چه قدر هوا پاییزیه!
سرم سنگینه ، تو سردیت شده از باد کولر و زیر سه تا پتو مثل یه پسربچه کوچولو خوابیدی!
این اولین باره توی خونمون سوپ درست می کنم تا گرم بشیم
- تاریخ : شنبه ۲۹ شهریور ۹۹
- ساعت : ۱۸ : ۳۴
- |
- نظرات [ ۰ ]
نوارمغزی های یک ذهن خسته
چه قدر هوا پاییزیه!
سرم سنگینه ، تو سردیت شده از باد کولر و زیر سه تا پتو مثل یه پسربچه کوچولو خوابیدی!
این اولین باره توی خونمون سوپ درست می کنم تا گرم بشیم
یکی از انواع سفر، سفریه که قراره بری یه جا بشینی و پاشی و نهایتا چهار قدم راه بری و هیچ کار خاصی انجام ندی! نخوای جایی رو ببینی و هر چیزی که به استراحتت کمک کنه رو در الویت قرار بدی.
راستش استراحت کردن فقط یه گوشه لم دادن نیست! ور رفتن با گوشی هم نیست. استراحت یعنی ساعت آرامش و خستگی ها رو از تن بیرون کردن. خستگی ها رو از تن بیرون کردن یعنی : به چیز خاصی فکر نکردن و درگیر نبودن
اون روز توی دفترم نوشتم : سال هاست خسته م ... خیلی خسته
سال هاست استراحت نکردم ... سال هاست واقعا نخوابیدم! سال هاست بیدارم ، هشیارم و حواسم به همه چیز هست ... سال هاست توی کوچه های بی حواسی و بیخیالی گم نشدم!
ولی تا دلت بخواد فراموشکارم و به قول دوری حافظه ی کوتاه مدتم مشکل داره! حتی همین الان هم خیلی راحت یادم رفته کلمه ای که میخواستم همراه فراموشکاری بنویسم چی بود!
این روزها که نه ... این روزها خیلی زیاده برای یه هفته اما خب شاعرانه تره پس ... این روزها سعی می کنم کمتر فکر و خیال کنم، بیشتر استراحت کنم، کمتر پیگیر باشم، بیشتر دنبال حال خودم باشم، کمتر پیش بینی کنم، بیشتر در حال حاضر باشم و در واقع ...
کمتر کنترل کنم ... کمتر کنترل کنم ... و کمتر کنترل کنم
کنترل دیگران، کنترل زندگی، کنترل لحظه ها، کنترل آینده
چند روز نفس گیر داشتم تا بتونم این چیزها رو درباره خودم بفهمم ولی نتیجه کار بسیار استراحت برانگیز و آرامش بخش و همراه با بازدهی بیشتر توی کارهام بوده و البته سخت سخت
× از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام ...
اندیشه فولادوند
× اینقدر مثل گلایل درشت همه جا نباش 😁 دکتر شیری میگفت مثالش جالب بود
باید بزرگ بشی ... چاره ای نیست!
هرجا و هرجور که هست روی پای خودت وایسا
اگر خودتو بندازی تا کسی بلندت کنه، هیچ وقت نمی فهمی
نفهمیدن همیشه درد بدتریه
اونی باش که میخواد بفهمه ، میخواد درک کنه
همیشه عیب و ایرادهای چیزی که خودت ساختی بیشتر به چشمت میاد
اما الان که اینجا نشستم به نظرم این زیرگلدونی ها که روشون گل و برگ دوختم خیلی هم ناز شدن!
امیدوارم هیچ وقت یادم نره من تو رو نساختم ... تو برای من سراسر فرشته ای. فرشته ی گاهی مرگ و گاهی زندگی! فرشته ای که بال هاش رو گاهی فراموش می کنه! یه فرشته مرد که جهان رو بی حجاب و بی نقاب دوست تر داره
خونمون چه قدر ساده شد خونمون! انگار ما همیشه همینجا بودیم و اون ساعت که دورش طلاییه همیشه همونجا روی اون دیوار نارنجی کم رنگ بوده.
ما هر روز کلی تلاش می کنیم تا به یه جایی برسیم و همش هم سردرگمیم و دور خودمون می چرخیم و مثل هرکسی توی این مملکت و دنیا از فردامون بی خبریم و انصافا ماها توی این محدوده جغرافیایی بی خبرترینیم.
اما به قول خودت که میشه توی لحظه هم زندگی کرد! میشه زیبا بود و زیبا دید!
هیچ کدوم از این خط ها انگار به هم ربطی ندارن اما برای من مثل یه زنجیر وصل شدن! و احتمالا بی ربطه اما باید بگم ازت ممنونم که سعی می کنی برای من امن باشی و منو به جای امن زندگیت راه دادی. برای آدمایی مثل من و تو که از نوازش نیز چون آزار ترسانیم، اصلا کم یا معمول نیست.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
صبح که از خواب بیدار شدم باورم نمیشد دیشب چه ماجراهایی داشتیم!
دیشب اومدم بنویسم : بچه جون هام ... زندگی پر از دردسرهاست
دردسرهایی که یه وقتایی نمیشه جلوشون رو گرفت اما می دونید چیه؟ ما یه روزی باید اون قدر آدم بالغی بشیم که مسئولیت کارهامون رو بپذیریم و پای همدیگه وایسیم حتی وقتی فکر می کنیم طرف مقابلمون اشتباه کرده.
این چند روز سخت گذشت و ترسیده م! اما چرا قوی نباشم؟ زندگی که الکی نیست بازی نیست. واقعیه و ما رویایی هستیم بین این واقعیت های تلخ زندگی!
ولی می دونید چیه؟ کاش اونقدر همو دوست داشته باشیم که رویای هم باشیم نه کابوس. پناه هم باشیم. زندگی سخته بچه جون هام ...
اما همونقدر که سخته مگه کوتاه هم نیست؟ همه چی می گذره ... هر اتفاقی می گذره ... درست میشه مهم اینه که بخوایم خوب باشیم
مگه نه؟
از توضیح دادن بیزارم. چیزی که نیاز به توضیح داشته باشه خسته م می کنه. از تعریف کردن یه فیلم تا اتفاقی برای خودم افتاده باشه تا یه جک ساده. یا شاید از تعریف کردن بیزارم.
بهم گفت اگه نگی چی دوست داری و چی میخوای، اگه خودت رو نشون ندی، کم کم سایه میشی. خوشم اومد از حرفش. سایه! سایه بخش مهمی از زندگی منه.
فراموشی! نمی دونم چرا اینقدر فراموشکارم. می نویسم تا فراموش نکنم. اگر زمان قدیم بود و دست نوشته های آدم ها رو کتاب می کردن، اون وقت هم دفترها و دفترچه و وبلاگ هام اسمشون می شد : می نویسم تا فراموش نکنم ...
برای فراموش نکردن به نوشتن نیاز دارم.
الان دارم به یک صدای بسیار زیبا و پراحساس گوش میدم که دعای جوشن کبیر رو با ترجمه بسیار زیباتر به فارسی میخونه! اگر خواستید بشنوید کانال تلگرام مسعود ریاعی رو بیابید.
از یه جایی می فهمی که اگر قرار باشه خدایی باشه، خدای همه هست و تو یک دونه از یک عالمه موجوداتی.
از یه جایی می فهمی که زندگی خیلی کوتاهه و اون قدر فرصت نیست.
وقتی که یه آدم مهمی از زندگیم میره فراموشیم بیشتر میشه و بیشتر توی صورتم کوبیده میشه. مریم خودشم نمی دونست چه قدر برام مهم بود. وگرنه نمی رفت. منم نمی تونستم جلوی رفتنشو بگیرم و تلاشمم بی فایده بود.
همیشه ته دلم میگه .. کاش برمی گشت ولی خب این از اون کاش های نشدنیه.
یه وقتایی خوبه بشینی ببینی چی شدی ... چه کردی و کجایی
اگه نبینی ... اگه فراموش کنی ... گم میشی
دوست ندارم گم بشم
دوست ندارم توی این دنیای متلاطم به آرامش مصنوعی و متزلزلی پناه ببرم
برکه ی امنو نمیخوام وقتی موج خطری نیست
+
ای دوست دار آن کس که دوستداری ندارد
ای دلسوز آن کس که دلسوزی ندارد
ای رفیق کسی که رفیقی ندارد
ای فریادرس کسی که فریادرسی ندارد
ای راهنمای کسی که راهنمایی ندارد
ای مونس آن کس که همدمی ندارد
پاکی سزاوار توست ای که هیچ خدایی جز تو نیست
فریاد فریاد یارب
ما را از این آتش رهایی بخش
کف رسوب کرده ی کتری رو با زور و تلفات درآوردن و وسوسه ی تو رو از خواب بیدار کردن! تویی که دیشب دم دمای صبح برگشتم دیدم هنوز پاهاتو داری تکون میدی و عمیق خوابت نبرده و منی که از نه صبح بیدار شدم و فکرم مشغوله
اما من تقوا پیشه می کنم و صدات نمی زنم! و میام سر گوشیم تا بنویسم بلکه مغزم آروم بشه اما کاملا اتفاقی زانوم محکم میخوره به زانوت!
زانوی من و وسوسه ناخودآگاه تو رو از خواب بیدار کردن یا یک اتفاق؟
شارژ گوشی تموم میشه و مجبورم از لا به لای حجم قلنبه شده لباس هام روی مبل، شارژرم رو پیدا کنم و بعد دنبال پریز بیکار بگردم که ما البته زیاد داریم!
آب گذاشتم جوش بیاد که چایی بخوریم! چایی ... فکرم مشغوله. سرمو نزدیک کتری می برم تا صدای جوش اومدن آب رو بشنوم اما صدای : تق ، یعنی نوک موهام نزدیک شعله شده و وز رفته!
دستم داره می سوزه! عملیات تمیز کردن کتری سوزناک و دردناک بود!
دیگه نزدیکت نیستم که بتونم اتفاقی بیدارت کنم. الان پریز و نوشتن مهم تره. ناخودآگاه آگاهم نمی تونه کاری انجام بده! فکرم مشغوله و کاش نوشتن بهم راه حلی می داد که بی درد و بی تلفات و بی خطر بود!
مثلا روزه نگیرم راحت و آسوده باشم طوری که هیچ کس غیر از تو ندونه تا بترسم که مامانم بفهمه! خیلی مسخره نیست؟ این جمله خیلی بچگانه نبود؟
میخوام چایی و صبحانه بخورم، دلم ضعف میره! مگه من دو سال پیش نبود که به خاطر معده م روزه نمیگرفتم؟ پارسال هم مجبور شدم و باید میگرفتم چون راه دیگه ای نداشتم! چون هرکاری که باعث می شد موقعیتم توی خونه خراب بشه رو باید انجام میدادم!
اینقدر اعمال و رفتارم با ترس ها مخلوط شده که خیلی وقت ها نمیفهمم خودم واقعا چی دوست دارم؟ اصلا من چه کسی هستم؟ مذهبی دارم اصلا یا نه؟ نمازی که گه گاه برای دل خودم می خونم میشه اسمش رو گذاشت مذهب داشتن؟ یا علاقه ای که قلبا به یکسری عناصر دارم چطور؟
روزی که دست هاتو می گرفتم حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاری حرام انجام میدم! من دوستت داشتم واقعا و دیگه حرام چه معنی داشت؟ حرام من گرفتن هزارتا دست همزمان و بی عشق بود. مگه چندبار قرار بود زندگی کنم؟
انگار مدت هاست که ما آدم های جدید از انجام دادن مناسک و قوانین خاص و بی انعطاف عاجز موندیم! از طرفی هم ریشه هامون توی خاکی هست که نمی تونیم همه چیز رو ببوسیم و بگذاریم کنار!
چایی رو دم می کنم و پهلوهام داره تیر می کشه احتمالا از گرسنگی یا تشنگی! هنوز خوابی و بیدارت نمی کنم. در اوج نوشتنم هستم و هنوز هم امیدوارم معجزه ای بشه و من از این فکر مشغول اعصاب خوردکن نجات پیدا کنم.
می دونم اگر خودم با خودم صاف و روراست بشم، برای بقیه ی دردسرهای خانوادگی هم چاره ای پیدا می کنم!! اما ...
فکر نمی کنی دیگه بیدار بشی خوبه؟ ساعت داره یک میشه ... چی برات درست کنم؟
کاش نمی ترسیدم ...
چرا زندگی ما آدم ها با ترس ها گره خورده و فقط مثل مراحل یک بازی میشه ازشون عبور کرد و به ترس بعدی رفت؟
دست هام بوی سرکه میدن ...
یکی از آهنگ هایی که از آهنگ هاش دوست دارم ، ریسمون سیاه معین زده!
.... از تموم لحظه هات دورم ... شک نکن دل بکن جونم ....
× من چه قدر دوست دارم این سفر هیجان انگیزی که با تو شروع کردم رو ...
راحت یا شبیه معمول نیست اما ... دوست داشتنیمه
× کاش یه روز وایسیم بگیم : آخیش تونستیم ها ...
× چه چیزها که باید یاد بگیریم ...
دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم
دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست ...
آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره!
بالاخره امشب جرئت کردم و از گروه هایی که رفیق قدیم بود خارج شدم. شماره ش رو هم پاک کردم. تولدشو تبریک گفتم خیلی ساده و بی تکلف و اونم گفت ممنون!
چندبار دیگه هم تلاش کردم و راستش دیگه جای تلاشی نمی بینم
فقط هربار با دیدن اثر و آثارش اذیت میشدم و غمگین!
خودش میگفت قدرتشو داره آدما رو دیلیت کنه و برای همیشه فراموش. منم نمیخوام آزارش بدم وقتی به اندازه کافی آدم توی زندگیش داره!
نمی دونم دیگه هیچ وقت رفیق نزدیکی خواهم داشت یا نه. خیلی هم مهم نیست.
دیشب بین حرفامون فهمیدم که میم هم مثل من یه زمانی بیشتر حرف می زده و از یه جایی به بعد ساکت شده و سایه شده و مخفی شده
جالب بود برام. منم همینطور. از یه جایی به بعد احساس کردم تنهایی راحت تر بار زندگیمو می تونم ببرم.
شونه ی هرکسی اندازه ی خودش جا داره !!
البته دو تا مفهوم هست که این جمله رو نقض می کنه یا شایدم کامل! عشق و خانواده
آدما همیشه روی شونه هاشون عشقشون و خانواده شونو می برن و براشون جا دارن! البته خانواده ای که توی قلبشون هم جا داشته باشه.
اتفاقا امروز فکر می کنم رفاقت پایه های متزلزلی داره! چون هرلحظه و هرموقع می تونه خیلی راحت تموم یا کمرنگ بشه. خیلی خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو می کنیم ... !