...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

آدم قشنگ ها

یک سری آدم ها هستن اسمشون هست «آدم قشنگ ها» ! کلا آدم از دیدنشون لذت می بره. حالا چه توی فضای مجازی چه توی واقعیت. فرقی نداره. خیلی قدرشونو باید دونست. حال آدمو خوب می کنن. درصد امید به زندگی رو افزایش می دن. درسته نزدیک نیستن بهمون و آشناهای دور محسوب میشن حتی شاید ما رو نشناسن اما ... این حس خوب جریان داره. 

مثلا آ که موجب لبخند و رضایتم میشه (حتی دیدمو به یک قشری از آدم ها تغییر داده) و امیدوارم همیشه توی مسیر درستش باشه و همینقدر قشنگ بمونه حتی بیشتر

برای مجنونان بی دل

سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.
سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند. نمی دانستم انسان همیشه مجنون نمی ماند. زندگی عاشقانش را می غلتاند و می فرساید و با این فرسودگی نبردی نیست. فهمیدم همه ی انسان ها تغییر می کنند. چه عاشق ها ، چه معشوق های عاشق کش. حتی دنیا هم تغییر می کند. دنیای سست بی بنیاد فرهادکش. روزگار بر یک قرار نمی ماند.
سال های پیش نمی دانستم هرکسی آزموده می شود با هرآنچه که دارد. عشق قرارگاهی بر روی آب است برای مجنون های آواره، که تنها داراییشان قلبی است که در کف دست نگه می دارند. عشق آزمون مرگ و زندگی است. اقیانوسی که در آن غرق می شوند. اما چه کسی زنده می ماند با تمام قوا؟ چه کسی روشن و زنده دل از این آزمون خطیر جان سالم به در می برد؟ خوشا به هر مجنون بی چیزی که در تاریک ترین وادی اقیانوس، شنا کردن می آموزد تا خودش را به نور و ساحل امن برساند. خوشا به هر مجنون بی چیزی که تنها داراییش، _قلبش را_ محفوظ می دارد و در قفس سینه ی خود جای می دهد تا خود چراغ راه خود باشد. 

اسارت

گاهی دوست داشتن کسی اسارت است. اسارتی لذت بخش و کشنده. هیچ اسیری نمی تواند به راه خود برود. اسارت برخلاف آزادی است. 

You raise me up

I am strong when l am on your shoulders

 

و وقتی در همین لحظه اشکان you raise me up جاش گروبان رو توی کانالش می فرسته. من جاش گروبان رو با اشکان و با این آهنگ شناختم و شدیدا طرفدارش شدم. همه می دونن توی خواننده های خارجی هیچ کیو اندازه جاش گروبان دوست ندارم. این آهنگ خیلی خیلی جادوییه و بی کلام و باکلامش رو سکرت گاردن داره

 

اصلا پرتاب شدم به اون روزهای خودم بودن. روزهایی که یادآوریشون خوشحالم می کنه. روزهایی که اینقدر تلخی نداشتم. 

 

و این آهنگ قطعا تقدیم می شود به خدای عزیز تر عزیز که اون روزها جادویی تر دوستش داشتم :)

You raise me up, so I can stand on mountains;
You raise me up, to walk on stormy seas;
I am strong, when I am on your shoulders;
You raise me up: To more than I can be.

 

زندگی کوتاهه و تو روشنی و نقطه های روشنو بهمون نشون میدی ...

شب

یه دشت دور ... یه دشت دور 

این روزها خیلی محدودیت زندگی میاد به چشمم 

اینقدر توی دنیای وهم آلود خودم غرق شدم که تصور آشنا شدن با یه آدم جدید ته دلم وحشت میندازه

انگار هرچی بزرگتر میشی سخت تر میشه

انگار بیشتر توی خودت فرو می ری 

اصلا چی شد که اینقدر آدم ها غریبه شدن 

چی شد که از اولش هم آدم ها غریبه بودن 

چرا من اینقدر وهم آلودم .... بودم و شدم و هستم

ولی جلوی اتفاق ها و آدم های جدیدی که به منطقم بخورن نمی گیرم. چون می دونم این احساسات بیش از حد حساس شده، از تنهایی بیش از حد و ضربه هاییه که خوردم 

واقعا امیدوارم آشناهای من روی این زمین ته نکشیده باشن و بتونم بشناسمشون، عوضی نگیرمشون یا حتی اشتباهی ازشون نگذرم

تو در کدام کهکشان نشسته ای

هزار سال پیش 

شبی که ابر اختران دوردست 

می گذشت از فراز بام من 

صدام کرد

چه آشناست این صدا 

همان که از زمان گاهواره می شنیدمش

همان که از درون من صدام می کند 

هزار سال میان جنگل ستاره ها 

پی تو گشته ام ...

ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 

کسی صدات می کند!

هنوز دیر نیست 

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 

عزیز هم زبان 

تو در کدام کهکشان نشسته ای ... 

 

× هوشنگ ابتهاج - همزاد 

× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد

× شبی دیگر ، ویدئویی دیگر ، شعری دیگر ... 

و جای من ...

محبوب من
شما نیستید
و جای من پیش خودم خالیست
محبوب من
پاییز آمد ...
گل ها را از باغچه به گلخانه بردیم
گل ها تا در باغچه بودند دلشان میخواست شما بیایید
شکفتنشان را ببینید
دلشان میخواست شما بیایید بزرگ شدنشان را ببینید
محبوب من
تمام فصل ها به هنگام می آیند
تنها شمایید .................

 

× محمد صالح اعلا 

× انگار گره حالم دست صدا و شعر جناب شاعر بود 

قلب و عروقم باز شد ... حتی نفهمیدم چرا 

بقیه شعر رو پیدا نکردم. ویدئو هم یک دقیقه ای بود ... اما همین کافی بود

× سرپوش ...

× یاد باد روزهایی از زندگی که می شد همینقدر شاعرانه و عاشقانه بود ...

Healing

تنها زمانی باعث درمان دیگران می شوی که خودت شفا پیدا کنی .

مفهوم عزیز مامان بودن

مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!

مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به بچه هاش امیدواره و همیشه اون ها رو بهترین می دونه

یه مامان اصلا لازم نیست کامل باشه یا حتی همه فکرها و حرف هاش روی حساب و کتاب! یه مامان با قلبش و دلش مامانه

یادمه چندسال پیش یه روزی به آسمون خدایی که از هر مامانی مامان تره، نگاه کردم و گفتم : من دیگه از این به بعد مادری ندارم ...! و بعد قلبم فشرده شد و اشک ریختم. اما نمی دونم چرا از یه روزهایی ورقی که بین من و مامانم بود برگشت. چند ساله که دیگه مثل قبل غریبه نیستیم و قلب نگران و مامان گونه شو همیشه می بینم. مامان بودن ربطی به انسانی برجسته و کامل بودن نداره. شاید اینو قبلا نمی فهمیدم. شاید معجزه محبت رو نمی دونست و نمی دونستم. 

مامان تا تو هستی نمیخوام آدم مزخرفی باشم. یا حتی اگر نباشی هم ... ! کاش همه ی آدم های دنیا مامان داشته باشن، خونی یا غیرخونی، زن یا مرد ...

جزئیات و دنیای رنگی

از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم

خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی

اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 

اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم

تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 

تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 

بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 

اینو نگفتم از لحاظ تلخیش. گفتم از لحاظ داستانی بودنش. داستان عجیب زندگی که پر از این قصه ها و ماجراهاست. 

 

× امشب یه پست از هومن سیدی خوندم. نوشته بود وقتی داشت از پشت گونیای نارنجی اطرافشو نگاه می کرد و غرق دنیای رنگی و جذاب جدیدش بود، مدیر مدرسه یه سیلی خفن خوابوند توی گوشش که باعث شد تا مدت ها سرش یه وری باشه. 

هیچ وقت موقع نگاه کردن جهان اطرافم با گونیای نارنجی کسی بهم سیلی نزده ولی کاملا حسش رو درک کردم. حتی هنوزم گاهی حس می کنم سرم یه وریه از سیلی که نخوردم.

وقتی اطرافم و آدم ها رو درست نمی دیدم و همیشه دلم می خواست منشوری که از خواهرم کش می رفتم ، دائما جلوی چشمام باشه تا همه چیز رو یه جور دیگه ببینم ... رنگی تر ، محو تر و ...!

 

× نهایت مسرت و شادی آدم های اینچنینی اینه که بتونن دنیاهای خودشون رو تو کارها و چیزهای مختلف پیاده کنن و به آدم هایی که درکش می کنن نشون بدن

 

× یکی دوسال پیش بیوی تلگرامم این بود : معتقدم جهان حقیقتا سورئال است! 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan