...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

بگذر

بگذر تا در شرار من نسوزی 

بی پروا در کنار من نسوزی 

بگذر زین قصه ی غم افزا 

غمگین چو پاییزم از من بگذر 

شعری غم انگیزم از من بگذر ... 

 

× سید علی صالحی میگفت ما مادر رویاهامون هستیم!

بیشتر از هر چیزی آدما دلشون برای رویاهاشون می سوزه، وقتی مجبور میشن خاک بریزن روش یا بدن دست آب که بره و دیگه برنگرده 

 

× ولی ناامید نباش آدم! هرکدام از ما مادری درونمان داریم که همیشه رویاهای جدیدی برایمان به دنیا می آورد

 

× تصمیمم اینه که نه کسی رو توی توهم نگه دارم و نه بزارم کسی منو توی توهم نگه داره. و اینو تا آخرش میرم بی لغزش

 

 

× میخواستم راجع به یه چیز دیگه بنویسم اما منصرف شدم.شاید بعدا

 

زیادی بودن

دلم آدمی را می خواهد که لازم نباشد برایش زیادی باشم 

 

 

+ فهمیدم تا حالا کسی توی زندگیم واقعا منو دوست نداشته. شاید یک نفر بوده که حس کردم واقعا دریافت خوب و قشنگی ازم داشته. اونم برای چهار سال پیشه. نه که مهم یا عجیب باشه ها نه. ربطی هم به میزان خوبی و بدی و جذابیت من نداره. فقط مشکل اینجاست که به طرز آزاردهنده ای خسته م از زیادی بودن. خسته م از این همه دیده نشدن از طرف آدمایی که فکر می کنن بهم نزدیکن.‌ خسته م منو نمی بینن فکر می کنن می بینن. خسته م از نشونی هایی که خودم بهشون میدم بعد همونو میان بهم میگن منم خودمو می زنم به احمقیت می گم آفرین راست میگی چه قدر خوب فهمیدی‌. وقتی شروع کردم به منظم نوشتن توی دفتر، گمونم ۱۴ یا ۱۳ ساله بودم. هر روز برای خودم می نوشتم. از سیر تا پیاز همه چی. یه بار اعتراف کرده بودم به اینکه چه جوری می تونم با مهارت خود به کوچه علی چپ زنی و خورده مهارت های ارتباطی دیگر به خواسته ای برسم و خود طرف هم نفهمه چی شد یهو. البته الان دیگه مغزم به این لابیرنت بازی ها نمی کشه و همه چی یه خط مستقیم داره توی مغزم. و خب دیگه نیازی هم نیست ضعفمو با اون شیوه ها پوشش بدم. هر چی گذشت بیشتر فهمیدم زندگی رو خیلی صاف و ساده تر از این حرف ها باید برگزار کرد و چیزهای مهم تری هست. حالا هم طوری نیست. فقط خسته م از ته مانده زیادی بودن و خود به حماقت زدن. الان دیگه فقط یه نفر توی زندگیم مونده که بتونم از رابطه باهاش و زیادی بودنم آزار ببینم. ازون آزار خفیف ها که خفتت می کنه. میخوام یه جور دیگه زندگی کنم. دوست دارم از این به بعد دیگه نترسم. اگه کسی خواست ادای دوست داشتنمو در بیاره، بکوبم توی صورتش این واقعیتو. دوست دارم دیگه نترسم از تنها موندن. اصلا می دونید چیه ... 

 

 

هر جا زیادی هستیم خب خواستنی نیستیم ! 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan