...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

Cold

امروز که اولین بارون درست حسابی پاییز ۹۸ بارید ... ! 

جالبه آب و هوا شبیه هرسال شده و خاطرات همه سال ها رو یادآوری می کنه. 

و جالب تر که من سال به سال دارم سرمایی تر می شم. دیگه مریم که همیشه مسخره ش می کردم چرا تا یه نسیم میاد سوییشرت می پوشه، امروز مریم داشت به من می خندید و واقعا خیلی سردم بود. 

مریم دستمو گرفت و مشت کرد دور لیوان چایی نذری که گرفته بود. گفت فاطمه تنها نیستی ما هستیم خوب شو.

خیلی ناشکرم که خوب نمیشم؟ 

امیدوارم این گلو درد هم مثل قلب درد اون سال، روانی باشه بیشتر تا جسمی. فعلا که البته معده م داره گوی رو می بره!

انگار آدم هر چی بزرگتر میشه جون ترس تر میشه. انگار هر سال که میگذره آدم تازه می فهمه زندگی چیه و چه قدر راحت میگذره حتی وقتی سخت میگذره.

وقتی پست قبلی رو فرستادم، فهمیدم لپ تاپم داره خراب میشه. خداروشکر اون حالش خوب شده و بهتر از قبل هم شده.

کاش ما آدم ها هم کامپیوتر بودیم. یه هارد عوض می کردیم، ویندوز جدید میاوردیم بالا. بعد عوض می شد همه چی درست می شد. خوب می شدیم. نمی دونم شاید فرق ما و کامپیوتر ها همینجاست. 

مریم میگه نگو فلان چیزو! هر چیزی تو میگی درباره من همون میشه. بهش میگم هیچ هم اینطور نیست. هیچ قانونی وجود نداره‌. آدم ها موجودات عجیب و غیرقابل پیش بینی هستن. البته یادم رفت بهش بگم زندگی هم همینطور!! و شاید در اصل زندگی

ولی میگم چه خوب شد دانشگاه کوفتی تموم شد. خیر سرشون میخوان برامون جشن فارغ التحصیلی بگیرن. عمرا برم. دیگه دلم نمیخواد ریختشونو ببینم.

برم خودمو در آهنگ ها غرق کنم حال و هوام عوض شه. امیدوارم فردا روز خوبی باشه. حداقل معده م وا بده دیگه :/ 

به قول سوگند ... خدایا مو به درگاه تو چی بوده گناهم که باید یا بسوزوم یا بسازم ...

می دونم خیلی ها همینه زندگیمون

دنیا رو باید دید ...

دنیا رو باید دید تا فهمید ، چشم های تو زیبایی محضه 

 

× این یه تیکه از ترانه آهنگ شاعر شدن از آلبوم محمدرضا علیمردانیه. 

به نظرم در نهایت عاشقانه بودنه

می فهمید چی میگم؟ 

 

× جالبه این مدت برعکس هر موقعی که فاز تنهایی برمی داشتم، اصلا از آهنگای عاشقانه پرهیزی ندارم. دقیق گوش می دم و فکر می کنم، لذت می برم و یه وقتا هم گریه می کنم. 

دوست دارم اینقدر به فاز تنهاییم ادامه بدم تا یکی پیدا شه بهم ثابت کنه وااااقعا دوستم داره. چون بعد این همه سال فهمیدم وقتی دختر باشی اصلا اهمیتی نداره کسی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی. تفاوتی ایجاد نمی کنه. هیچ کاری ازت برنمیاد. نه فقط از لحاظ شرایط بیرونی بلکه حتی باورهای مردانه ای که نهادینه شده در همه و همچنان شدیده. اینو عین جان هم بهم گفته بود. باور کردن این مسئله برای من خییییلی پرهزینه، تلخ و رنج آور بوده و هست. 

من خیلی شانس بیارم کسی بهم ثابت کنه واقعا دوستم داره! اگه شانس بیارم و واقعی باشه، منم می تونم اون آدمو برنده دوست داشتن واقعی خودم کنم. یا به قول نورا اون آدمو پرنده کنم!! 

 

× ولی فکر کنم شخصیتم مدتیه داره از infj به isfp مایل میشه و تغییر می کنه یا کرده. چه قدر این تغییر دوست داشتنی و آرامبخشه. انگار از اول باید isfp می بودم. شایدم بودم. لباس قهرمانی infj برام خیلی سنگین بود

مرسی عطیه وسوسه م کردی برم دنبالش

تعطیل بودن به مقدار لازم

پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 

 

فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله

ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه. چون استرس کار کردن برا خود واقعا زیاده. چه استرس خوبش چه استرس بدش. حتی اگه یه روز کار نکردن آدمو عقب بندازه بازم ارزششو داره به نظرم. گرچه می دونم بعدا شاید اینو یادم بره!

 

+ این هفته هفته بدون هندز فری😕😩😔 احساس می کنم گوشم داره دچار مشکل میشه :/ بدون تو چه کنم هندز فری .... ! 

 

+ خواهر گلم مرسی از اعلام آمادگیت برای به درک رفتن. اما خب من هیچ وقت با یک مادر جوان که بچه معصومش(؟) خواهرزاده م باشه به هیچ درکی نمی رم😶😁

دنیای غریب

جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم

امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم

همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده

خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود

الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا انجام میده) ولم کنه. سوال نپرسه. خبر نخواد. دنبال هیجان و چیزای باحال هم نباشه. همون فقط بریم به درک. نمی دونم برگردیم یا نه. 

نمی دونم باید زار بزنم یا آهنگای خشن گوش بدم یا چی

هر چی هست واقعا چه قدر آدم می تونه بی دوست باشه. چه قدر؟ 

خیلی زیاد. اون قدر که دیگه خیییییلی وقته حتی شماره های سیو شده رو بالا پایین هم نمی کنی. نه مجازی نه حقیقی. یه مشت غریبه. فقط غریبه. 

پر از جزیره ام

دوست دارم الان مثل فیلم ها یه آدم کنجکاو بیاد کنارم بشینه و من براش داستان تعریف کنم. اما نه هر داستانی. یه داستان واقعی

یه پسر که شبیه شبح لباس پوشیده و سیگار می کشه از کنارم رد میشه. البته اصلا به نظر ترسناک نمیاد. اینجا همه چیش برام شبیه فیلم هاست.

نوجوون که بودم و دلم میخواست رمان نویس بشم، فکر می کردم آدم توی پارک می تونه نویسنده بشه. همیشه دلم میخواست برم توی پارک ها بشینم و بنویسم. یا اینکه حداقل یه روز یه نویسنده توی پارک پیدا کنم و باهاش دوست بشم. 

اون موقع ها پیدا کردن هم قبیله ها اینقدر دور از دسترس به نظر نمیومد. اون موقع ها می شد عاشق آدم ها شد. اون موقع ها حفره های عمیقم خالی بودن و هنوز کسی توی عمیق ترین حفره هام دونه نکاشته بود. 

هوا یه کمی سرد شده. پاییز اومده. دوباره پاییز. این بار پاییز بی مهر ، پاییز بی امید. هوا یه کمی سرد شده و دماغم یخ زده و طبق معمول به دستمال کاغذی نیاز دارم. 

نمی دونم چرا از یه جایی به بعد زندگی دیگه یه جورایی شد. نمی دونم چرا قبلا زندگی یه جورای دیگه ای بود. ولی پذیرفتمش. زندگی هر جورای دیگه ای هم بشه باز هم زندگی می کنم. یه آدم معمولی ام که کار زیادی ازم ساخته نیست غیر از اینکه سعی خودمو بکنم خودمو زندگی کنم و خیلی سخت نگذره و لذت ببرم. همین فقط همینم خیلی زیاده

یک ساعته اینجا نشستم و حالا دیگه باید برم عکس های تولد نورا رو داده بودم چاپ کنن تحویل بگیرم. اما هیچ آدم کنجکاوی مثل فیلم ها نیومد باهام صحبت کنه و قصه مو بشنوه. راستی چرا زندگی ماها که مثل فیلم هاست، ته قصه هامون دست خودمون نیست؟ الان حسابا باید رفته باشه سیگار بکشه و برگرده روی جای خالیش روی نیمکت بشینه. اما نرفته. اصلا نیومده که بخواد برگرده. اصلا نباید بیاد که برگرده. اصلا نمیشه بیاد که برگرده. 

سرده دیگه ، اشک هام اومده و دلم درد گرفته و دستمال ندارم . باید برم.

 

× مرسی محمدرضا علیمردانی و به من فرار کن. این نوشتن سخت با حال و هوای چند تا از آهنگای آلبومش ممکن شد. 

 

× بدون تو توی این 

شبای تیره ام

به سقف خیره ام 

پر از جزیره ام 

هنوز زخمی ام 

از اعتماد ها 

شبیه بادها 

به من فرار کن ...

 

× این پست احساسی است. جدی نگیرید. اما من با احساس زنده ام. برای همین نمی تونم گذشته هامو بریزم توی زباله دان. خصوصا توی این روزهای بی مهر

دل آدمیان

دردا و دریغا که در این بازی خونین 

بازیچه ی ایام دل آدمیان است ...

 

× سایه جان

از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم

یکی رو مخمه که میخواد هر جور هست منم بیاره توی بازیش ولی نمیذارم

و باید یه مدت دیگه تحملش کنم متاسفانه

شاید واسه اینه که بعد ۸ روز اومدم

گفتم با خونه م حرف بزنم بهتر شه حالم 

باحاله ...

مریم میگه تو آخرش دلت براش می سوزه. ولی من دیگه دلم برای کسی نمی سوزه. نمی دونه اینو نه ؟ 

بهش میگم این فقط برای عذاب روح منه. برداشت مثبت تر اینه که برای آزمودن من در مسیرمه!! برداشت دیگه هم اینه که یکی از اتفاقات طبیعیه که سر راه من زیاد قرار می گیره

از آدم فیک خوشم نمیاد! از آدمایی که از خودشون دورن...! متاسفم مدت هاست زندگی داره همش برداشت های منفی من رو از آدما تایید می کنه

عاااشق آهنگ های غمگینم این روزها. عاااااااشق اینم که بی تعلق غرق میشم توی خاطراتم و احساساتم. عاااااشق اینم که منتظر هیچ کس نیستم. عااااشق این حالم

 

+ ماجراجویی زیاد خوب نیستا ... خب؟

+ نیومدم بمونم

+ اعصاب خوردی زیاد دارم. اعصابم خیلی خورد میشه. زود هم خورد میشه. ولی می گذره همش و این حرفا 

+ فقط آهنگ خسته امیر عظیمی و دیگر هیییییییچ ، خودش پست جدا لازم داره :

یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا 

بازی مسخره ای بود رها کرد مرا 

با خودم با همه با ترس تو مخلوط شدم 

شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم 

آن چه می رفت و نمی رفت فرو من بودم 

حافظ این همه اسرار مگو من بودم 

از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم 

دردم این بود که از یار خودی گول خوردم

حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زدند 

باختیم آخر بازی همگی دست زدند

 

+ خوشحالم هنوز سلیقه موسیقاییم به شدت به اشکان نزدیکه

از سری علاقه مندی های ایشان 

 

× چه قدر دوست داشتن و عشق به آدم های بی ضرر یا مفید یا روشن، یا عشق و دوست داشتن بی ضرر آدم ها یا چیزها و اشیا، توی روزهای سخت زندگی به آدم کمک می کنه! اینکه یادت بیاد یه چیزا و آدمایی رو یه روزایی خیلی دوست داشتی خیلی حال آدمو خوب می کنه. حتی اگه گریه کنی

 

 

y...

میخوام یه مدت فراموش کنم این جزیره رو دارم

 

× بال تنها غم غربت به پرستوها داد ...

× روزگار غریبی است ...

× با غریبی خو گرفتم ...

ما در ظلمت خویش از نور ترسانیم

داشتم یه سری پست از یه پیج کاملا شخصی می خوندم و پاک می کردم.

چه روزایی گذروندم. قبلا بیشتر از خودم خوشم میومد؟ بیشتر از خودم عکس می گرفتم. الان خیلی کمتر. بابا ولی اون موقع هم خیلی داغون نبودما! 

 

یه جایی نوشته بودم یکی بهم گفته : مطمئنم دیر یا زود برمی گردی. منم گفتم هع! بعد الان دو سال میگذره و من برنگشتم

وسوسه شده بودم بارها اما وای به حال کسی که بخواد درباره من چیزی رو پیش بینی کنه و من خوشم نیاد. هرجور هست بهش ثابت می کنم اشتباه کرده

 

احساس می کنم خسته شدم. خسته م. دل خسته م فقط. ناامید نیستم. اینو توی صورت یکنواخت امروزم و حالی که ندارم به خودم دقت کنم میشه دید. 

 

پارسال بود یا کی؟ فکر کنم زمستون بود. نوشته بودم برای خودم که خسته م از کشیدن. کشیدن درد ، کشیدن انتظار ، کشیدن زندگی ، خسته م دیگه نمیخوام بکشم و دیگه اجازه ندادم به خودم بکشم. دیگه نمی تونستم. اینجاست میگن طرف دیگه نمی کشه! از این به بعد هم همین رواله

 

آدم باید سبک باشه. سبک بره. چیه هی آدما و احساساتو قلاب کنیم به خودمون؟ اون که بخواد بیاد خودش راه میاد.

 

یه موقع به یه سطح سفیدی می رسی که می فهمی هیچی اون قدری مهم نیست و دیر یا زود زندگی هممون به پایان می رسه. فرصت زیادی نیست. بهترین باشی یا بدترین، نابغه باشی یا بی سواد، موفق باشی یا ناکام فرقی نداره! در هر صورت تموم میشیم. به قول رومن رولان تنها چیزی که همه باهم در آن یکسانیم مرگ است!

 

من اصلا میخوام دیگه  خوشحال نباشم یا قلبم تکون نخوره تا اینکه به هر دلیلی بخواد تکون بخوره. از این به بعد دیگه دلیلش برام مهمه. به اندازه کافی کله خر بازی دراوردم.

 

پشیمون نیستما! اصلا. خودم بودم

 

من عمیقا همیشه ایمان دارم و داشتم و خواهم داشت که هر موجود زنده ای روی این کره خاکی رو به راه خودش ببری، هیچ وقت آرزو نمی کنه جای آدم یا موجود دیگه ای باشه.

 

من فکر می کنم ماها با خودمون تعارف داریم. یه چیزایی رو از رو تعارف یا عادت یا عذاب وجدان یا هر چیز دیگه ای بهشون می چسبیم. 

 

از یه جایی زندگی عوض میشه باید باور کرد. یا درواقع از یه جایی به بعد باید عوض شد و تغییر کرد. تغییر آگاهانه

 

زندگی با هیچ کس تعارف نداره. تا زمانی که بخوای اشتباهتو تکرار کنی، اونم برات آزمون های جدیدی میاره که باز هم همون اشتباهات رو تکرار کنی! تا درس نگیری و عوض نشی ولت نمی کنه. عمرا ولت کنه. شوخی هم نداره. اثرشم میذاره. یه وقتا اثراتی میذاره که هیچ وقت قابل جبران نیست. هممون حتما دیدیم. اما این هم دیدیم که همیشه یه در امیدی هست. فقط باید چشممونو باز کنیم و بزاریم نور رو ببینه. 

و این حقیقته که ما در ظلمت خویش از نور ترسانیم!! 

حداقل

به خودمون راست بگیم ... حداقل

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan