یادش بخیر اون موقع ها این روزها با مهسا روی دسته ی تک صندلی هامون می خوابیدیم وسط کلاس . یا وقتی خیلی حوصله مون سر می رفت با خط کش آهنی ها میفتادیم به جون این دسته ی میز و حسابی تر تمیزش می کردیم . روی پاک کن هامونو نقاشی می کشیدیم . یا برای خودمون گوشه کتاب یا روی کاغذ نقاشی می کشیدیم یا عکس های کتاب ها رو کاریکاتوریش می کردیم .
اسفند که می شد مهسا از لاک زمستونیش در میومد و راضی می شد بریم توی حیاط بچرخیم
اسفند که می شد کلاس ها بیشتر تق و لق می شد ، ما توی باد راه می رفتیم و مهسا سیاوش می خوند و این تنها وقتی بود که حرف نمی زد . نمی دونست من چه قدر دوست داشتم یه وقتا حرف نزنیم . فقط نگاه کنیم .
اسفند ها جنگل کاجمون که پر از اکالیپتوس بود ، رنگ و روی جدیدی می گرفت . ابرها توی آسمون خیلی خوشگل می شدن و ما روزشمار عید درست می کردیم . هر روز یه گل رنگ می کردیم تا به عید برسیم
من خوشحال بودم که بعد مدت ها میرم شهرمون ... اونم خوشحال بود که با فامیلاش هر روز میزنه به دل کوه تا شقایق ها رو نگاه کنه و یه بار دیگه خودشو صدا کنه : شقایق !
+ اگه یه شب برسم به حقایق
میشم خدای عاشق
میگم رازمو به ستاره ی دریای مغرب
دریای مغرب
دریای مغرب
.
.
اشکای یخیمو پاک کن
+ خیلی دوست دارم بالاخره مهسا رو ببخشم ... چند ساله که پرم از نبخشیدن
+ دیروز من و نورا مشترکا تولدشو تبریک گفتیم :))) میگه خنده هاتون شبیه همه!
- تاریخ : دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۹
- |
- نظرات [ ۰ ]