...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

آبی زیبای من

اونقدر اینجا ننوشتم که یه کات خیلی بزرگه اما خب نیازی نیست به خودم توضیحی بدم.

اینجا هم جز من کسی نیست.

 

از اینکه حالا من و قلب آبی قشنگم رسما باهم بودن رو تمرین می کنیم، بشدت برام مایه تسلی خاطره.

اصلا این حسو ندارم که یه بیگانه وارد زندگیم شده.

رفیقم، عزیز قلب و جونم کنارمه.

همونکه بهش نگاه میکنم شکل دنیا عوض میشه.

همونکه بی نهایت برام آشناست.

درسته که این تمرین باهم بودن و هزارویک مسئله زندگی واقعا سخته، اما چی توی این زندگی سخت نیست.

همه چیز سخت و متناقضه. 

 

اما متاسفانه قلب آبی، آخرین کارت من برای من نوستالژی بازی و عاشقی کردن با یه رفاقت قدیمیه.

عیبی نداره

این کارت هم بازی میکنیم ... 

پذیرفتیم که داستان بین ما تموم نشده

چندین بار از هم فرار کردیم اما باز برگشتیم. 

 

هییی ...

توی این وبلاگ خیلی از خورشیدم نوشتم.

اینکه صداش شبیه خورشیدمه یکمی عجیب نیست؟

خصوصا وقتی شعر میخونه :(

 

امیدوارم بتونیم ... امیدوارم هردو تلاش کنیم ... هردو بچسبیم به هم و همدیگه رو اصلا به راحتی رها نکنیم ... 

برگشتم؟

نمی دونم چی شد دلم امشب خواست اینجا بنویسم.

دلم برای محیط بیان تنگ شده بود.

یه مدت سعی کردم به بلاگفا برگردم اما اینجا برام یه حس دیگه ای داره.

شاید چون بهترین خاطرات وبلاگ نویسیم اینجا بوده.

و اینجا بیشتر خودم بودم. راحتتر خودم بودم همیشه.

عجیبه اما خب اینطوریه.

 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan