...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

بازم از اون یهویی ها که میان به ذهن! عاشقتم حافظ که همیشه یهویی میای : 


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

 

مرز های متحرک

حتما خیلی چیز ها توی زندگی هممون بوده که سال های قبل فکر می کردیم چه قدر باید یا نباید انجام بشن


اما امروز خیلی از اون باید ها و نباید ها حتی خنده دار به نظر میان


خیلی جالبه برام بدونم تا پایان عمر نامعلوممون ، چه قدر این مرز ها حرکت می کنن!! ؟



باد های غروب بهاری این شهر را دوست دارم

این دو سه هفته ای خیلی طولانی گذشت. اون قدر که نمی تونم حدس بزنم چه قد وقته که داره طولانی میگذره ولی احتمالا همینقدر 


توی این چند روز اخیر که شاید طبق واقعیت دو روز باشه یا کمتر ، سعی می کنم هیچ موضعی نداشته باشم به زندگی و آدما

زدم رو دکمه استاپ و نشستم به آخرین صحنه ای که روی مانیتوره نگاه می کنم

و سعی می کنم جریان فکر ها رو متوقف کنم 


× چه قدر کیف داد وقتی استاد و بچه ها رفتن و من موندم توی بوستان. بااد خنکی میومد 

ابر داشت آسمون 

و دوربین خانوم باهام بود


× از پارسال بلد شدم یه وقتا که احساس ناامنی م شدید میشه ، یه سری عادت ها و روتین های قشنگ به زندگیم اضافه کنم 

حتی روتین های خییییلی ریز و خیلی کم 


× وقتی آدم یکیو خیلی دوست داره حتما بهش افتخار هم می کنه

و آدم دوست داره که توی چشم اون آدم هم افتخار آمیز و پررنگ و زیبا باشه


شاید خیلی وقت ها اینطوری نشه که بشه چون آدم ها تابلوی نقاشی نیستن ولی میشه گاهی بود یا سعی کرد که بود!

راه راه

این روزها پناه می برم بر شب گردی ها و پیاده روی های طولانی

حالمو بهتر می کنه 


+ قدیما رو به رو و افق رو که می دیدم یاد تمام خواهش هام از زندگیم می افتادم ولی چند وقتیه فقط رو به رو و افق می بینم! 

+ حالا دیگه همممه می دونن که یکی از عشقای من توی زندگی خوندن رمان های نویسنده های روسه 
میخوام بازم بخونم. این بار : دفاع لوژین 

+ وی علاوه بر علاقه مندی به نویسنده های روس ، آدمی بود متشکل از 60 الی 70 درصد بادی لنگوییج . بقیه ش هم حاشیه بود

محو در مه

کل زندگیمون شبیه دیوونگی بود 

دیوونگی درد داشت 

پاش می ایستم 

پاش همیشه وایسادم حتی وقتی لبخند از روی لب هام محو می شد ...

.

.

.

...

صدای پا

با خودم می گم : حتما داره زمان می خره تا نبودنم رو برای خودش عادی کنه و توجیهات لازم رو تهیه کنه سپس با خیال راحت بدرقه م کنه . حتی جمله های آخرو حدس می زنم

از این فکر بغضم میگیره . با خودم میگم کاش فقط شبیه اتفاقات اخیر ، این فکر هم بدبینی و حال خرابی باشه نه واقعیت ...



+ فکر کنم تنها موجودی که یادش می موند به گلش آب بده ، شازده کوچولو بود

+ تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست 
...........

+ به قول ابی ... دستام یخ کردن ... تو سرم آتیشه 

+ من اون صدای پای احتمالا امیدبخشی بودم که توی تاریکی ها از پشت سرت می شنیدی!
ما غریبه نبودیم

+صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون حتی

+ چه قدر خوش بودیم یه وقتایی ... حتی اون وقتا که سخت بود 

+ عمر همه لحظه ی وداع ست 
و صدای پایت آخرین صداست


تلگرافی

اون پاییز و زمستون که درگیر کنکور بودم یه مدت وبلاگ ننوشتم . اون موقع یه جورایی بهم استرس می داد و وقت گیر بود

بعد برای اینکه روانمو از مزاحمت های توش و ... برهانم یه کار جالبی می کردم . اون موقع اتفاقات عجیبی هم داشتم

کاغذ برمی داشتم بعد به صورت تلگرافی و کلمه کلمه یا عبارت عبارت ، پششت هم هر چی توی ذهنم بود می نوشتم. اینطوری از جمله بندی هم خسته نمی شدم و هم اینکه یه چیزی بود و سرعتش خیلی جواب می داد . هم اینکه از اون کلمه ها یهو می رسیدم به یه جایی توی روانم که خودمم نمیشناختمش. یه جورایی شبیه به تداعی آزاد!

الان هنوز همشون رو دارم . یعنی من همین آن و لحظه فوت کنم ، خییییلی بیشتر از سیلویا پلات ازم نوشته برجای مانده است:/ نه فقط به خاطر اینکه خیلی نوشتم ، به خاطر اینکه همشونو نگه داشتم!!!!! به طرز وسواس طوری حتی

(نمی دونم دیدید یا نه کتاب خاطره ها و روزنوشت های سیلویا پلات رو . یه کتاب قطوریه از روزنوشت هاش. البته از سال های آخر عمرش نیست. اونا رو چاپ نکردن)

خلاصه شاید این سبک هم امتحان کنم مثلا

test:)

عاقا امروز بالاخره بختمون وا شد رفتیم آتلیه ی بهاری و سفید استاد و پروژه مو تحویل دادم !

دیدم تحویلم گرفتن و دو ساعت پیششون موندم و مراحل سخت عکاسی از دمپایی ها رو تماشا کردم :/ 
ولی من اگر قرار باشه عکاس صنعتی این شکلی باشم خودکشی می کنم 

عکسام بازخوردای خیلی خوبی داشت و عیب و ایرادای خوبی هم گرفت ازم . تشویقم کرد ادامه بدم و البته با یه نگاه خاصی ازم خواست تلاش کنم شادتر عکس بگیرم :))) 
معتقد بود وقتی آدم به چیزای غم انگیز زیاد فکر کنه زندگی هم همون شکلی میشه ولی خب نگاه من یه خورده فرق داره با نگاهش. چون با قصد و غرض این شکلی نمی گیرم و یه جور حکم تخلیه روانی داره برام. غم هم به جای خودش می تونه خوب باشه. خصوصا وقتی بتونه با مخاطب هم حسی ایجاد کنه . فعلا هم البته نگاهم به این ایده های فعلی نگاه تمرینه . با اینکه تمام سعیمو می کنم خیلی خوب بشن

منم حتما یه ایده ی شاد و قابل اجرا برای درحال حاضر با امکانات محدودم به ذهنم برسه حتما اجراش می کنم

اونا یه گروه خاص و خیلی کم جمعیت دارن . بهم گفت اگه بازم تمرین هامو براش ببرم ممکنه منم وارد اون گروه بکنه :) 

+تعطیلات عید برای من هیچی نداشت حداقل موجب پیشرفت عکاسیم شدا:)) 
+ تمرین حرف زدن می کنیم هی هی
+ یه مدت حرف نمی زدم . حالا میخوام تست کنم ببینم بیشتر حرف بزنم چه جوری می شه حالم

million years ago

 این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه


+ یادت نمیاد ولی یادمه یه روزی توی شیش سال پیش بهت گفتم : اینقدر با شدت به سمت همه موانع شیشه ای رو به روم دویدم و شکستم که امروز حساااابی زخمی و خونی ام .

یادمه اون روز داشتم ازت معذرت خواهی می کردم . 

سر اینکه چه قدر برات ور ور کردم از غم و غصه هام . اینکه تو هیچ وظیفه ای نداشتی بشنوی و بخونی و جواب بدی ولی این کارو کردی

ته دلم دوست داشتم که باورم کنی


یادش بخیر اون موقع اصن حالیم نبود چه قدر دوستت دارم ..... :)

فقط می دونستم نباشی یهو یه چیزی خیلی کمه


چه قدر گذشته!


+ یه جایی ته قلبت هست ... که روزی خونه ی من بود

من زنده می مونم پدر

انگار دیشب هم توی جاده یه طرفه بودم . چه قدر خوب شد که فهمیدم 


عطیه صبح با تعجب بهم گفت که آقای ماه وقتی گفت : شما دو تا خواهرا خیلی روی خودتون تمرکز دارین ، اصلا لحنش بد نبود و اتفاقا تحسین آمیز هم بود حتی!! دقیقا برعکس تصور من

اولش شوکه بودم از خودم و برداشتم بعد انگار توی دلم یه ستاره انداخته بود. بعد عطیه برام شمرد دونه دونه اون آدم هایی که با شناخت و واقعی دوستم دارن . این بار انگار یه مشت ستاره کوچولوی ناز ریخته باشه کف قلب تاریکم ...


چند روز پیش یه حرفی پیش آمد با آقای ماه که ازش پرسیدم نسبت به قبل به نظرش تغییر کردم؟ گفت قبلا شارپ تر بودی و خیلی جرقه های خوبی به ذهنت میومد و میگفتی . الان یه جوری رفتی توی خودت . 

بعدا بهم پیام داد که اون اتفاقاتی که میگفتی برات افتاده رو اگه مشکلی نداری بهم بگو 

منم بهش گفتم که فقط این خستگی بیش از حدم و زود ناراحت و عصبانی شدن ها و ... نگرانم کرده. بهش گفتم که روند زندگیم کلا منو به این سمت و سکون کشیده و خیلی برام عجیب نیست ولی این که یه جوری از دست خودم دارم خارج می شم باعث نگرانیم شده. بهش گفتم خیلی خسته م ولی خوب میشم ، شاید باید تغییر وضعیت بدم ، شاید باید برم سفر ، شاید باید روی درونم کار کنم و .... .


امشب بعد چند روز جوابمو داد ... چیزی که اصلا فکرشو نمی کردم . منتظر بودم کتک بخورم :)) زره پوشیده بودم و شمشیر گرفته بودم آسیب نبینم اما ...


سلام بر دانشجوی قهرمان کلاس

قطعا که بهتر خواهید شد

در روزگار سخت و دشواری که ما داریم و ارزشها لحطه به لحطه در حال تغییر است

نظام های تربیتی ما هم بر اساس همان ارزش ها در تلاطم و تغییر است

بدیهی است در روز ها و هفته هایی ما هم بهم ریختگی داشته باشید

به و یژه برای بانوی فهمیده ای چون شما که جلوتر از همسن و سالانت حرکتی می کنی و می فهمی

رسیدن ب یکپارچگی خویشتن  و هماهنگ شدن با هستی کار ساده ای نیست

بهای سنگینی دارد

و شما بخشی از ان بها را دارید می پردازید 😄😄👌👌👍👍👍💐💐💐



+ من دیگه صحبتی ندارم ... 

هرچی بگم اضافه س ...


+ چند هفته پیش فکر کنم قبل از عید ؛ بعد کلاس توی دلم بهش گفتم : من زنده می مونم پدر ... حتی اگه طوفان ها منو درو کنن ... 


+ پارسال به یکی که آقای ماه رو میشناخت و خودش روان شناس بود داشتم می گفتم من یه سری نماد برای آدما دارم. بعضی آدما به نظرم ماه به نظر میان . جدیدا خورشید ها رو هم کشف کردم . یه جوری که دارم توی خیابون راه میرم بعد میگم عه عه اون که داشت رد می شد ماه بود! 

آقای الف هم دقیقا به نظرم یه ماهه . ماه نه به معنی عزیز و فلان ! ماه به معنی دقیقا ماه با مفاهیم دیگه ای

بعد پرسید خودت چی هستی ؟ گفتم : خودمم ماهم 

گفت پس بهش حس والدی داری! گفتم عی یه جورایی


(البته آخرشو یادم نمیاد . شاید برای اونم شمشیر کشیدم :/ ، من به این لطافتم بعد این شمشیرم خیلی جالبه نقشش)


+ این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه




به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan