...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

کامینگ سون

بهار میاد ... 
بهار به زودی میاد 

شاد بیا 
ما رو غرق حس های خوبت کن


+ بین مرگ و میر و خبر های ناگوار ... ما هنوز زنده ایم که بهار ببینیم ... 

+ اگر باشیم تا اومدن بهار ... برات میگم اون سال بهار ، چه شعری بود که منو یادت می انداخت

+ صبح که شد امروز ... میخواستم تا شب بخوابم باز . احساس انجماد می کردم . 
عصر نیکی رو روی سه پایه ش نشوندم . خودمم به پنجره آویزون شدم و با کمک تایمر سعی کردیم عکس خوبی بگیریم! 
عکس خوبو مطمئن نیستم ولی حالمون بهتر شد 

+ این هوای زمستون نزدیک بهار بدطور منو یاد روزای نوجوونی میندازه 



به بوی دریا فکر می کنم


به بوی دریا فکر می کنم 
به خیالی از زنده موندن 


× ...


همه آن چه لازم داریم : شگفتی

بااارانی و من 
ابری در بهار
در شعرم بخوان 
از چشمم ببار .......


نصف شبی از دل تک و تنها تمساح های این سرزمین که الان حتما آروم توی آب خوابیدن ، بیرون میام و  آهنگ های نه خیلی قدیم ترو باز می کنم  و دارم به این فکر می کنم که : 

           ما انسان های عصر امروز ، چه موجودات بی شگفتی و بی ذوقی شدیم 

اینقدر تکنولوژی ها بی خودی مستمون کردن و حوصله مونو سر بردن و اینقدر دائم ارتقا یافتن که دیگه هیچ چیزی باعث ذوق زدگیمون نمیشه 

همه چی در دسترس ... همه چی عادی ... همه چی معمولی ... بی خودی! وایسادیم لقمه بگیرن برامون

بی حس ! بی توجه ! در حالی که خیلی چیزا هستن که می تونن ما رو متعجب کنن هنوز ! روی این زمین و ماورای این زمین و توی وجود خودمون

اسم مرضمون هم باشه : اختلال سندروم عقل کل اینگ

+ باز تو از کوچه ما گذشتی
کمی دور این خانه گشتی 
سکوت شبم را شکستی ...

+ نوشته تمساح های باهوش و خجالتی !! میرن زیر آب قایم می شن وقتی کسی رو ببینن . نصفشون زیر آبن همش 
باهوش و خجالتی!! 
شب ها هم چشماشون مثل لامپ های قرمز می درخشه!! 
تصور کنید ! 
یه شب با یه عالمه لامپ قرمز کوچولو ، توی تاررررررریییییکی! عییین کارتونا

+ یاسی می گفت (یاستین گوردر) : تنها چیزی که برای فیلسوف شدن لازم داریم شگفتیه 

آی درنا

آی پر های تو بسته مباد درنا 

لب هات پر از رنگ شاد 

.

.

آی پرهاتون خسته

آی لب هاتون بسته ...

.

.

#مهسا_وحدت

خط افق

زندگی فقط اونجاییش که خودتو به افق گره می زنی 

نه یک لحظه این طرف تر ...

نه یک لحظه اون طرف تر ...



× بچه که بودم معتقد بودم درسته که دیوار ها سنگی هستن اما پنجره ها هستن . درسته که سبزی و درخت ها نیستن ولی آسمون که هست . آسمون زبون مشترک همه جاست و می تونه تو رو با خودش ببره 

و در این مورد سعی کرده بودم بنویسم! هنوز هم هست 


نامه به سلین

خیلی خوشحال می شدم اگر سلین دیون ازم دعوت می کرد ادامه زندگیمو برم پیشش 

به نظرتون این کارو انجام نمیده؟ 


× با اینا زمستونو سر می کنم

و این هنوز خیلی خوبه

هر کسی حتما توی زندگیش فانتزی هایی داره اما قطعا فانتزی حال حاضر زندگی من اینه که یه خونه ی ۴۰ متری داشته باشم که چند تا پنجره داشته باشه و رو به روش یه پارک با چند تا درخت باشه 

ساکت و آروم! 

+ راسته میگن آدم های جدید خودخواه شدن؟ 
ولی من فکر کنم انتخاب می کنن 
شایدم مجبورن 
شایدم انتخابی نداشته باشن 

× همه شون می گذرن ... همه شون خاطره میشن 
همه مون می گذریم ... هممون خاطره می شیم

+ می دونید که زندگی هنوزم قشگیاشو داره؟ 
می دونید که هنوزم میشه ادامه داد؟ 
و این هنوز خیلی خوبه 

من اشتباه می کنم پس هستم

این دو سه هفته اتفاقات جالبی افتاد . اولیش خریدن سه پایه بود !! 

دومیش گروه جمع و جور فیلم نامه نویسی انیمیشن بود که باز شد و چراغ سبزی بود برای یه رویای قدیمی که توی این چندسال هم دست از سرم برنداشته بود و چند وقت یه بار دنبالم راه میفتاد و خوابو شب ها از چشم هام می گرفت . آخه بهترین زمان برای فکر کردن به ایده های کارتونی یه حالتیه بین خواب و بیداری . 

دیشب تونستم پنج تا ایده مو بنویسم و براشون بفرستم . اگر انتخاب بشم به جلساتشون دعوت میشم و خیلی باحاله 


سومیش هم تغییر فضای کارمون بود که اولش با اینکه سخت به نظر میومد و خب سخت هم هست اما رضایتمو قشنگ 30 نمره بالا برده . از اینکه مغزم واقعا کار می کنه حس خوبی بهم دست میده و فکر می کنم واقعا دارم کاری انجام میدم 


چهارمیش هم کارگاه مربیگری بود . با اینکه وقتی موضوعشو فهمیدم حسابی هنگ کردم و گفتم من که نه شوهر دارم نه بچه آخه به چه دردم می خوره و من چه جوری به دیگران یاد بدمش آخه!!! از سر تعارف و رودر وایسی به خاطر دوستم رفتم ولی نتیجه ش خیلی خوب بود . 

روز اول هم که دیدین چه قدر هیستیریک شده بودم از آدمای اونجا و رفتاراشون . تازه فرض کنید یکی از استادام که آبم باهاش توی یه جوب نمیره ولی براش جالبم رو به رو شدم و قشنگ می خواستم زمین دهن وا کنه برم توش . 

کلا وضعیت اسفناکیه قرار گرفتن دو جوجه مددکار ، کنار 30 تا روانشناس مدعی !! که فکر می کنن مددکاری یه چیز اضافه ایه و مددکارها هیچی نمی دونن! درحالی که ... :/

خلاصه بازم به زور دوستم ادامه دادم . اینجا بود که متوجه شدم یه وقتایی باید پشت سرم زور باشه و اینکه خیلی وقتا قضاوت هام می تونه اشتباه باشه . و کلا آدم تیک ایت ایزی باشه و شعارم این بشه که : من اشتباه می کنم پس هستم

خلاصه اگر بازم مثل جریان قبلی پارتی بازی نشه و جامون نزارن ، خیلی حس خوبیه که معلم بودن رو تجربه کنم و چیزای واقعا کاربردی و قابل فهم برای همه مردم رو بهشون بگم! 


پنجمیش هم دوباره پر انرژی ظاهر شدن آقای صاد بعد مدتی بحران زدگی و ناامیدی بود ! خیلی خوشحالم که می تونم به همه ی وقت هایی که ازش دفاع کردم افتخار کنم! خوشحالم که تلاشمو کردم به بدوبیراه گفتنای بقیه دامن نزنم! قطعا یکی از آدمایی هست که بهش مدیونم . 

ولی بهم ثابت شد که قطعا وقتی احساسات بدی بین آدما به وجود میاد ، فقط یک طرف مقصر نیست و حتی اون آدم تاثیر گذارتره نقشش بیشتره حتی و بار بیشتری رو برمی داره


+ یه کمی گزارش زندگی

be beautiful woman

من مطمئنم روانشناسی رو آدم های عاشق و دیوانه نوشتن! 



+ پایان کارگاهشون !


+ او بالاخره موفق شد ، دیواری که دور خود می ساخت را محکم کند و بالا ببرد 

او موفق شد و فعالانه اجازه نداد آن دو نفر به رفتارشان با او ادامه دهند انجام مجدد

شاید

خدا رو چه دیدی 

شاید ما هم یه روزی خوب شدیم 

.

.

🍃

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan