...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

از هر دری سخنان مهمی!

یه چیزایی هست که اختیارا فراموش می کنم! 
یه لحظه هایی از زندگیم احساس می کنم خوابم! چون یه کارایی انجام میدم که باورم نمیشه دارم انجامشون میدم 
و شاید در حد توانمم خوب پیش ببرمشون ولی بعد که فکرشو می کنم انگار خواب دیدم!! 

+امروز رفتم ارشاد پوستر نمایشگاه عطیه شونو بدم . همچونین درباره خودمم پرسیدم. دستاوردمم یه شماره شخصی از خانم کارمند اونجا و یه کتاب کادو گرفتم(دیوان رودکی)!! سعی کردم بخونمش ولی انصافا نمی شد بفهمم:)) 
به خانم شین گفتم جمع کن بریم ارشاد . اونا خیلی توی استراحتن. با حوصله برام سخنرانی می کردن !!! 
ولی به نتیجه خاصی نرسیدم. گفتن این چیزی که میگی ما نداریم. باید بری وزارت خونه! خانمه به اون آقاهه گفت بازم زنگ بزنه بپرسه. که من زنگ بزنم دوشنبه بهش بپرسم چی شد. 

+بهم گفتن برم انجمن های فلان و فلان! ولی من حس خوبی به هیچی ندارم. کلا توی ذهنم یه خب که چی گنده میاد. البته می دونید دلیل اصلیش چیه؟؟ این که هیییییییییییییچ امیدی ندارم آدم هایی ببینم که فازمو بفهمن!! جدی میگم!! وگرنه کی بدش میاد که آدمای از جنس خودش ببینه!!؟ روی بعضی تفکرات حساسم ولی شاید حساسیتم بی جاست. اما به یاد میارم ژان کریستف رو که همیشه تنها بود. با وجود ناب بودن بی اندازه هنرش توی اون کشور پرهنر...آلمان و فرانسه! ... همیشه تنها بود. گه گاه با یه عده می پرید و منصرف می شد. تازه اون با اون همه شور وحال و امیدهایی که داشت. من که واقعا خیلی وقته دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست و خیلی شور و حال ها و آرزوها در من مرده . 

+ ولی خب حقیقت اینه که توی این بیست سالی که عمر کردم و حداقل ده ساله که به سر سودای عنوانی به نام هنر دارم و با فراز و فرودهایی واقعا مساله جدی بوده برام ، تنها جمعی که توش حس کردم واو آدمایی که منو می فهمن ،  جمع مجازی بچه های رادیو بود. که اون جمع و اون روزها انتظارمو خیلی بالا برد. گرچه واقعا حتی اون موقع ش هم خیلی اهل دل و جمع و فلان و بهمان نبودم ولی واقعا موجودات استثنایی رو باهاشون آشنا شدم. 
همیشه این پیش داوری درست یا غلط باهام بوده که دنیای واقعی اون هم به خصوص توی این شهر، نمی تونه خیلی جای جذابی برای من باشه و به جز فشار روحی روانی چیزی بهم نمی رسه. 

+ حس کسی رو دارم که می ترسه با دیگران حرف بزنه و حرف زدن با خدا یادش بره 
من اصلا آدم پاکی نیستم ولی می ترسم درگیر نظر دیگران شدن باعث بشه دیگه کائنات باهام حرف نزنه و فقط بشم یه بافنده ی لغات 

+ چه نبرد سختیه ... وقتی فکر می کنی وارد شدن به این دنیا می تونه مساوی بشه با افزایش احتمالات دیدن عشقت ولی نخوای ... یا ندونی میخوای یا نمیخوای ... یا حتی میخوای آزمایشش کنی یا نمیخوای 

+ چون واردش نشدم تصوری هم ازش ندارم و هیچ کس هم وقتی ترسامو میگم منظورمو نمی فهمه که بتونه برام توضیح بده. یا بگه ترست بی خودیه یا بگه هرچی ...!!

+ کاش کسی می فهمید حرفامو!! کاش ... 

+ ولی با وجود همه این حرف ها و حس ها ... شاید آزمایش کردن این فضاها بد نباشه. حداقل به سمتش برم که بعدا نگم چرا خودمو توی معبد متروکه م نگه داشتم. شکل انسان های نخستین! که بعد با خودم بگم واو تو چه قد انسان نخستین خوبی هستی لکن عقده ای!! 
همین ژان کریستفش هم که همیشه تنها بود ، اما همیشه درحال آزمون و خطا بود که یه عده آدم همچون حال و هوای خودش پیدا کنه. با اینکه همیشه شکست میخورد:)) 
فوق فوقش این می تونه باشه که بدم میاد از همه چی و دممو می زارم روی کولمو برای همیشه از جلوی چشمای همه ناپدید می شم. کلاااا البته دوره زمونه ای شده که بمیری هم کسی نمی فهمه. چه برسه که محو شی! واسه همین همه چی خیلی راحت شده 
راحت یه پل می سازی و سپس هروقت نخواستی خرابش می کنی


+ ولی تو فرق داشتی ... لطفا بگو که فرق داشتی ...

+ شاید یه روزی همه این حرفای بالا رو بخونم خنده م بگیره ... شایدم نه! 
نمی دونم 

+ خلاصه که یه همچین وضعیتی هستش...بله! 

+ خود درگیر فقط خودم :)) و خودتون!!!!!! می دونم شما هم به وقتش از من بدترین 

+ وای امشب عطیه گم شده بود! تازه یادم اومد که من چهههه قددددددد دوستش داشتم و خبر نداشتم . 
راستش یه مدت بود گم کرده بودم اونی رو که عطیه رو به خاطر خود خودش خالص دوست داشت. البته الان فکر نورا هم هست. فهمیدم که نورا که شاده و خیالش راحته و لوسه و هرچی که هست فقط به خاطر اینه که مامان عطیه رو داره  :** 
به همه بچه های نازنازی فکر کردم که مامانشون یه بار رفت بیرون و هیچ وقت برنگشت خونه :((((( چه روح غمگنانه ای...

+مادری واقعا فداکاریه 
خانم شین برای همه شاخه اما واسه بچه هاش... یه همیشه نگراااان 
مادر یه خدای بی اختیاره که در قبال همه چی بچه ش احساس مسئولیت می کنه

+ من کلا خودم به شخصه قبل و بعد یلدا هیچ حسی نسبت به مادر بودن نداشتم و ندارم! :))) یه حسی بود اومد و بعد به دنیا اومدن یلدا تموم شد!!:)) منم همراه مامان داستانیش خسته شدم از زندگی و دلبستگی!!!! 

حدیث ما به پایان نرسید

آخه چرا وقتی تو هستی همه چی خوش رنگ تره؟؟؟ 

چرا!!!! 

چرااااااااااااااا 


وین راه بی نهایت

می دونم که نه اتفاقی میفته ... نه خبر جدیدی هست ... نه اونی که رفته هیچ وقت میاد ... 
بیاد هم به این زودیا نمیاد 
ساده ترین اتفاق خوب ممکن هم به این زودیا رخ نمیده 
بله این حقیقته 
ولی لعنت به همه افق ها و همه لحظه های تهی زیبا که خیال می کنی نویدبخشن ... 
.
.
ما این روزها رو برای خودمون نمی دیدیم آره 
.
.
یه مددکار کم کم یاد میگیره که هیچ وقت با شلوغ بازی و جو دادن و پرت کردن خودش توی شرایط و احساسات نتیجه ای نمی گیره 
کم کم یاد می گیره سنگ دل تر یا سخت دل تر بشه 
کم کم یاد می گیره خودشو بالاتر نگه داره و نیفته توی باتلاق فرو برنده احساسات منفی 
اون می دونه که هر گرد و خاکی نشون دهنده آخر خط نیست 
شاید اگر کمی صبر کنی گرد و غبار بشینه یا در جدیدی باز بشه یا راه حتی بهتری پیش پات بیاد 
اما هیچ کس نمی دونه غبارها کی می رن
اصلا میرن؟ 
اما فرقی نمی کنه چی باشی و چی بدونی ... هیچ کس توی غبار خیالش راحت نیست!
.
.
چه بچه های کلاسه نچسبن ... ایش
اینقدر به آدمای از دماغ فیل نیفتاده عادت کردم که تحمل این دوستان حداقل فعلا سخته 
.
.
گاهی احساس می کنم قلبمو درآوردم جاش کاه گذاشتم 
.
.
لوس نتوان شد ... لوس نتوان بود 
کسی نیست ناز بخره 
باید ادامه داد 
ادامه داد 
.
.
زنهار از این بیابان 
وین راه بی نهایت 
.
.
این روزها هم می گذرن

In the wind

راننده ی لیسانسه ریزه پیزه مون زندگیش پر حسرته ...

جالب ترش اینه که وقتی منو می بینه یاد اون دختری میفته که دورون جوونیش عاشقش بود ولی بهش نرسید😶


+ جالب ترش اینه که اون دختره همشهری تو بود 

+ جالب تر ترش این که این چندمین باره منو میخوان ربط بدن به شماها 

+ سوالم از خودم اینه که از اولش اینجوری بوده یا این شکلی شدم😶 

+ زندگی کوتاه است بابا

+ این روزها که میریم خونه های آدما... 

× این روزها هم خاطره میشن ... می دونم

.

.

+ مرسی که توی آشغالا زندگی نمی کردین ... مرسی که اینقدر خانوم و مسئولیت پذیری... مرسی که یه زن قدرتمند توی اون چشم های معصومت نشسته... مرسی که تو و برادرت اینقدر خوبین...مرسی و ببخشید که نمیشه ساعت ها با تو بود...که زنی نیست تا بتونی دختربچه شیطون باشی... وای که تو چه زیبایی...

.

.


و تو همچنان که هستی

گر یادآورمت یا نه ...
از یادم کاسته نمی شوی 
کاسته نمی شوی 
کاسته نمی شوی 
کاسته نخواهی شد 
.
.
این قصه نیست ... قصه نیست
.
.
همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی

چشماش آسمون. دستاش گندمزار

وای وای وای... امروز و دیروز یه خانمی اومده بود که من میخواستم هرجوری هست نگهش دارم و ساعت هاااا نگاهش کنم 

پاک پاک زیبا زیبا و قدیمی 

کاش می شد ازش عکس گرفت 

قشنگ ترین پیرزن دنیا... خوش قلب ترین 

دست هاش گندم زار بود... چشماش آسمون 

فوق آرامش...

لباساشم غیر عادی بود

کلا انگار از یه جای خوب توی قدییییم ها اومده 

از دور دور ها 

از توی قصه ها اومده 

صداش ... چشاش‌....

حقیقتا قلبم براش رفت

مترسک لبخندزنان دشت من

یادداشتی از دیروز :

سرشو برمی گردونه درو باز کنه ببینه چه خبر جدیدی شده
منم از فرصت استفاده می کنم یواشکی بغضمو قورت می دم بره پایین
آخه یادم میندازه شادی کوچکی بوده توی چشم هام
که حتی اون هم از زندگیم رفته
که من چه قدر خودمو می زنم به کوچه های علی چپ و فراموشی
که چه قدر در نهایت چیزی برام مهم نیست 


+ منم باید مث اون آزاد شم... از یه چیزایی

بهشت من همین دقیقه ها همینجاست

ما نمی تونیم دیگران بشیم

اگه دیگران بشیم دیوونه میشیم

ما فقط زمانی ‌که عاشق میشیم و دوست می داریم دیگری میشیم 

.

شاید خودمم فکر می کردم اگر مشکلات مردمو زیاد ببینم کلا خودمو فراموش می کنم 

ولی اینطوری نشد 

فقط در صورتی این شکلی میشه که اون آدما بشن همه عشق و زندگی یه آدم. مثل نرگس کلباسی که بچه های هندیشو عاشقانه میخواست 

.

ما واقعا برای خودمون زندگی نکنیم انگار موجودیتمون از دست میره 

هرچی که ببینیم بازم فیلم زندگی خودمون مهم ترینه 

بازم غصه ها و تلاش های اصلی برای خودمونه 

اصلا برای دیگران تلاش می کنیم برای خودمون 

.

اینجوریه که وقتی می رسی خونه دلت میخواد صدای آهنگو زییییااااادش کنیییی و بری تو خودت ... بری به حال خودت... بری تو فازها و رویاهای خودت

.

کلا واقعا انصافا ... همه مون دیوانگانی هستیم برای خودمون 

آدمیزاد مجموعهههه ای از نیازها و تضادها و نیازهای متضاد

.

گوشم ترکید وای😂😂 از صدای آهنگا

.


alone with alone

تو تنهام گذاشتی 

تنها بودن منو تو انتخاب کردی!

تو تنهام گذاشتی 

حقیقت اینه که تو آگاهانه منو کنار گذاشتی 

من تو و همه متعلقات و خاطراتتو بهشت خودم می دیدم 

تو بودی که از بهشت بیرونم کردی 

تو بودی که راضی شدی به خاموش شدن همیشگی یک سری ذوق ها و بکر بودن ها و چین و چروک شدن من 

همه چیز واضح بود 

تو انتخاب کردی 

کنارم گذاشتی 

تنهام گذاشتی 

در حالی که می دیدی من تو رو چطور می بینم 

تو راضی شدی 

به تنهایی من 

و همه چالش های پیش روم 

تو انتخاب کردی 

حق با تو بود یا نبود مهم نیست 

مهم اینه که تو انتخاب کردی 

مهم اینه که حقیقتا تو تنهام گذاشتی...


+ هزار بار شکر خدا رو که همه چیز واضح بود ...

رخ در رخ!


+ اسم دوست داشتن های بعد از این تو ... ناچاریه ... تلخی و بی عشقیه ... نیاز به دوست داشتنه...

وقتی نه اون قدر بکر و شادابی که بخوای ذوق زده عاشق شی نه اینکه 

 آدمیزادا باهات می مومن . پذیرفتی که کسی نیست توی این جهان که بتونه دوستت داشته باشه به خاطر خودت نه صرفا به خاطر خودش و عشقی که بهش داری

بتاب سردم زمستونم

به یه جور سکون و چسبندگی خاصی دچار شدم 
فکر سفر یا به هم زدن همه چی بهم استرس میده 
آخه قرار نبود امروز اینجوری باشه 
قرار بود تو باشی ... 
ساده س همه چی خیلی ساده س
دوست داشتن خیلی ساده س 
دلیل میخواد؟ 

+ مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر
سپس رها کن و برگرد
من نمی آیم 

+ شاعرش کی بود؟ 

+ باید بخوابم 

+ ما آدم ها همیشه از کودکی از پیدا کردن نقش های جدید لذت می بریم چون حس قدرت و اهمیت بهمون دست میده . ولی خب همه نقش ها مسئولیت های خاص خودشونو دارن. طبیعتا!

+ یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود ...
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan