...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

بهار گفت : پیش آ

به نظرم روزهای اول بهار همیشه یه مبارزه ای توی خودشون دارن 

حس های خوب می جنگن با همه ی غم ها و گیر و گرفت ها و درگیری ها و پیشامد های اعصاب خورد کن

و با تموم وجود میخوان که پیروز بشن و حس همه چی آرومه من چه قدر خوشبختم ایجاد کنن


+ خاصیت این دو هفته اینه که فارغ از یه سری اجبارها هستی و کلا همه چی جو بهاری داره 
و واقعا فکر می کنم اگر آدم پیروز بشه می تونه سال خوبی داشته باشه 
حداقل نسبتا خوبی! 
کلا همه چی نسبیه خب
و خیلی باحاله این 

+ شاید اصلا از اولشم بهار میومد که همینو بگه : پیروز شو توی این مبارزه دیو افکن 

بعد هم یه نگاهی کرد و گفت : پیش آ 







آسمون روشن شب

من الان وسط تاریخم
و چه قدر شهر رو بی چراغ دوست تر دارم 



× وقتی برق ها رفته 😁 

+ یه نسیم مخملی هم داره میاد 

+ حال فرصتیست که با تیریپ زنان قدیم روکش های شسته بالش هامونو بکشیم و دوختنی ها رو بدوزیم

+ راستی ۹۷ سلام ‌

یه شب ماه میاد

می تونی بخوابی ولی می تونی هم بیدار بمونی ... 


+ شاید این بیان کننده ترین جمله برای امسال باشه 


کاغذ از همه مهربان تر است

هنوز هم کاغذ بهترین رفیقه برای وقتی که با چیزی توی ذهنت گلاویزی 

البته مثل قبل نمیشه باهاش سر کرد ولی حداقل میشه باهاش به یه جمع بندی رسید 


خیلی خوبه که آخر سالی بعد از یک سال بالاخره سعی کردم بندهایی که باهاش هنوز درگیر بودم از خودم وا کنم 

همون ها که به حس ناتوانیم دامن می زدن 


بعد این همه تلفات و خسارت و تیره شدن پای چشامون ... خیلی حیفه که بدون هیچ تغییری به زندگی ادامه بدیم 

جوری باشه که حداقل اشتباهات گذشته رو تکرار نکنیم یا دور باطل نزنیم 


خیلی خوشحالم که هر چه قدر این سن لامصب همیشه دردسرساز بالاتر میره بهتر می تونم مسائل رو از بیرون و اشخاص جدا کنم و به خودم واگذار کنم 


+ ما گمشده های زیادی داریم از بدو تولد ... و دنبال همه شون دونه دونه می دویم ...

و همشون مهمن 

و همشون نخی می دن به خودمون 


+ کلید کمدی که قفل کرده بودم تا از دفتر های خصوصیم محافظت کنه رو نورا خانم به فنا داد و گم شده :/ 

مسئولین رسیدگی کنن :)) 

درخت

یه درخت هر چه قدر بزرگتر و بالنده تر میشه ، 

پوستش ترک های بیشتری برمی داره 



وقتی از من گفتن

می دونم توی این جهان کم تر آدمی پیدا میشه تا بتونه وجه عاشق منو برتابه . 

می دونم که هرکسی اینو بدونه قشنگ ده پله از چشماش می افتم 

می دونم توی چشم خیلیا این خاصیتم یه ضعف بوده 

اما کسی ندونست من باهاش نفس می کشم 

آقای ماه خیلی خوشحالم که منو دوست دارید(چون من هم همینطور همیشه) ولی امیدوارم این وجه منو نبینید چون اون وقت با تمام درماندگی ها و آسیب پذیری هام رو به رو می شید 

امروز سر کلاس آسیب شناسی ، شده بودم سوژه مثال ها . بچه ها و استاد درباره شخصیتم نظر می دادن . بازخوردهای جالبی گرفتم. البته مهربونانه تقریبا مثبت بود! بحث سر شخصیت بود و اینکه شخصیت یه الگو و پترنه که در ما تکرار میشه و باعث میشه از همدیگه متمایز بشیم و رفتارهامون قابل پیش بینی باشه . یعنی فلانی می دونه اگر فلان چیزو بهم بگه من فلان احساس بهم دست میده و فلان حرفو می زنم(بعد چند سال آشناییت)

خانم کاف گفت : آدم وقتی باهاش حرف می زنه آرامش میگیره . کلا با همه سن آدمی می تونه خوب ارتباط برقرار کنه
(البته نمی دونه برای برقراری ارتباط هام گاهی چه فشاری بر خود هموار می کنم که لازمم هست)

زهره گفت : خیلی برای خودش یه سری عقایدی داره که سفت و سخت پاشون وایمیسته . بعد استاد گفت که آره من هم توی این سال ها فهمیدم . از لحاظ شخصیتی خیلی اصولگراس!! 

زهره گفت : خیلی درونگراس و خیلی سخت از زندگیش میگه . 
استاد گفت آره و در واقع ابرازگری پایینی داره و هیجاناتشو نشون نمیده 

و زهره باز گفت که خیلی بیشتر از سنش می فهمه . خیلی هم خلاقه و از چیزهای جدید استقبال می کنه (کلا زهره خیلی دوست دارم شده ها:)) 

آقایون هم از اون آخر می خندیدن و مسخره می کردن که خیلی هم زود گریه می کنه :)))) (هفته پیش که مامان حالش بد شده بود ، همون روز یه استاد سیبیلو بهم از روی نامردی و به خاطر مشکل بچه ها تشر بدی زد . منم گریه م گرفت خب بی اراده:)))

بعد خانم کاف گفت نه چند وقتیه زود عصبانی میشه و بحث می کنه . انگار خورد شده 

(کلا خانم کاف معتقده که از یک سال و نیم پیش من حالم خرابه و اعصاب مصابم سرجاش نیست و خیلی هم ربطش میده به انجمن رفتنم . اما قبول دارم انجمن منو خیلی پرروتر کرد و باعث شد جاهایی که باید بتونم حرفمو بزنم ولی خب خانم کاف خیلی از پرروگری خوشش نمیاد :))) هم اینکه اون عوامل دیگرو نمی دونه همه چی رو میندازه گردن خانم شین بیچاره :))) 

استاد هم گفت خب یه وقتا یه سری مشکلاتی پیش میاد آدم ها به صورت مقطعی یه سری نشانه هایی رو پیدا می کنن . خخخ :))) 

+ حرف های دیگه ای هم گفتنا ولی یادم نیست . کلا سوژه بودم امروز 

+ ترجیح میدم آقای ماه و بقیه آدما ، آسیب پذیری هامو نبینن یا کم ببینن

آقای ماه با همه روانشناسایی که دیدید فرق می کنه . زندگی کرده و زندگی دیده س و همه چی براش نسبیه اما قشننگ از روزی که دیدمش تا خود امروز 3643 بار قصد کردم برم پیشش کمی دردی از دلم وا کنم و شاید حرف روشن کننده ای برام داشته باشه اما تا امروز مقاومت کردم . توی تموم اون شیش هفت ماهی هم که پیشش کار می کردم هم سنگرو حفظ کردم . ترجیح میدم همین شکلی قوی و معمایی توی ذهنش باشم .

+ بعد از اون تجربه مشاوره ای که داشتم دیگه از شوک کردن آدما و وارد کردنشون به ماز درونم لذت نمی برم
نه که نبرم ولی دردسرهاش بیشتره و یه چیزایی داره که می فرسایدم :/ خسته  میشم
اون قدر انرژی ندارم که بخوام راحت سر چیزای بی نتیجه بدمش به فنا 

با شعار یه مددکار که میگه : هر کسی کارشناس زندگی خود است ، زندگی خود را ادامه میدم :))) 
یعنی من عاشق این آدم خواهم شد . دوست دارم بیشتر باهاش آشنا بشم ( نمی دونم زنده س یا نه ولی کتاب هاشو میگم)


+ چند وقته تا میام بنویسم میگم ولش کن نمی خواد . اما دوست داشتم این خاطره ثبت بشه . برای بعدا جالبه 
کلا بازخورد گرفتن خیلی چیز خوب و جالبیه . 
درسی که از عطیه حسینی گرفته بودم که زیر تکلیفم نوشته بود : همون طور که خودت میخوای باش ولی از دیگران بازخورد بگیر

درک

ما فقط وقتی می تونیم به درک دیگران فکر کنیم که فضای خالی توی وجودمون داشته باشیم 

.


.

یه وقتا اینو به دلایل مختلف نداریم


در نیمه های اسفند

هفته ای که با یه عالمه لباس شسته شروع بشه رو هفته ی خوب نام گذاری می کنیم نقطه


هفته ای که شنبه ش قرار باشه ناهار برای خودم پیتزا درست کنم رو هفته ی خوب تر نام گذاری می کنیم نقطه


هفته ای که اواسط اسفند باشه رو هفته خوب ترتر نام گذاری می کنیم نقطه


باشد که همه یارانمان هم حالشان خوب باشد

شعر از همیشه مهربان تر است ، هیچ کس به شعر شک نمی کند

از صبح اینجا برق ها رفته و با نور خورشید می گذرونیم 

دارم برای جلسه های کلاس هام دنبال شعرهای مرتبط و ساده می گردم 

به نظرم این قشنگ ترین قسمتشه


× عنوان از حامد ابراهیم پور 

شعر از همیشه مهربان تر است 

هیچ کس به شعر شک نمی کند 

با امید شعر زندگی نکن 

شعر می کشد کمک نمی کند

دریای مغرب

یادش بخیر اون موقع ها این روزها با مهسا روی دسته ی تک صندلی هامون می خوابیدیم وسط کلاس . یا وقتی خیلی حوصله مون سر می رفت با خط کش آهنی ها میفتادیم به جون این دسته ی میز و حسابی تر تمیزش می کردیم . روی پاک کن هامونو نقاشی می کشیدیم . یا برای خودمون گوشه کتاب یا روی کاغذ نقاشی می کشیدیم یا عکس های کتاب ها رو کاریکاتوریش می کردیم . 

اسفند که می شد مهسا از لاک زمستونیش در میومد و راضی می شد بریم توی حیاط بچرخیم 

اسفند که می شد کلاس ها بیشتر تق و لق می شد ، ما توی باد راه می رفتیم و مهسا سیاوش می خوند و این تنها وقتی بود که حرف نمی زد . نمی دونست من چه قدر دوست داشتم یه وقتا حرف نزنیم . فقط نگاه کنیم .

اسفند ها جنگل کاجمون که پر از اکالیپتوس بود ، رنگ و روی جدیدی می گرفت . ابرها توی آسمون خیلی خوشگل می شدن و ما روزشمار عید درست می کردیم . هر روز یه گل رنگ می کردیم تا به عید برسیم 

من خوشحال بودم که بعد مدت ها میرم شهرمون ... اونم خوشحال بود که با فامیلاش هر روز میزنه به دل کوه تا شقایق ها رو نگاه کنه و یه بار دیگه خودشو صدا کنه : شقایق ! 



+ اگه یه شب برسم به حقایق 

میشم خدای عاشق 

میگم رازمو به ستاره ی دریای مغرب 

دریای مغرب

دریای مغرب

.

.

اشکای یخیمو پاک کن 


+ خیلی دوست دارم بالاخره مهسا رو ببخشم ... چند ساله که پرم از نبخشیدن 


 + دیروز من و نورا مشترکا تولدشو تبریک گفتیم :))) میگه خنده هاتون شبیه همه! 


به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan