...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

این خود تویی

خیلی کارها هست که من میگم دردسره اما تو میگی نه باید انجامش داد

خیلی چیزها هست که ازت یاد گرفتم

خیلی چیزها هست که باید ازت یاد بگیرم

مرسی که اینقدر خوبی

اما می تونستی نباشی

مرسی که اینقدر به من انگیزه میدی

مرسی که وقتی من میفتم، تو ایستادی که منو نگهداری

مرسی که با این دختری که توی ۷۰درصد مواقع تصورش از خودش داغونه، اینقدر مهربونی

باید این ها رو برای خودت بنویسم اما

از اینکه هر روز بهتر از دیروزی ازت ممنونم ...

مرز انفعال

اما از طرفی اتفاقات برنامه ریزی نشده حس بهتری دارن
چون اگر ما بخوایم با انواع شک و تردیدهامون تصمیم گیری کنیم، به این زودی ها به هیچ نتیجه ای نمی رسیم
اما وقتی در عمل انجام شده قرار میگیریم ... هرجوری هست خودمونو باهاش سازگار می کنیم
نمیگم خیلی خوبه بدون آمادگی در ماجرایی افتادن اما خیلی وقت ها هم آمادگی ها و برنامه ریزی ها و تردیدهای ما هم قرار نیست لزوما ما رو به مطلوب ترین نتیجه دلخواه برسونه
شاید یه وقتایی بهتر باشه بگذاریم خود سرنوشت برامون مقدر کنه ...
اما ما هم نباید منفعل باشیم
اینکه این مرز انفعال ما کجا قرار میگیره هم واقعا تشخیصش سخته

یادگاری ...

هنوز یه طره از موهام سفیده از اون روزها

اما موهامو رنگ می کنم

مشکی ...

پایین موهامم صورتی!

این یادگاریه

یادگار روزهایی نور موهامو سفید کرد 

و بعد منو توی تاریکی رها ... 

.

.

اگه آدم ها بخوان یه تاریخ دقیق برای تغییر اساسی در زندگی و شخصیتشون بگن

من فکر کنم اون تاریخو دارم 

شایدم نه 

شاید همیشه همین شکلی بوده و فقط نوسان داشته این ضربان!

نمی دونم ... حقیقتا نمی دونم

.

.

اما سوال اساسی این روزهام اینه که، آیا باید یک سری از اتفاقات، ناکامی ها و ... ما رو اینقدر پیر می کرد؟ 

پس اینکه میگن شمس به مولانا گفت : زخم هامون محل عبور نوره، چیه؟

شاید ما مسیرو درست نرفتیم

شاید هیچ وقت تیرها رو از بدنمون نکشیدیم بیرون

شاید پر از تیر و گلوله ایم و زخم هامون عفونی شده و تحمل این وزن سنگین برامون سخت شده ...

واقعا موضوع چیه؟

یه رویای کوتاه ... تنها همین!

یه روزی بالاخره از این خواب ها بیدار میشی

یه روزی بالاخره دیگه این خواب ها تموم میشن

نمی دونم چندین و چندوقته خواب خوب ندیدم 

همیشه پریشونن 

مثلا یه خوابی میخوام از جنس اون روزها که دیدم باهم روی یه قایقیم توی دریای آبی سبز و خورشید داشت طلوع می کرد!

یا وقت هایی که توی خواب مامان می شدم 

یا خورشید هایی که طلوع می کردن ...

این روزها دارم به یه موضوعی فکر می کنم : 

تاثیر ضربه هایی که در زندگی میخوریم روی زندگی حال و آینده مون

و اصلا یا لزوما درباره خاطرات جنینی تا ۶ سال صحبت نمی کنم!

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan