...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

به سویت بازخواهم گشت ...

به زودی یک سال از عروسی ما میگذره ... به زودی تولدم میشه

برای تولدم ذوق زده م ... و دارم فکر می کنم چه کار های جالبی میشه برای سالگردمون هم انجام داد!

.

.

دو هفته ای هست که دارم تلاش می کنم به عرصه نوشتن برگردم. شاید این یک سالی که گذشت توی زندگیم استثنایی بود. تنها سالی که کمتر از همیشه نوشتم و این خبر خوبی نیست اما طبیعی بود! از وقتی که یادم میاد داشتم مینوشتم. از 8 سالگی! 

نوشتن نه فقط برای خلق یک اثر! مهم تر از اون : نوشتن برای خودم 

این دو هفته واقعا تغییرات روح و روانم رو دارم حس می کنم. شادیم بیشتر شده. در حالی که اون شادی مست عجیب و غریب همیشگیم داشت جاشو میداد به یه افسردگی مبهم نادیدنی!

خیلی عجیبه که میتونه حالت خیلی خوب باشه، به عشق زندگیت رسیده باشی، بغل شده باشی، دیگه تنها نباشی اما در پنهانی هات یه افسردگی و اندوه مرموز درحال رشد و نمو باشه. 

این مدت خیلی به خودم پیچ و تاب خوردم تا زندگی شخصی شخصیم رو از لا به لای دست و پای این تغییراتی که ازدواج به زندگیم داد، جمع کنم. خیلی کارها رو آزمایش کردم. خیلی سعی کردم برای نظم و سامون دادن و برنامه داشتن برای کارهای روزمره و غیر روزمره. 

.

.

البته نمیشه همه چیز رو به ازدواج ربط داد. من یه روند تغییرات رو شروع کرده بودم. دقیقا از موقعی که کنکور ارشد دادم، قبول شدم با رتبه خوب اما نرفتم مصاحبه هاش رو شرکت کنم و تصمیم گرفتم زندگیمو جور دیگه ای رقم بزنم. دقیقا همون موقعی که از خودم ناامید شده بودم و ناتوانی های خودمو شدیدا لمس می کردم و در حال از دست دادن همه آدم های مهم زندگیم بودم، خیلی تنها! 

.

.

و غیر از همه این ها، بزرگترین نقطه ضعف من توی هرکاری، هدف نداشتن بوده همیشه! اینکه کارها و تلاش هام یا هدفمند نبودن یا هدف های واقعی و دست یافتنی نداشتن! و این خیلی مهمه. بهترین هم که باشی وقتی هدفت درست نباشه، به هیچ کجا نمیرسی.

با من صنما دل یک دله کن!!

.

.

این از این 

به سویت بازخواهم گشت ...

این خود تویی

خیلی کارها هست که من میگم دردسره اما تو میگی نه باید انجامش داد

خیلی چیزها هست که ازت یاد گرفتم

خیلی چیزها هست که باید ازت یاد بگیرم

مرسی که اینقدر خوبی

اما می تونستی نباشی

مرسی که اینقدر به من انگیزه میدی

مرسی که وقتی من میفتم، تو ایستادی که منو نگهداری

مرسی که با این دختری که توی ۷۰درصد مواقع تصورش از خودش داغونه، اینقدر مهربونی

باید این ها رو برای خودت بنویسم اما

از اینکه هر روز بهتر از دیروزی ازت ممنونم ...

مرز انفعال

اما از طرفی اتفاقات برنامه ریزی نشده حس بهتری دارن
چون اگر ما بخوایم با انواع شک و تردیدهامون تصمیم گیری کنیم، به این زودی ها به هیچ نتیجه ای نمی رسیم
اما وقتی در عمل انجام شده قرار میگیریم ... هرجوری هست خودمونو باهاش سازگار می کنیم
نمیگم خیلی خوبه بدون آمادگی در ماجرایی افتادن اما خیلی وقت ها هم آمادگی ها و برنامه ریزی ها و تردیدهای ما هم قرار نیست لزوما ما رو به مطلوب ترین نتیجه دلخواه برسونه
شاید یه وقتایی بهتر باشه بگذاریم خود سرنوشت برامون مقدر کنه ...
اما ما هم نباید منفعل باشیم
اینکه این مرز انفعال ما کجا قرار میگیره هم واقعا تشخیصش سخته

یادگاری ...

هنوز یه طره از موهام سفیده از اون روزها

اما موهامو رنگ می کنم

مشکی ...

پایین موهامم صورتی!

این یادگاریه

یادگار روزهایی نور موهامو سفید کرد 

و بعد منو توی تاریکی رها ... 

.

.

اگه آدم ها بخوان یه تاریخ دقیق برای تغییر اساسی در زندگی و شخصیتشون بگن

من فکر کنم اون تاریخو دارم 

شایدم نه 

شاید همیشه همین شکلی بوده و فقط نوسان داشته این ضربان!

نمی دونم ... حقیقتا نمی دونم

.

.

اما سوال اساسی این روزهام اینه که، آیا باید یک سری از اتفاقات، ناکامی ها و ... ما رو اینقدر پیر می کرد؟ 

پس اینکه میگن شمس به مولانا گفت : زخم هامون محل عبور نوره، چیه؟

شاید ما مسیرو درست نرفتیم

شاید هیچ وقت تیرها رو از بدنمون نکشیدیم بیرون

شاید پر از تیر و گلوله ایم و زخم هامون عفونی شده و تحمل این وزن سنگین برامون سخت شده ...

واقعا موضوع چیه؟

یه رویای کوتاه ... تنها همین!

یه روزی بالاخره از این خواب ها بیدار میشی

یه روزی بالاخره دیگه این خواب ها تموم میشن

نمی دونم چندین و چندوقته خواب خوب ندیدم 

همیشه پریشونن 

مثلا یه خوابی میخوام از جنس اون روزها که دیدم باهم روی یه قایقیم توی دریای آبی سبز و خورشید داشت طلوع می کرد!

یا وقت هایی که توی خواب مامان می شدم 

یا خورشید هایی که طلوع می کردن ...

این روزها دارم به یه موضوعی فکر می کنم : 

تاثیر ضربه هایی که در زندگی میخوریم روی زندگی حال و آینده مون

و اصلا یا لزوما درباره خاطرات جنینی تا ۶ سال صحبت نمی کنم!

ممنون بودن ‌‌‌...

شکرگزاری فقط یه ساعت مقرری نماز خوندن نیست
شکرگزاری یعنی هرلحظه هرکاری انجام دادی که از حال خوشش به وجد اومدی، به خاطر همه نعمت هایی که به تو امانت داده شده سپاس گزار باشی ❣

رویاهاتو از دست نده ...

کاری که دوست داری و رویاشو داری انجام بده
از چی نگرانی؟ از اینکه یه جوون کم سن و سال از نوع موفق و تحسین برانگیزش نمیشی؟؟
سن تو چه ربطی به رویاهای تو داره؟
اگه رویاهات برای خودت باشن ... اگه هنوز هم توانایی داری که براشون تلاش کنی ... پس انجامش بده!
چرا از خودت می پرسی چند سالته؟ اصلا مگه مهمه که سال های لعنتی قبلت رو مشغول چه کارهای بی ربط یا با ربطی بودی؟
مگه قراره به کسی جواب پس بدی؟
اینا رویاهای تو هستن که خودت کشفشون کردی!
پس پاشون وایسا
چه بهشون برسی چه نه!

 

 

× رویاهاتو از دست نده به بهانه اشتباه های خودت یا دیگران

چرا که اگه رویاهات بمیرن 

زندگی مثل مرغ شکسته بالی میشه که 

مگه دیگه پروازو به خواب ببینه ...

 

کمرنگ

چرا یه چند وقته خنده هام کمرنگ شده؟
دوست ندارم این بشه یه حالت دائمی که بهش عادت کنم
به نظرم ما آدم ها باید حواسمون به عمق خط لبخندها و خنده هامون باشه
چون ممکنه یه روزی برسه که دیگه یادمون نیاد آخر خنده مون چه شکلی بوده اصلا
فکر کنم ماها اندازه رویاها و اندازه شوق هامون لب هامونو کش میدیم ...

 

× فکر کنم یه بخشیش به خاطر خستگی و بخش دیگرش به خاطر سردرگمی فعلی در ایجاد شوق ها باشه

 

× البته کمرنگ بودن هم یه وقتایی بد نیست ...

تویی که همزاد منی به من بگو خونه کجاست

معمولا وقتی تازه وارد زندگی کسی میشیم، این سوال رو فراموش می کنیم که این شخص با آدم هایی که قبل از ما توی زندگیش بودن چه کرده؟ شاید یه روزی همون رفتار رو در حق ما هم انجام بده 

اما متاسفانه وقتی این سوال به خاطرمون میاد که کار از کار گذشته. دور انداخته شدیم و آدم یا آدم های جدیدی هم جای خالی ما رو پر کردن 

اون موقع می فهمیم که کاش کمتر روی اون آدم حساب باز کرده بودیم 

کاش کمتر حسابش می کردیم تا جای خالیش اینقدر بزرگ نباشه ... 

چرا هیچ وقت ابراز علاقه های بی حد و حساب بعضیا رو نمیذاریم به پای اینکه دارن از آدم یا آدم های دیگه یا شرایطی خاص فرار می کنن؟

.

.

.

چه قدر یه جوریه که به کسی بی تفاوت باشی اما این به جای اینکه انتقام محسوب بشه، خوشحالش کنه

.

.

دیروز داشتم به محسن میگفتم چه قدر یک دوست همجنس و همفکر داشتن ناب و دلپذیره! یکی که دغدغه ها و ذهنت رو از دیدگاه خودت با همون مردانگی یا زنانگی و کلیشه های موجود ببینه! و درواقع درک کنه

حرفمون از تالکین و علاقه شدید الحن خواهر به تالکین شروع شد و محسن میگفت که وی با نویسنده نارنیا با هم دوست های خوبی بودن و در جریان نوشتن های همدیگه بودن 

خوش به حال آن دو 

و محسن گفت : ... چیزی که هیچ وقت نداشتیم ...

.

.

یادمه اون زمان اینترنت دایال آپ که کامپیوتر داشتیم و من یه گوشی سامسونگ هم داشتم که بیچاره اینترنت هم میرفت به شکل مفتضحانه ای، همیشه و از این در به اون در وبلاگ های بلاگفا پرسه می زدم تا یه دوست پیدا کنم که زبونمو بفهمه. تاکید داشتم حتما دختر باشه! اما هیچ نتیجه ای نداشت گشتن هام. یه مدت یکیو پیدا کردم و هر روز براش کامنت میگذاشتم. اونم از این افرادی بود که کامنت تایید نمی کرد و جواب هم نمیداد و هیچی به هیچی. ولی من هر پستی که میگذاشت براش حرف میزدم و مطمئن بودم که میخونه. یه روز دیدم توی پست های وبلاگش ازم تشکر کرد و گفت که میخونه و ... ! بعد یه مدت هم دیگه فکر کنم ازدواج کرد و پیداش نشد. 

بعد ازون ماجراها باز هم گشتم و گشتم تا اون روزی که محسنو پیدا کردم ولی خب به جای دوست یه عشق پیدا کردم :/ :) 

.

.

وضعیت : در حال شهادت از آلبوم جدید گروه پالت هستم

وضعیت بعدی : در حال کوشیدن و خارج شدن از وضعیت پسا اسباب کشی و بازگشت به زندگی عادی و دنبال کردن اهداف جدید و انجام کارها و دیگر دنبال کسی نبودن و تبریک نگفتن تولد مریم ...

دلی از دریا باید ...

بی اعتمادی مرحله ای از رسیدن به اعتماده
نگران نباش
اما مسئله اینجاست که همونقدر که انتظار داری بقیه قابل اعتماد باشن، خودتم باید باشی و خودت هم باید بتونی اعتماد کنی ... 

اعتماد یه دل گنده و دریایی میخواد ...

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan