...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

مرحله انکار

درکل آدم سوگواری نکنی هستم.

کمتر دیده شده که بتونم مراحل سوگواریمو کامل کنم.

مهم هم نیست چقدر زمان بگذره. سوگواری من یه مسیر بی انتهاست

نمیدونم خودم واقعا فکر میکنم انتها هم نداره

اما شاید منم در این زمینه کم کاری میکنم

.

.

از دلتنگی بچه نسبت به باباش، من هم نشستم همراش کلی گریه کردم

از اینکه تو خیلی وقته که رفتی 

و من هنوز در اعماق وجودم باورش نکردم

نیستی واقعا نیستی و چیزی وجود نداره

ولی چجوری به اون بچه هه بگم برای همیشه تموم شد ...

.

.

.

شایدم بارها گفتم و اون نمیخواد باورش کنه

پس به این احتمالا میگن مرحله انکار

کابوسهای تموم نشدنی

سفر بودم اونم چه سفری

سخت و پنیک افزا

اما فکر کنم درسهای زیادی برام داشت

هیچ جا دیگه برام امن نیست

آدمای قدیمی برام امنیت نمیارن

اینکه دارم خیلی غمهامو سرکوب میکنم

 

واقعا نیازه خودمو امن کنم

و دیدمو به مسایل و زندگی تغییر بدم

وگرنه این رنجها منو نابود میکنن

مامان سه ساله رفته و هنوزم برام کابوسه ...

رخت شویی

احساس میکنم در یکسری چیزهایی باز شده که مدتها روشون خاک ریخته بودم

یه دلشوره

یه آستانه تحمل پاره شده که همش منو میبره سمت پنیک کردن

ترس از دست دادن 

امن نبودن 

همه چیز در خطره ... 

خودمو با سختی میارم بالا و یه خستگی بیش از حد میتونه دمار از روزگارم دربیارم

این روزها بیش از حد آسیب پذیرم ....

دیگه فقط توانی از خدا میخوام ......

غم ها زیاد شدن 

و من تنها شدم ...

قلب آبی من ... امیدوارم بمونی برام ...

ناامیدم نکن

هیچکس جای ما نیست

من دیوانه ام

نمیتونم و نمیخوام که عاقل بشم

اما خداکنه ناامیدم نکنی

 

میتونم فرصت بدم؟

چیزها خوب پیش نرفت این چند روز :(

نمیدونم چی میشه

نمیدونم چی درسته چی غلط

اما نمیتونمم هم تا وقتی مطمئن نشدم کار خاصی انجام بدم.

 

هم تیمی

دیشب کلی با قلب آبیم صحبت کردیم. دلخوریم رو گفتم. اما متمدنانه. بدون جنگ بدون تهدید

باید باور کنیم که ما هم تیمی هستیم و خراب شدن هرکدوممون، خرابی و شکست دیگری و کل رابطه س

خوشحالم که حرفامو میشنوه

خوشحالم که دارم سعی میکنم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم

مثلا همین که بگم نیازهامو 

و انتظار نداشته باشم با یه جادو همه چی حل بشه

یا اینکه هیچوقت تلخی و ناکامی پیش نیاد

این خاصیت رابطه انسانهاست

مهمترین چیز تلاش دونفره و اینکه همدیگه رو ببینن

چه خوب که یه رابطه ما رو بهتر کنه

حالا هرچی که قراره بشه

واقعا دوست داشتنیه این قلب آبی من

چیه این ارتباط قلبها ... 

 

+ اتفاقا چند روز پیش تراپیستم بهم گفت که : من با بقیه فرق دارم. من طرف تو ام. با تو هم تیمی هستم

و این برگ برنده هر رابطه ایه که قراره موفق بشه

و آغشته به سرزنش و تحقیر نشه 

رویای من

نمیدونم این زحمتایی که در زمینه کارم میکشم آخرش به جایی میرسه یا نه. ولی خب واقعا دلم نمیخواد بیفتم توی یه لاین دیگه

دوست دارم ادامه بدم.

چون همیشه میخواستمش. اما هی گذاشتمش کنار و رفتم.

ایندفعه نمیخوام برم.

کلی براش آرزو و آینده دارم

مثل همون آتلیه ای که توی این وبلاگ سالها پیش آرزوش رو نوشته بودم. 

 

کاش نبینم ...

انتظار همیشه اذیتم میکنه

متنفرم از انتظار و همیشه منتظر موندم

و خیلی وقتا ناامید شدم

 

از اینکه از آدما انتظار داشته باشم و اونا ناامیدم کنن 

متنفرم ...

و بارها این اتفاق افتاده

 

ای درحالیه که همیشه من جلو میزنم

توی دوستی

توی عشق

توی دوست داشتن

و از این هم متنفرم

 

از اینکه هیچکس نمیتونه اونطوری برام باشه که من براش هستم ... 

متنفرم

 

نمیدونم دیگه با خودم چیکار کنم حقیقتا

کاش اینقدر سخت نبود

راستش نمیتونم خودمو تحمل کنم دیگه

:)

 

کاش میتونستم فکر نکنم

کاش میتونستم نبینم ... 

 

آبی زیبای من

اونقدر اینجا ننوشتم که یه کات خیلی بزرگه اما خب نیازی نیست به خودم توضیحی بدم.

اینجا هم جز من کسی نیست.

 

از اینکه حالا من و قلب آبی قشنگم رسما باهم بودن رو تمرین می کنیم، بشدت برام مایه تسلی خاطره.

اصلا این حسو ندارم که یه بیگانه وارد زندگیم شده.

رفیقم، عزیز قلب و جونم کنارمه.

همونکه بهش نگاه میکنم شکل دنیا عوض میشه.

همونکه بی نهایت برام آشناست.

درسته که این تمرین باهم بودن و هزارویک مسئله زندگی واقعا سخته، اما چی توی این زندگی سخت نیست.

همه چیز سخت و متناقضه. 

 

اما متاسفانه قلب آبی، آخرین کارت من برای من نوستالژی بازی و عاشقی کردن با یه رفاقت قدیمیه.

عیبی نداره

این کارت هم بازی میکنیم ... 

پذیرفتیم که داستان بین ما تموم نشده

چندین بار از هم فرار کردیم اما باز برگشتیم. 

 

هییی ...

توی این وبلاگ خیلی از خورشیدم نوشتم.

اینکه صداش شبیه خورشیدمه یکمی عجیب نیست؟

خصوصا وقتی شعر میخونه :(

 

امیدوارم بتونیم ... امیدوارم هردو تلاش کنیم ... هردو بچسبیم به هم و همدیگه رو اصلا به راحتی رها نکنیم ... 

برگشتم؟

نمی دونم چی شد دلم امشب خواست اینجا بنویسم.

دلم برای محیط بیان تنگ شده بود.

یه مدت سعی کردم به بلاگفا برگردم اما اینجا برام یه حس دیگه ای داره.

شاید چون بهترین خاطرات وبلاگ نویسیم اینجا بوده.

و اینجا بیشتر خودم بودم. راحتتر خودم بودم همیشه.

عجیبه اما خب اینطوریه.

 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan