...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

سفید

خیلی اوقات توی گام های اولیه ، با مخالفت و اعتراض و نقد از دیگران برای خودمون هویتی شخصی می سازیم و بعد به صلح می رسیم 


+ دقیقا مثل نوجوونی


+ کودکی گندی هم داشته باشی ولی توی نوجوونیت خوب بجنگی آینده ت تضمین میشه

معلم های عزیز

امروز رو دوست دارم چون میشه با عشق از معلم هات تشکر کنی...

امروز برای سه نفر تبریک دادم : آقای ماه ، دکتر شیری و سهیل رضایی 

لذت بخش بوده همیشه دیدن بزرگتر هایی که درخشانن 

شاید لزوما معروف نباشن ولی مهم زنده دل بودن و تاثیرگذاریشونه





من امروزم

راستش امروز یه جمله به خودم گفتم : شاید قسمتی از شفای روح من در این باشه که مادر بچه های زیادی باشم . بچه هایی که اسمشون توی شناسنامه م نباشه ، نقش مادری براشون نداشته باشم ولی نماد یه مادر باشم! 

شاید شاید توی برنامه ی سه ساله ی آینده م در سبک کوچک و جمع و جور و گوشه طوری اجراش کردم.

فکر می کنم که وقتی فرصت هایی داری ، استعداد هایی داری و ... موظفی ازشون استفاده کنی... چون تو اونا رو داری و داری چون باید می داشتی. پس حتما دلیلی داره که داریشون ... پس با خودت و دیگران به اشتراک بگذار . چون داری که ببخشی به خودت و دیگران . زندگی خیییلی کوتاهه و در واقع زندگی خیلی محدوده! و ما خیلی محدودتر و ما خیلی دورتر 


+ دو ساعت تموم نوشتم اما خیلی عمیق و شخصی بودن باید جایی نزد خودم نگه داریشون کنم 

+ حالا بعد اون همه کنکاش و نوشتن ، تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه : من امروزم 

+ لبخند می زنم نه برای فردا ... برای امروز 

+ ........ 

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

بازم از اون یهویی ها که میان به ذهن! عاشقتم حافظ که همیشه یهویی میای : 


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

 

مرز های متحرک

حتما خیلی چیز ها توی زندگی هممون بوده که سال های قبل فکر می کردیم چه قدر باید یا نباید انجام بشن


اما امروز خیلی از اون باید ها و نباید ها حتی خنده دار به نظر میان


خیلی جالبه برام بدونم تا پایان عمر نامعلوممون ، چه قدر این مرز ها حرکت می کنن!! ؟



باد های غروب بهاری این شهر را دوست دارم

این دو سه هفته ای خیلی طولانی گذشت. اون قدر که نمی تونم حدس بزنم چه قد وقته که داره طولانی میگذره ولی احتمالا همینقدر 


توی این چند روز اخیر که شاید طبق واقعیت دو روز باشه یا کمتر ، سعی می کنم هیچ موضعی نداشته باشم به زندگی و آدما

زدم رو دکمه استاپ و نشستم به آخرین صحنه ای که روی مانیتوره نگاه می کنم

و سعی می کنم جریان فکر ها رو متوقف کنم 


× چه قدر کیف داد وقتی استاد و بچه ها رفتن و من موندم توی بوستان. بااد خنکی میومد 

ابر داشت آسمون 

و دوربین خانوم باهام بود


× از پارسال بلد شدم یه وقتا که احساس ناامنی م شدید میشه ، یه سری عادت ها و روتین های قشنگ به زندگیم اضافه کنم 

حتی روتین های خییییلی ریز و خیلی کم 


× وقتی آدم یکیو خیلی دوست داره حتما بهش افتخار هم می کنه

و آدم دوست داره که توی چشم اون آدم هم افتخار آمیز و پررنگ و زیبا باشه


شاید خیلی وقت ها اینطوری نشه که بشه چون آدم ها تابلوی نقاشی نیستن ولی میشه گاهی بود یا سعی کرد که بود!

راه راه

این روزها پناه می برم بر شب گردی ها و پیاده روی های طولانی

حالمو بهتر می کنه 


+ قدیما رو به رو و افق رو که می دیدم یاد تمام خواهش هام از زندگیم می افتادم ولی چند وقتیه فقط رو به رو و افق می بینم! 

+ حالا دیگه همممه می دونن که یکی از عشقای من توی زندگی خوندن رمان های نویسنده های روسه 
میخوام بازم بخونم. این بار : دفاع لوژین 

+ وی علاوه بر علاقه مندی به نویسنده های روس ، آدمی بود متشکل از 60 الی 70 درصد بادی لنگوییج . بقیه ش هم حاشیه بود

محو در مه

کل زندگیمون شبیه دیوونگی بود 

دیوونگی درد داشت 

پاش می ایستم 

پاش همیشه وایسادم حتی وقتی لبخند از روی لب هام محو می شد ...

.

.

.

...

صدای پا

با خودم می گم : حتما داره زمان می خره تا نبودنم رو برای خودش عادی کنه و توجیهات لازم رو تهیه کنه سپس با خیال راحت بدرقه م کنه . حتی جمله های آخرو حدس می زنم

از این فکر بغضم میگیره . با خودم میگم کاش فقط شبیه اتفاقات اخیر ، این فکر هم بدبینی و حال خرابی باشه نه واقعیت ...



+ فکر کنم تنها موجودی که یادش می موند به گلش آب بده ، شازده کوچولو بود

+ تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست 
...........

+ به قول ابی ... دستام یخ کردن ... تو سرم آتیشه 

+ من اون صدای پای احتمالا امیدبخشی بودم که توی تاریکی ها از پشت سرت می شنیدی!
ما غریبه نبودیم

+صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون حتی

+ چه قدر خوش بودیم یه وقتایی ... حتی اون وقتا که سخت بود 

+ عمر همه لحظه ی وداع ست 
و صدای پایت آخرین صداست


تلگرافی

اون پاییز و زمستون که درگیر کنکور بودم یه مدت وبلاگ ننوشتم . اون موقع یه جورایی بهم استرس می داد و وقت گیر بود

بعد برای اینکه روانمو از مزاحمت های توش و ... برهانم یه کار جالبی می کردم . اون موقع اتفاقات عجیبی هم داشتم

کاغذ برمی داشتم بعد به صورت تلگرافی و کلمه کلمه یا عبارت عبارت ، پششت هم هر چی توی ذهنم بود می نوشتم. اینطوری از جمله بندی هم خسته نمی شدم و هم اینکه یه چیزی بود و سرعتش خیلی جواب می داد . هم اینکه از اون کلمه ها یهو می رسیدم به یه جایی توی روانم که خودمم نمیشناختمش. یه جورایی شبیه به تداعی آزاد!

الان هنوز همشون رو دارم . یعنی من همین آن و لحظه فوت کنم ، خییییلی بیشتر از سیلویا پلات ازم نوشته برجای مانده است:/ نه فقط به خاطر اینکه خیلی نوشتم ، به خاطر اینکه همشونو نگه داشتم!!!!! به طرز وسواس طوری حتی

(نمی دونم دیدید یا نه کتاب خاطره ها و روزنوشت های سیلویا پلات رو . یه کتاب قطوریه از روزنوشت هاش. البته از سال های آخر عمرش نیست. اونا رو چاپ نکردن)

خلاصه شاید این سبک هم امتحان کنم مثلا
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan