...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

و جای من ...

محبوب من
شما نیستید
و جای من پیش خودم خالیست
محبوب من
پاییز آمد ...
گل ها را از باغچه به گلخانه بردیم
گل ها تا در باغچه بودند دلشان میخواست شما بیایید
شکفتنشان را ببینید
دلشان میخواست شما بیایید بزرگ شدنشان را ببینید
محبوب من
تمام فصل ها به هنگام می آیند
تنها شمایید .................

 

× محمد صالح اعلا 

× انگار گره حالم دست صدا و شعر جناب شاعر بود 

قلب و عروقم باز شد ... حتی نفهمیدم چرا 

بقیه شعر رو پیدا نکردم. ویدئو هم یک دقیقه ای بود ... اما همین کافی بود

× سرپوش ...

× یاد باد روزهایی از زندگی که می شد همینقدر شاعرانه و عاشقانه بود ...

Healing

تنها زمانی باعث درمان دیگران می شوی که خودت شفا پیدا کنی .

مفهوم عزیز مامان بودن

مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!

مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به بچه هاش امیدواره و همیشه اون ها رو بهترین می دونه

یه مامان اصلا لازم نیست کامل باشه یا حتی همه فکرها و حرف هاش روی حساب و کتاب! یه مامان با قلبش و دلش مامانه

یادمه چندسال پیش یه روزی به آسمون خدایی که از هر مامانی مامان تره، نگاه کردم و گفتم : من دیگه از این به بعد مادری ندارم ...! و بعد قلبم فشرده شد و اشک ریختم. اما نمی دونم چرا از یه روزهایی ورقی که بین من و مامانم بود برگشت. چند ساله که دیگه مثل قبل غریبه نیستیم و قلب نگران و مامان گونه شو همیشه می بینم. مامان بودن ربطی به انسانی برجسته و کامل بودن نداره. شاید اینو قبلا نمی فهمیدم. شاید معجزه محبت رو نمی دونست و نمی دونستم. 

مامان تا تو هستی نمیخوام آدم مزخرفی باشم. یا حتی اگر نباشی هم ... ! کاش همه ی آدم های دنیا مامان داشته باشن، خونی یا غیرخونی، زن یا مرد ...

جزئیات و دنیای رنگی

از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم

خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی

اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 

اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم

تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 

تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 

بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 

اینو نگفتم از لحاظ تلخیش. گفتم از لحاظ داستانی بودنش. داستان عجیب زندگی که پر از این قصه ها و ماجراهاست. 

 

× امشب یه پست از هومن سیدی خوندم. نوشته بود وقتی داشت از پشت گونیای نارنجی اطرافشو نگاه می کرد و غرق دنیای رنگی و جذاب جدیدش بود، مدیر مدرسه یه سیلی خفن خوابوند توی گوشش که باعث شد تا مدت ها سرش یه وری باشه. 

هیچ وقت موقع نگاه کردن جهان اطرافم با گونیای نارنجی کسی بهم سیلی نزده ولی کاملا حسش رو درک کردم. حتی هنوزم گاهی حس می کنم سرم یه وریه از سیلی که نخوردم.

وقتی اطرافم و آدم ها رو درست نمی دیدم و همیشه دلم می خواست منشوری که از خواهرم کش می رفتم ، دائما جلوی چشمام باشه تا همه چیز رو یه جور دیگه ببینم ... رنگی تر ، محو تر و ...!

 

× نهایت مسرت و شادی آدم های اینچنینی اینه که بتونن دنیاهای خودشون رو تو کارها و چیزهای مختلف پیاده کنن و به آدم هایی که درکش می کنن نشون بدن

 

× یکی دوسال پیش بیوی تلگرامم این بود : معتقدم جهان حقیقتا سورئال است! 

Cold

امروز که اولین بارون درست حسابی پاییز ۹۸ بارید ... ! 

جالبه آب و هوا شبیه هرسال شده و خاطرات همه سال ها رو یادآوری می کنه. 

و جالب تر که من سال به سال دارم سرمایی تر می شم. دیگه مریم که همیشه مسخره ش می کردم چرا تا یه نسیم میاد سوییشرت می پوشه، امروز مریم داشت به من می خندید و واقعا خیلی سردم بود. 

مریم دستمو گرفت و مشت کرد دور لیوان چایی نذری که گرفته بود. گفت فاطمه تنها نیستی ما هستیم خوب شو.

خیلی ناشکرم که خوب نمیشم؟ 

امیدوارم این گلو درد هم مثل قلب درد اون سال، روانی باشه بیشتر تا جسمی. فعلا که البته معده م داره گوی رو می بره!

انگار آدم هر چی بزرگتر میشه جون ترس تر میشه. انگار هر سال که میگذره آدم تازه می فهمه زندگی چیه و چه قدر راحت میگذره حتی وقتی سخت میگذره.

وقتی پست قبلی رو فرستادم، فهمیدم لپ تاپم داره خراب میشه. خداروشکر اون حالش خوب شده و بهتر از قبل هم شده.

کاش ما آدم ها هم کامپیوتر بودیم. یه هارد عوض می کردیم، ویندوز جدید میاوردیم بالا. بعد عوض می شد همه چی درست می شد. خوب می شدیم. نمی دونم شاید فرق ما و کامپیوتر ها همینجاست. 

مریم میگه نگو فلان چیزو! هر چیزی تو میگی درباره من همون میشه. بهش میگم هیچ هم اینطور نیست. هیچ قانونی وجود نداره‌. آدم ها موجودات عجیب و غیرقابل پیش بینی هستن. البته یادم رفت بهش بگم زندگی هم همینطور!! و شاید در اصل زندگی

ولی میگم چه خوب شد دانشگاه کوفتی تموم شد. خیر سرشون میخوان برامون جشن فارغ التحصیلی بگیرن. عمرا برم. دیگه دلم نمیخواد ریختشونو ببینم.

برم خودمو در آهنگ ها غرق کنم حال و هوام عوض شه. امیدوارم فردا روز خوبی باشه. حداقل معده م وا بده دیگه :/ 

به قول سوگند ... خدایا مو به درگاه تو چی بوده گناهم که باید یا بسوزوم یا بسازم ...

می دونم خیلی ها همینه زندگیمون

دنیا رو باید دید ...

دنیا رو باید دید تا فهمید ، چشم های تو زیبایی محضه 

 

× این یه تیکه از ترانه آهنگ شاعر شدن از آلبوم محمدرضا علیمردانیه. 

به نظرم در نهایت عاشقانه بودنه

می فهمید چی میگم؟ 

 

× جالبه این مدت برعکس هر موقعی که فاز تنهایی برمی داشتم، اصلا از آهنگای عاشقانه پرهیزی ندارم. دقیق گوش می دم و فکر می کنم، لذت می برم و یه وقتا هم گریه می کنم. 

دوست دارم اینقدر به فاز تنهاییم ادامه بدم تا یکی پیدا شه بهم ثابت کنه وااااقعا دوستم داره. چون بعد این همه سال فهمیدم وقتی دختر باشی اصلا اهمیتی نداره کسی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی. تفاوتی ایجاد نمی کنه. هیچ کاری ازت برنمیاد. نه فقط از لحاظ شرایط بیرونی بلکه حتی باورهای مردانه ای که نهادینه شده در همه و همچنان شدیده. اینو عین جان هم بهم گفته بود. باور کردن این مسئله برای من خییییلی پرهزینه، تلخ و رنج آور بوده و هست. 

من خیلی شانس بیارم کسی بهم ثابت کنه واقعا دوستم داره! اگه شانس بیارم و واقعی باشه، منم می تونم اون آدمو برنده دوست داشتن واقعی خودم کنم. یا به قول نورا اون آدمو پرنده کنم!! 

 

× ولی فکر کنم شخصیتم مدتیه داره از infj به isfp مایل میشه و تغییر می کنه یا کرده. چه قدر این تغییر دوست داشتنی و آرامبخشه. انگار از اول باید isfp می بودم. شایدم بودم. لباس قهرمانی infj برام خیلی سنگین بود

مرسی عطیه وسوسه م کردی برم دنبالش

تعطیل بودن به مقدار لازم

پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 

 

فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله

ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه. چون استرس کار کردن برا خود واقعا زیاده. چه استرس خوبش چه استرس بدش. حتی اگه یه روز کار نکردن آدمو عقب بندازه بازم ارزششو داره به نظرم. گرچه می دونم بعدا شاید اینو یادم بره!

 

+ این هفته هفته بدون هندز فری😕😩😔 احساس می کنم گوشم داره دچار مشکل میشه :/ بدون تو چه کنم هندز فری .... ! 

 

+ خواهر گلم مرسی از اعلام آمادگیت برای به درک رفتن. اما خب من هیچ وقت با یک مادر جوان که بچه معصومش(؟) خواهرزاده م باشه به هیچ درکی نمی رم😶😁

دنیای غریب

جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم

امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم

همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده

خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود

الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا انجام میده) ولم کنه. سوال نپرسه. خبر نخواد. دنبال هیجان و چیزای باحال هم نباشه. همون فقط بریم به درک. نمی دونم برگردیم یا نه. 

نمی دونم باید زار بزنم یا آهنگای خشن گوش بدم یا چی

هر چی هست واقعا چه قدر آدم می تونه بی دوست باشه. چه قدر؟ 

خیلی زیاد. اون قدر که دیگه خیییییلی وقته حتی شماره های سیو شده رو بالا پایین هم نمی کنی. نه مجازی نه حقیقی. یه مشت غریبه. فقط غریبه. 

پر از جزیره ام

دوست دارم الان مثل فیلم ها یه آدم کنجکاو بیاد کنارم بشینه و من براش داستان تعریف کنم. اما نه هر داستانی. یه داستان واقعی

یه پسر که شبیه شبح لباس پوشیده و سیگار می کشه از کنارم رد میشه. البته اصلا به نظر ترسناک نمیاد. اینجا همه چیش برام شبیه فیلم هاست.

نوجوون که بودم و دلم میخواست رمان نویس بشم، فکر می کردم آدم توی پارک می تونه نویسنده بشه. همیشه دلم میخواست برم توی پارک ها بشینم و بنویسم. یا اینکه حداقل یه روز یه نویسنده توی پارک پیدا کنم و باهاش دوست بشم. 

اون موقع ها پیدا کردن هم قبیله ها اینقدر دور از دسترس به نظر نمیومد. اون موقع ها می شد عاشق آدم ها شد. اون موقع ها حفره های عمیقم خالی بودن و هنوز کسی توی عمیق ترین حفره هام دونه نکاشته بود. 

هوا یه کمی سرد شده. پاییز اومده. دوباره پاییز. این بار پاییز بی مهر ، پاییز بی امید. هوا یه کمی سرد شده و دماغم یخ زده و طبق معمول به دستمال کاغذی نیاز دارم. 

نمی دونم چرا از یه جایی به بعد زندگی دیگه یه جورایی شد. نمی دونم چرا قبلا زندگی یه جورای دیگه ای بود. ولی پذیرفتمش. زندگی هر جورای دیگه ای هم بشه باز هم زندگی می کنم. یه آدم معمولی ام که کار زیادی ازم ساخته نیست غیر از اینکه سعی خودمو بکنم خودمو زندگی کنم و خیلی سخت نگذره و لذت ببرم. همین فقط همینم خیلی زیاده

یک ساعته اینجا نشستم و حالا دیگه باید برم عکس های تولد نورا رو داده بودم چاپ کنن تحویل بگیرم. اما هیچ آدم کنجکاوی مثل فیلم ها نیومد باهام صحبت کنه و قصه مو بشنوه. راستی چرا زندگی ماها که مثل فیلم هاست، ته قصه هامون دست خودمون نیست؟ الان حسابا باید رفته باشه سیگار بکشه و برگرده روی جای خالیش روی نیمکت بشینه. اما نرفته. اصلا نیومده که بخواد برگرده. اصلا نباید بیاد که برگرده. اصلا نمیشه بیاد که برگرده. 

سرده دیگه ، اشک هام اومده و دلم درد گرفته و دستمال ندارم . باید برم.

 

× مرسی محمدرضا علیمردانی و به من فرار کن. این نوشتن سخت با حال و هوای چند تا از آهنگای آلبومش ممکن شد. 

 

× بدون تو توی این 

شبای تیره ام

به سقف خیره ام 

پر از جزیره ام 

هنوز زخمی ام 

از اعتماد ها 

شبیه بادها 

به من فرار کن ...

 

× این پست احساسی است. جدی نگیرید. اما من با احساس زنده ام. برای همین نمی تونم گذشته هامو بریزم توی زباله دان. خصوصا توی این روزهای بی مهر

دل آدمیان

دردا و دریغا که در این بازی خونین 

بازیچه ی ایام دل آدمیان است ...

 

× سایه جان

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan