی رو اینقدر عمیق درک نکرده بودم. چشیده بودم خیلی زیاد هم چشیده بودم اما درک نمی کردم

قطع شدن اینترنت سیلی یکی مونده به آخر بود ، اتفاقات این روزها سیلی آخر! سیلی آخرو خوردم من ... اینو مطمئنم

سیلی یکی قبل از یکی مونده به آخرو وقتی خوردم که مجبور شدم به اون موجود خیر ندیده التماس کنم یا شایدم نه بعدتر وقتی که خودمو مجبور دیدم کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم (دارم) بذارم و برم 

من این روزها همه سیلی هایی که توی زندگیم خوردم به یاد میارم. همه توهین ها ، ترس ها ، شرم ها ... آخ از شرم ها ... 

حتی همه سیلی هایی که دوستان دور و نزدیکم و مردمی که می شناسم خوردن و خودشونم نفهمیدن ... به یاد میارم

دوست دارم یه عالمه بالا بیارم ... بعد یه نعره بلند بکشم ... بعد خودمو بکشم بیرون و آزاد کنم 

چیزی که ما رو می کشه خود عقاید نیست! حتی اشخاص هم نیست! تعصب ، خود برتربینی و سرکوبه

چه فرقی داره با چه عقیده ای ؟ چه فرقی داره توسط چه کسانی ؟

فقط بگم ... با ما چه کردین ؟ ما سر سفره شما بزرگ شدیم و این شدیم ... 

به قول شما منحرف شدیم ... فاسد شدیم ... بازیچه بیگانه شدیم

 

من ناامید نیستم 

احساس قربانی بودن هم ندارم 

من زندگی و زنده بودن رو دوست دارم 

خودمو مسئول زندگی خودم می دونم چون می دونم وقتی بمیرم هیچ توجیهی وارد نیست

اما نمی تونم این واقعیت ها رو نبینم 

اتفاقا کلید رهایی همین دیدنه

نمی تونم بالا بیارم و نعره بزنم و خودمو بکشم بیرون 

اما خودم میشم ... آروم آروم

و هرجور هست جوری زندگی می کنم که وقتی جسمم می میره خودم باشم ... 

به امید روشنی 

به امید اینکه بچه های آینده این طعم های تلخو نچشن ، هنر و خلاقیت و شکوفاییشون نمیره ، خودشون زنده بمونه ، برای روح ما هم درودی بفرستن 

 

+ در ضمن ، توصیه می کنم اکیدا شما رو به خوندن مطلب زیر که در لینک زیر قرار دارد 😁 خیلی جالب انگیزناک درباره احساسات تجربه شده این روزهای ما نوشته. درباره داغ های تازه شده

 

https://3danet.ir/حنیف-رضا-جابری-پور-تروما/

ولی برنده اونه که خونسرد و آروم بجنگه

وضعیت عجیب و استثنایی داریم و چه می دونن اون هایی که فکر می کنن غممون فقط سقوط هواپیما و موشکه. نمی دونن این غم خیلی بزرگتر از این حرف هاست. اگر هیجان زدگی ها و جو دادن های قلابی شما نبود شاید اون موشک شلیک نمی شد. شاید خیلی های دیگه نمی مردن. شاید امید جوون های مملکت آتیش نمی گرفت. شاید ایرانی ها اتباع کانادا نمی شدن. شاید مردم خفه نمی شدن و بی حرف و اثر محو نمی شدن چون مردنشون طبیعی بوده و اتباع کانادا نبودن. چون توی خیابون های مملکت خودشون در اثر فشار مردن و هزار و هزار و هزار و یک درد دیگه

 

امروز صبح بعد از این خبرها که نمیشه بهشون بی تفاوت بود هرکاری که می کنی ... اینو توی یادداشت هام نوشتم تا یادم بمونه :

 

با خودم می گویم اگر جوی خون هم در کشورم راه بیفتد ، شاید بعد از جوی خون من زنده بمانم! آن وقت باید زندگی کنم... پس تا می توانم ادامه می دهم ..... ادامه دادن و زنده بودن تمام چیزی است که از زندگی داریم

 

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن 

غم دل چند توان خورد که ایام نماند 

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن .... 

 

 

+ تیتر : آهنگ سلام  از سوگند 

ولی برنده اونه که خونسرد و آروم بجنگه

 

نه به بازی های همتون

نه به هر کسی یا گروهی که ،

مردم ایران رو خشمگین تر و پر نفرت تر می خواد

اگر اون ور آبی ها رو یه قطب و داخلی های چند آتیشه قطب دیگه باشن ، هر دوشون مردم ایران رو خشمگین و نفرت زده و هیجان زده و تکانشی و ... میخوان 

نه به همشون 

نه به همتون که برای منافعتون و یارکشی هاتون از احساس مردم سواستفاده می کنین. جایی که به نفعتون باشه نفت میریزین رو احساس مردم. جایی که به نفعتون نباشه تحقیرشون می کنین برای احساسشون

ما نیازی نداریم به کسی که ما رو سنگین و آسیب دیده و مضطرب و رنجور بخواد

 

× امیدوارم یک روز ایران توسط آدم های بالیاقت و آزاده و زحمت کش اداره بشه. آدم هایی که انسان باشن و به تفاوت ها احترام بذارن

بی حرف پس و پیش

در تمام لحظه های زندگیت 

خواب یا بیداری

حتی وقتی دوستم نداری 

دوستم داشته باش ... 

زندگی کوتاه است 

و عمر دیوانه ها کوتاه تر 

زندگی تنها با دوست داشتن است که به بی انتها پیوند می خورد

تمام می شوم شبی

امروز هم یه سه شنبه شلوغ دیگه بود. دو هفته دیگه دوباره سه شنبه ها تبدیل میشه به روزهای عادی 

خیلی عجیب غریب بود امروز

میخوام بخوابم اما قیافه آقای ماه با اون دستگاهه روی قلبش از ذهنم نمیره. اولین بار که سکته کرده بود همون موقع بود که توی دفترش کار می کردم. دو هفته هیچ خبری ازش نبود. زمستون ها بدتر میشه. 

بعد از مدرسه رفتم بستنی و چیپلت خریدم برای خودم. بعد سوار اتوبوس شدم. تا کلاس نیم ساعت وقت داشتم. رفتم همون پارکه. یه عالمه کلاغ بود ، یه عالمه گربه ، هوا خیلی آبی و دلگیر بود. یه خورده درس خوندم. رفتم دستشویی دستمو بشورم ... 

میخوام بخوابم اما قیافه مریم که داشت جلوی آینه دستشویی پارک مژه هاشو فرمژه می زد یادم نمیره. خیلی دستپاچه شدم. اصلا انتظار نداشتم اونجا ببینمش. چشمام گرد شده بود. سلام کردیم گفتیم عه! گفتم : اینجا میای؟ 

چند جمله حرف زدیم درباره کلاس، درواقع من حرف زدم و اون جواب داد. دست خودم نیست. نمی تونم کسی که پنج سال یکی از معدود آدم های مهم زندگیم بوده رو ببینم و یه لحظه دلم نخواد یادم بره همه چیزایی شده یه شوخی و دروغ بوده. یه لحظه مغزم دلش میخواست فکر کنه هنوزم ... ! بهش گفتم : میخوای باهم بریم ؟ گفت : نه کارم طول می کشه. باید رژ و ریملشو می زد. و من مزاحم بودم. شبیه یه فرشته عذاب که دلش نمیخواست نازل بشه. 

 

میخوام بخوابم اما ..‌. 

 

× و عمق احساسی که نمیشه نوشت به هیچ طریق ... بین خودمون و خدامون می مونه

× نمی دونم چی شده ... 

× دیگه از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم

نو‌ شدن در ساعت صفر

.. : ..

میخواهم که نو‌‌‌ تر‌‌‌ از این باشم 

 

× با سرگردانی دوست باشیم 

از سرگردانی نترسیم 

نگذاریم که ترس شادی های حقیقی مان را سلب کند

سرگردانی بخش بدیهی و پرتکرار زندگی هرکسی است که خطر کردن را ترجیح می دهد

منزل ما بی منزلی است

 

× فاز فلسفی امشب 🤣 من را چه شده ستتت

ممنون که بودی

از همه جا آنفالوش کردم اما اعلام وضعیت کرده که : همیشه آماده باش هر چیزی که داری توی ۳۰ ثانیه ترک کنی

 

راستش این پستو می نویسم که اگر چند سال بعد از خودم پرسیدم چرا پیش قدم نشدم برای آشتی کردن جوابشو بدونم 

هر چی بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه. سعی کردم با شفافیت و مهربانی یه نامه براش بنویسم اما دیدم تهش باید چی بگم؟ 

بگم ببخشید که این اواخر بهم محبت های زورکی کردی که منو ناراحت تر کنه؟ یا ببخشید که از وجودم و بودنم احساس آزار و اذیت می کنی؟ بگم ببخشید که پیچیده بودنم الان به نظرت مشکل میاد؟ یا بگم ببخشید که با من دیگه خوش نمیگذره؟ ببخشید که حرفی برای گفتن ندارم؟ ببخشید که هنوز بعد این همه وقت تصورت از من اینه و خیلی چیزها یادت رفته؟ 

نه واقعا ... ! هر چی فکر کردم دیدم خیلی سعی کردم احساس نابرابری نکنه. همیشه هم بهش گفتم که ازش انتظار ندارم با من جوری باشه که من باهاش هستم. هزار بار ازش خواستم با من همون خودش باشه و راحت باشه.

نه من واقعا پیش قدم نمیشم برای آشتی کردن

همه حرف های مهربونی که براش نوشته بودم پاک کردم. البته احتمالا به نظرش حرف های محبت آمیزی هم نباشه. چون دیگه حرفای منو متوجه نمیشه. یه مدتیه که اینطوری شده. برای همین اون روز بهش گفتم احساس لالی می کنم. وگرنه من علاقه ای به نگه داشتن کینه و قهر بودن ندارم. ترجیح میدم دلم با آدمای مهم زندگیم صاف باشه. 

حتی توی تابستون وقتی توی سخت ترین روزهام منو بیخیال شده بود، وقتی تنهاترین بودم، بازم کش ندادم قضیه رو. 

الان هم واقعا با کمترین حد دلخوری دارم این متنو می نویسم و هر چی واقعا فکر کردم و بالا پایین کردم دلیلی برای شروع آشتی از طرف خودم ندیدم. وقتی از من خوشش نیاد من چی رو بخوام درست کنم؟ 

کاش حداقل روراست بود با خودش و منو هم اینطوری نمی پیچوند

ولی انتظار بیشتری ندارم

آدما همونطور با ما رفتار می کنن که با خودشون رفتار می کنن

فقط امیدوارم راهش درست باشه و مشکلی براش پیش نیاد 

من خیلی ادعای خوب بودن ندارم. خودمم کم اشتباه نکردم توی زندگیم ولی توی این رابطه واقعا دلیلی برای آشتی از طرف خودم نمی بینم چون مطمئنم درک هم نمیشه.

خودشم هیچ وقت نفهمید که بودنش برام چقدر مهمه اما من نمی تونستم مثل بقیه باشم و گاهی هروقت که لازمه مثل بقیه نباشم‌. 

راستش برای من اصلا خوشایند نیست این روند. مطمئنم تا مدت ها هرجا برم یادش میفتم. یاد روزهایی که با منم خوش بود. سخت ترش اینکه همه جا باید تنها باشم و گزینه ای به نام دوست نداشته باشم. 

واقعا ازش ممنونم که این چند سال هم با من سر کرد تا حس خوب داشتن یه دوست رو تجربه کنم. حداقل توی روزهایی که فکر می کرد رابطه مون برابره ک دوستی با من لذت بخشه واقعا خوب بود و خوش گذشت. چیزی بیشتر نمیخواستم.

ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست

امروز یکی از دخترها بهم گفت : تو چند سالته؟ مگه همسن من نیستی؟ 

گفتم : آره هستم 

گفت : با اینکه همسن منی ولی از من خیلی جوون تر و خوشحال تری. نه که بهت بخوره بچه تر باشی ولی کلا خیلی شاد تری. منم تا یه سنی خیلی شاد بودم ولی از یه موقعی به بعد سرد شدم. 

گفتم : ببین من آدم شادی نیستم. فقط سعی می کنم با آدما خوشحال باشم. 

 

اینو گفتم و از کادر خارج شدم و در افق محو شدم

از این تعریف ها و تعبیرها توی این چندسال کم نشنیدم درباره خودم. برام جالبه. برای آدمی که از وقتی خودشو پیدا کرده هیج وقت توی دسته آدمای شاد و رها نبوده، شنیدن این حرف ها جالبه‌. 

راستش انگار توی تمام زندگیم مهارت خاصی داشتم در پنهان کردن چیزهایی که واقعا هستم.

همه اینا احتمالا برای من جنبه محافظتی داشته و داره. مراقبت از چیزی به اسم خودم که درکش راحت نیست. 

راستش شاید قبلا برام مهم بود ولی الان دیگه برام مهم نیست که کسی نمی دونه من چند وقت یه بار سرمو میندازم پایین تا صورتم استراحت کنه ، یا وقتایی که صورتمو جمع می کنم یا اداهای عجیب درمیارم فقط برای اینه که از خم شدن لب هام جلوگیری کنم. 

یه وقتایی فکر می کنم همه اجزای صورتم با یه چیزی سنگین شدن و من ازشون کار می کشم. اینقدر به این ماجرا عادت کردم که این تعبیرها و جمله ها به نظر خودمم اغراق شده س. اما واقعیت اینه که فکر نکنم اغراق شده باشه. 

من از خصوصی ترین و نزدیک ترین جمع ها هم به خاطر همین دردهای صورتم خسته میشم و واقعا نیاز به استراحت پیدا می کنم. وقتی میخوام برم جایی به این فکر می کنم که آیا توانایی این رو دارم بتونم خوب باشم؟ 

شاید با خودتون بگین دارم نقش بازی می کنم ولی واقعا اینطور نیست. قلبم بی حس نیست. من فقط واقعا و خیلی جدی خسته و سنگینم و جسمم و اجزای صورتم با من سخت همکاری می کنن. 

فقط کاش وقتی میخوام نگات کنم اجزای صورتم اتوماتیک همونطور باشن که باید باشن ... دوست ندارم تمام اندوهمو ببینی

کاش یه راهی برای اینم پیدا می کردم

 

× یاد اون تمرین هایی افتادم که بچه بودم انجام می دادم! تمرین اینکه چه طور با بقیه باشم و بدون اینکه حرکت غیرعادی ازم سر بزنه ، با بازی های تخیلی خودم سرگرم باشم و حتی تر مشغول فعالیت ظاهری دیگه ای هم باشم!!! خیلی تکنیک های جالبی داشتم. خواستید بگید در جریان بزارمتون 😁🤣 

 

× اون وقت من انتظار دارم آدما با من دوست بمونن و از اینکه بهشون بگم فقط بودنشون برام خوبه خوشحال بشن ... هیی آدما 

امروز همون آدما توی حیاط کلاس زبان ایستاده بود، ببینه من مرده م یا زنده که با خیال راحت عذاب وجدان نگیره و به زندگیش برسه☺️ 

 

× من عاشق حال خودم هستم ... هرکس که عاشق باشه خوشبخته 😐 به قول گلابمون رحمت الله علیه 😐 

 

+ مثلا من با خستگی یک ساعت و نیم پیش به خواهرم گفتم شب بخیر که بخوابم💤 من خوابم هم اکنون

 

+ سخت نگیرم ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست 

و این را زود نفهمیدم

امسال خداکنه دوباره برف بیاد

از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثلا. می خوندیما البته. اون روزها عطیه تازه ازدواج کرده بود. اینکه خونه نباشم خیلی باحال بود برام. اون موقع با مریم دوست نبودم خیلی. یه دختره بود بهش میگفتم مامان😁 آخه همش نصیحتم می کرد و لوسم میداشت. کلا سر اون خراب بودم. با رفی اینا هم خیلی حال می کردم. من یاد رفی داده بودم چه جوری مستقلا بره و بیاد و سوار اتوبوس بشه. کلا بچه ها دوستم داشتن. منم همینطور. تنها گروه دوستی که توشون بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت. بعد ازون روزهای پاییز و زمستون ۹۳ ، کم کم تجزیه شدیم. 

اون روزها اونا مهم ترین دلخوشیم بودن. کلا اون ساختمون لعنتی دوست داشتنی خاطره انگیز موسسه دلخوشیم بود. دلم نمیخواست برم خونه. اصلا اون روزها خوب نبودن. هنوزم جز کابوس هامن. 

بزرگ شدن خوبه. زورت که بیشتر میشه توی زندگی خوبه. کمتر و کمتر ترسیدن خیلی خوبه. 

حالا امشب چرا یهو من خاطره گفتنم گرفته نمی دونم 🤔😁☺️

زندگی یه باره ... هر سال هم خاطره ها و حال و هواهای خودشو داره 

 

زمستان آمد :) 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan