...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

پنیک و دیوانه ساز

وقتی سراغم میاد، آروم آروم که میخواد شروع بشه، همه لذت های دنیا رو از بین میبره، هیچ کاری نمیتونه حواسمو پرت کنه از شعله ای که داره آروم آروم روشن میشه از جایی که نمیدونم کجاست، فقط توی دلم حسش میکنم، دقیقا همونجایی که همه بهش میگیم "دل" وقتی دلمون درد میگیره!! 

دقیقا منو یاد "دیوانه ساز" توی هری پاتر میندازه، باید اون لحظه به یه خاطره خوب فکر کنم، چقدر سخت و ناممکن به نظر میرسه وقتی همه لذت ها و خوشی ها و امیدها داره با بوسه ی یه دیوانه ساز از بدنت خارج میشه، چه جوری میشه به یه خاطره خوش یا یه حس خوب فکر کرد؟

چند وقتیه که دیوانه ساز ها خیلی سراغم میان، مثلا وقتی شب و چند تا استرس مبهم و خستگی باهم یکی میشن، اون شنل پوش های تاریک هم پشت پنجره ی اتاقم میان. مثل سایه ی شاخه های اون درخت ها که شب ها توی بچگی هامون از پشت پنجره شبیه هیولا میشدن ... 

من خیلی ناتوانم هنوز و کار زیادی ازم ساخته نیست اما چند وقتیه که سرمای حضورشو از اولین لحظه ها حس میکنم و میفهمم که اومده منو با خودش و سرما و تاریکیش یکی کنه. 

مطمئنم حتی اگر هری پاتر بودم و چوب دستی داشتم باز هم اصلا راحت نبود و ترجیح میدم به بغل و تنفس شکمی اکتفا کنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan