...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

بازگشت گوشیم

گوشی خانوم بالاخره قهرمانانه و قشنگ تر از قبل به زندگی برگشت : )

از سیاهی چرا هراسیدن

به لحظه ها فکر می کنم

به همه لحظه هایی که بعد از گذشتنشون جوری دود میشن میرن هوا که انگار نبودن 

.

.

شبیه غرق شدن 

اما تدریجی 

و دلپذیر

.

.

به پاره شدن رشته ها 

به این تنهایی فکر می کنم

.

.

به چشم هایی که مویرگ هاش قرمز شده 

به لب هایی که از بی لبخندی نمی ترسه 

به ...

.

.

به آدمی که نگاه می کنه 

.

.

به اونی که هنوز ضعیفه و چشم هاش خیس میشه 

به اونی که پلک هاش رو می بنده 

.

.

به قلبی که زنده س و مغزی که مرده 

.

.

شبیه یه جسم سنگین توی فضای پوچ

.

.

رنگی میشه ... رنگی میشه

و توی چشم هاش یه نقطه س که تازه کشفشون کرده 

.

.

خاموشی و

صدایی که می گه بزار این آب بیاد بالا و تمام وجودتو بگیره 



+ از سیاهی چرا هراسیدن ... شب پر از دانه های الماس است 

چیزی تا صبح فردا نمانده ... ماییم و صد قصه نخوانده

عاشق قدم زدن توی حیاط مدرسه خالی بودم 

عاشق سکوت یه مکان پر هیاهو 

وقتی دستمو می چرخوندم ، یک آن احساس کردم اینجا همونجاییه که باید بایستم 

وقتی دست هامو به هم می زدم ، احساس کردم این همون منه که باید باشه

قدم زدم قدم زدم قدم زدم 

به یاد آوردم .. به یاد آوردم .. به یاد آوردم 

شاید بخندین یا تعجب کنین ، وقتی بچه بودم دوست داشتم جای خاله شادونه باشم 

کلی داستان داشتم توی ذهنم با لباس های رنگی و دامن های پرچین که یه چوب جادو هم داشته باشم و باهاش آدم ها رو خوشحال و شگفت زده کنم 

سرکلاس ها هیچ وقت به درس گوش نمی دادم ، برای همین هم دانش پایه م مثل ریاضی خیلی ضعیفه

سرکلاس ها می رفتم توی رویاهام . خودمو یه خانم زیبا می دیدم که لباس های خوشگل پوشیده و توی حیاط خالی مدرسه قدم می زنه و منتظره بچه ها بیان

وقتی سوم ابتدایی بودم و هیچ دوستی و هیچ دوستی نداشتم ، روزها بابا منو زودتر از همه می رسوند مدرسه و من بودم و کلاغ ها و درخت صنوبر اون ور دیوار مدرسه و خانم مدیر 

اون روزها توی حیاط راه می رفتم و به این فکر می کردم که یه سری بازی هایی بسازم که باعث بشه بچه ها با هم آشتی کنن و قهر نباشن 


آره ... من امشب یه لحظه احساس کردم خودمو یافتم . همون خودمی که باید می شد . همون خودمی که فاطمه کوچک می خواست . 

این همه فراز ... این همه نشیب ... دنیا آزمون های سختی ازمون گرفت و ما رو خیلی روزها تبدیل کرد به چیزهایی که نبودیم یا چیزهایی که نمی خواستیم باشیم یا فکر نمی کردیم بشیم

هر نعمت/ ویژگی/ استعداد / نیرویی که داریم یا با زحمت به دستش آوردیم یا اینکه آزمون هاشو به سختی پاس کردیم یا در حال پاس کردنیم

هیچ چیز مفتی وجود نداره

و این داستان همیشه ادامه داره ... 



+ طرح جذابیه انصافا ... نظرم راجبش عوض شد ... :) 
و خصوصا که ... کیپ کالم .. وی آر سوشال ورکر  
افتخار کردم به اون خانم سوشال ورکر انگلیسی که اینقدر شاد و مثبت و خوش فکره
کاش می شد تا دور ترین جاها همچین طرح هایی رو اجرا کرد


+ جامعه در حال تغییره ... 

گوشیم

گوشی قشنگم پوکید 


امیدوارم دوباره قهرمانانه به زندگی برگرده :( 



++

برای آیسن

هر آن ممکنه گوشی از دستم بیفته اما باهاش حرف می زنم 
مدتیه به این فکر می کنم اگه منم باهاش بد تا کنم، چه قدر دنیا براش تلخ تر میشه 
اون که راضیه به همین که گه گاه سر بزنگاه های زندگیش و از دل حوادث بهم پیام بده و حرف بزنیم و بعد بره تا اتفاق بعدی! 
اون که خودش حرفای خودشو می زنه و لازم نداره من چیز خاصی بگم. فقط دوست داره بشنوم و بفهمم و باور کنم 
چرا نه؟ 
البته سال ها طول کشید به این نقطه برسیم 

اون یه دوسته که تقریبا به شکلی ماورایی همدیگه رو یافتیم

اینقدر قهر و آشتی کردیم که دیگه یادم نمیاد دو سال پیش سر چی به طورکلی همه شماره هاشو پاک کردم! (ولی اولین بارشو خوب یادمه)

قبلا می گفتم سطل آشغال روحشم اما الان میگم که می تونم با درک و شناختی که ازش دارم، یه جای امن باشم براش که بدون نگرانی که قرار باشه بهش آسیبی بخوره، چیزهایی که از زندگی فهمیده رو بهم بگه

خوبیش هم اینه که دورادوریم و دخلی به کار هم نداریم. 

مدت هاست پذیرفته دیگه به کارم کاری نداشته باشه و بزاره توی حال خودم باشم. عادت کرده دیگه که چیزی از زندگیم براش نگم و اوضاعم همیشه مثل قبل باشه.
منم پذیرفتم که دیگه نصیحتش نکنم و همون شنونده باورکننده و بازخورد دهنده باشم.

سال دیگه پاییز که بیاد، ۱۰ ساله همدیگه رو میشناسیم و دوستیم 
قرار شد حتما آن روز را پاس بداریم و عکس یادگاری بندازیم 

مهسای قشنگم ... کاش کف قلبمو می دیدی وقتی رشد کردنت رو می بینم چه قدر ذوق زده میشم 
تو یکی از متفاوت ترین ، راست ترین و پرشورترین گیاهان این بوم و دیاری
خدا می دونه به کجا قراره سر بکشی 
و می دونم چ درد داری و تنهایی
امیدوارم ستاره های زندگیت اون قدر باشن و در دسترس که همیشه یه روشنی توی آسمونت داشته باشی

قبل باریدن برف

نکنه کلمه ها هم مثل ابرها می تونن سنگین باشن 

و جمله ها می تونن مثل یه آسمون ابری و گرفته باشن 

قبل باریدن برف !



+ واسه همینه هی می نویسم و پاک می کنم 
می نویسم و پاک می کنم 

+ یه دکمه ری استارت نداره؟

+ این که الان هستیم اسمش آذره ... بعدش هم دی و بهمن و اسفنده 
بعدش هم بهاره 
بعدش هم تابستونه
بعدش دوباره پاییز میاد 
بعدش هم دی و بهمن و اسفنده
بعدش هم بهاره
بعدش باز تابستون میاد
بعدش هم بگم؟ یا بیشتر از این لو ندم براتون؟
می دونم هیجان و تعجب داشتن براتون خیلی مهمه توی زندگی

+ بزارید این هم بگم که فردا شنبه س ولی دیگه نمیگم بعدش چه روزایی میاد

+ تازه می تونم فردا با اتوبوس برم سرکار و خیابون ها رو نگاه کنم
و با هوای صبح خیال کنم همه چی جدید شده 
و برام جالب باشه که سرده 

+ یه زمینی رو حفر کنیم و توش بخوابیم
خیلی منطقیه به نظرم

+ فاتحه هم یادتون نره

+ حالا با این حرفای خوب و مفیدم برید زندگیاتونو بسازید
زندگیاتونو؟
تونو؟
کیا؟ چیا؟
زندگیتو ... زندگیتونو
همین تو و تو 
شما دو نفرو میگم که اون جلو نشستین

+ فقط یه خورده آب روغن غاطی کردم 
فقط همین

من سخت نمی گیرم

من سخت نمی گیرم ... 

سخت است جهان بی تو 


+ حرف و فکر زیاده در تمامی عرصه های زندگی(!) اما جمله بندی هام خسته ، کلافه ، کسل و خواب آلودن 

دقیقا عین یه خرس قطبی که لباس های تنگ بهش پوشوندن. {آیکون بخندین}


+ این روزها شعر ها خوبن ... بهتر از همیشه

میشه باهاشون زمستونو سر کرد


+ داشته هامونو شکر ... 

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به امید یه هوای تازه تر

امروز دانشگاهو پیچاندم و با عطیه و نورا رفتیم یه دورهایی زدیم 😀
دلمون وا شد بابا ... 

× قلبمو برات باز می کنم
همیشه خواهر قلبم باش و بمون 
نه فقط خواهر تنم ... ؛*

× این که می فهمی چی میگم خوبه ...

+ جیگولمونو عشقه 
اصلا بدون تو هیچ جا دیگه نمی چسبه 
حتی با همه شیطونی هات ... نون کوچک خاله

+ خب خدا را شکررررر ‌.‌... 
ادامه می دیم به زندگانی
به امید یه هوای تازه تر ... 

+ یادتونه این آهنگه رو توی رادیو چه قدر میزاشت؟ 

به امید یه هوای تازه تر 
خوندیم از رفتن و خوندیم از سفر 
می خواستیم مثل پرنده ها باشیم 
آسمونو حس کنیم رها باشیم :))))

تو هر شهر دنیا که بارون بیاد ...


با یه باغی که عاشق غنچه هاست

چه جوری می خوای از زمستون بگی ... 



+ صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

+ بعد از یک شب پر پست

+ صبح نشده

+ لبخند

حرف هایی با منطق احساس

بگذارید دو سه تا نکته بگویم از تجربه سال ها ... (توصیه م اینه که نخونید)

شاید بعدا ها دیگه این چیزها یادم نیاد. خیلی صاف و پوست کنده می گم و شاید سخت فهم (فقط می خوام ثبت بشه)



1. در رابطه با wisdom یا نماد برای کسی بودن ... 

مسلما تصوری یا تصویری که مشاهده گر در ذهن خودش می سازه خیلی فراتر و زیباتر از واقعیت اون آدمه 

فی الواقع فقط یک تصویر زیباست 

خودم تا دلتون بخواد هم نماد داشتم هم نماد برای دیگری بودم (در سطوح عمقی مختلف)

درواقع ذهن و نیاز مشاهده گر ، اون تصویر زیبا رو خلق می کنه 

دقیقا همون کاری که یک عکاس انجام می ده 

و اون تصویر رو برای خودش نگه می داره 

اون تصویر بیشتر تعلق داره به ذهن و نیاز های خودش در جهان (اگر کاملا خودتون باشید یا تمام شما رو ببینه، دل زده می شه)


مثل من و پدر سابق (آقای ماه) ! در هر صورت چون من دوست دارم هرجا که هستم یکی یک دانه یا حداقل ویژه باشم، وقتی ببینم یکی یک دانه و ویژه نیستم، قطعا تاج و افتخاری که به اون آدم دادم، ازش برمی دارم. 


در هر صورت تجربه سالیان ... به من ثابت کرد که به این بستگی های نمادی بها ندم خیلی. اخیرا هم که مدتی است که تصمیم گرفتم خودمو گم و دور کنم و اتلاف انرژی نکنم. 


مشاهده شدن هم راستش خیلی حس خوبی داره و جز نیاز های بشریه (خصوصا برای آفرودیتها) اما من نمی پسندم وقتی از کانال های مختلفی بخواد باشه. احساس سردرگمی بهم دست می ده. اعتراف هم می کنم که هنوز اون قدری خلا دارم که نتونم نزدیک باشم و درگیر نشم. و من اون قدری انرژی ندارم. حتی برای درگیری های خیلی جزئی. چرا خودمو گول بزنم!؟


اگر بخواید شرایط ایده آل از نظر خودم و برای خودم رو بدونید؟ این که خودت خلا نداشته باشی و یکی توی زندگیت باشه که باشه و تو رو فقط یه نماد یا تصویر نبینه. تو رو فقط خودت ببینه! دقیقا یه آدم ببینه. درواقع نگاهش با بقیه فرق داشته باشه. (کلی گفتم)

و بعدش؟ بعدش خیلی مهم نیست. حتی اگه نماد ، تصویر یا wisdom باشی برای کسی یا کسانی، دیگه خودتم شاید متوجه نشی یا اگر هم متوجه بشی، اهمیتش خیلی اندکه و کلا نوع و مدلش فرق می کنه. کلا یه طور دیگه ای پیش می ره. کلا یه طور دیگه ای دیده می شی. در هر صورت تو سرت به کار و راه و مسیر خودته. حالا از هر کجا رد بشی! چه فرقی داره!؟ تو خودتی و با خودت معنا میابی نه با مشاهده دیگران.



2. هر چه قدر هم خوددار باشی، نمی تونی حفره یا خلا عظیمی که روی بدنت داری از دیگران بپوشونی 


خود خدا می دونه چه قدر سعی می کنم خوددار باشم. اسنادش هم موجوده : بازخوردهایی که بهم دادن. خیلی وقت ها تو هیچ کاری نمی کنی ولی این خلا درونت داره فریاد می زنه و آدم هایی که گوششون تیزه برای همین رو به سمتت میاره و دردسرها برات ایجاد می شن


مثل جریان این دو همکلاسی که من اصلا حواسم نبود بهشون ولی خب اونا انگار حواسشون بوده و .... 


3. یه گرسنه هیچ وقت گرسنه نمی مونه. اگر غذاشو بهش نرسونی ، میره از جای دیگه ای غذاشو پیدا می کنه 


در این رابطه چیزی بیش از این ندارم بگم جز عبارت جالب : دون پاشی



+ شاید این حرف هایی که الان گفتم براتون عجیب باشه یا فکر کنید اتفاق خاصی افتاده! اصلا این طور نیست
برای خودم عجیب نیست 
سعی می کردم خیلی راجب این طور چیزها و دردسرها و ... توی وبلاگ ننویسم 
دوست نداشتم
نوشتن یه جورایی ینی برات مهمه یا وقتی می نویسی برات مهم میشه
منم میخواستم گذر کنم
یکی از چیزایی که می گفتم اگه قبلا بود با کلی آب و تاب تعریف می کردم ولی الان نه، همین چیزهاس
کلا تعریف نمی کردم و نمی کنم برای کسی
مگر موارد خیلی جالبش که حالا جالب باشه و توی صحبت بیاد


+ اینایی که گفتم خییییییییییییلی جریان داره توی زندگی های هممون (در سطوح و عمق ها و عرصه های مختلف! از عاطفی و روانی و ماورایی و...)
خیلی ها اصلا جورین که مشکلی با این قضایا ندارن
یا از لحاظ سنی به یه مرحله تمرکزی نرسیدن (سن ذهنی و روانی و اینا)
و البته من زیادی درون گرام 


+ و ...! همین! این منطقی ترین حالت احساسه 
و پشتش کلی تجربه س
کلی آه و گریه و درده (قبلا ها)
همیشه که اینقدر خونسرد و منطقی نبودم در این باره!! 

+ هنوزم می گید احساس منطق نمیشناسه؟
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan