...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

و تو همچنان که هستی

گر یادآورمت یا نه ...
از یادم کاسته نمی شوی 
کاسته نمی شوی 
کاسته نمی شوی 
کاسته نخواهی شد 
.
.
این قصه نیست ... قصه نیست
.
.
همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی

چشماش آسمون. دستاش گندمزار

وای وای وای... امروز و دیروز یه خانمی اومده بود که من میخواستم هرجوری هست نگهش دارم و ساعت هاااا نگاهش کنم 

پاک پاک زیبا زیبا و قدیمی 

کاش می شد ازش عکس گرفت 

قشنگ ترین پیرزن دنیا... خوش قلب ترین 

دست هاش گندم زار بود... چشماش آسمون 

فوق آرامش...

لباساشم غیر عادی بود

کلا انگار از یه جای خوب توی قدییییم ها اومده 

از دور دور ها 

از توی قصه ها اومده 

صداش ... چشاش‌....

حقیقتا قلبم براش رفت

مترسک لبخندزنان دشت من

یادداشتی از دیروز :

سرشو برمی گردونه درو باز کنه ببینه چه خبر جدیدی شده
منم از فرصت استفاده می کنم یواشکی بغضمو قورت می دم بره پایین
آخه یادم میندازه شادی کوچکی بوده توی چشم هام
که حتی اون هم از زندگیم رفته
که من چه قدر خودمو می زنم به کوچه های علی چپ و فراموشی
که چه قدر در نهایت چیزی برام مهم نیست 


+ منم باید مث اون آزاد شم... از یه چیزایی

بهشت من همین دقیقه ها همینجاست

ما نمی تونیم دیگران بشیم

اگه دیگران بشیم دیوونه میشیم

ما فقط زمانی ‌که عاشق میشیم و دوست می داریم دیگری میشیم 

.

شاید خودمم فکر می کردم اگر مشکلات مردمو زیاد ببینم کلا خودمو فراموش می کنم 

ولی اینطوری نشد 

فقط در صورتی این شکلی میشه که اون آدما بشن همه عشق و زندگی یه آدم. مثل نرگس کلباسی که بچه های هندیشو عاشقانه میخواست 

.

ما واقعا برای خودمون زندگی نکنیم انگار موجودیتمون از دست میره 

هرچی که ببینیم بازم فیلم زندگی خودمون مهم ترینه 

بازم غصه ها و تلاش های اصلی برای خودمونه 

اصلا برای دیگران تلاش می کنیم برای خودمون 

.

اینجوریه که وقتی می رسی خونه دلت میخواد صدای آهنگو زییییااااادش کنیییی و بری تو خودت ... بری به حال خودت... بری تو فازها و رویاهای خودت

.

کلا واقعا انصافا ... همه مون دیوانگانی هستیم برای خودمون 

آدمیزاد مجموعهههه ای از نیازها و تضادها و نیازهای متضاد

.

گوشم ترکید وای😂😂 از صدای آهنگا

.


alone with alone

تو تنهام گذاشتی 

تنها بودن منو تو انتخاب کردی!

تو تنهام گذاشتی 

حقیقت اینه که تو آگاهانه منو کنار گذاشتی 

من تو و همه متعلقات و خاطراتتو بهشت خودم می دیدم 

تو بودی که از بهشت بیرونم کردی 

تو بودی که راضی شدی به خاموش شدن همیشگی یک سری ذوق ها و بکر بودن ها و چین و چروک شدن من 

همه چیز واضح بود 

تو انتخاب کردی 

کنارم گذاشتی 

تنهام گذاشتی 

در حالی که می دیدی من تو رو چطور می بینم 

تو راضی شدی 

به تنهایی من 

و همه چالش های پیش روم 

تو انتخاب کردی 

حق با تو بود یا نبود مهم نیست 

مهم اینه که تو انتخاب کردی 

مهم اینه که حقیقتا تو تنهام گذاشتی...


+ هزار بار شکر خدا رو که همه چیز واضح بود ...

رخ در رخ!


+ اسم دوست داشتن های بعد از این تو ... ناچاریه ... تلخی و بی عشقیه ... نیاز به دوست داشتنه...

وقتی نه اون قدر بکر و شادابی که بخوای ذوق زده عاشق شی نه اینکه 

 آدمیزادا باهات می مومن . پذیرفتی که کسی نیست توی این جهان که بتونه دوستت داشته باشه به خاطر خودت نه صرفا به خاطر خودش و عشقی که بهش داری

بتاب سردم زمستونم

به یه جور سکون و چسبندگی خاصی دچار شدم 
فکر سفر یا به هم زدن همه چی بهم استرس میده 
آخه قرار نبود امروز اینجوری باشه 
قرار بود تو باشی ... 
ساده س همه چی خیلی ساده س
دوست داشتن خیلی ساده س 
دلیل میخواد؟ 

+ مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر
سپس رها کن و برگرد
من نمی آیم 

+ شاعرش کی بود؟ 

+ باید بخوابم 

+ ما آدم ها همیشه از کودکی از پیدا کردن نقش های جدید لذت می بریم چون حس قدرت و اهمیت بهمون دست میده . ولی خب همه نقش ها مسئولیت های خاص خودشونو دارن. طبیعتا!

+ یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود ...

دی دی دینگ

مشکل اونجاست که دیگه هزارجور حرف روی منطق و اصولم برات بی رنگه چون می دونی همشون از مغز قناص یه انسان درومده 
چون مغز خودتو میشناسی 
جنس انسانو دریافتی!! 


موندی تو حوض نقاشی

آفتاب رو بومه 

تاریکی شومه 

گنجشکک اشی مشی بازی تمومه 

.

.

از آسمون سیر شدی 

توی بهار پیر شدی

.

.

موندی تو حوض نقاشی 

که از خونه ت جدا نشی 

حسرت آسمون شدی تو...

ساکت و سرخورده شدی 

آرزوی مرده شدی 

بازی دستشون شدی تو ... 


1) بالاخره تموم شد. قصه ی دخترخانم ما هم تموم شد. البته 95/12/13 تموم شده بود. امشب هم به تاریخ 96/05/03 ویرایشش تمام شد :))) :|

مدل تاریخ زدنامم عوض شد. شکل نامه ها و لیست های انجمن شد

کلهم پونزده صفحه ورد ناقابل 


2) اون شب که قربون صدقه دخترم می رفتم از شدت فشار روانی بود که الف وارد کرد بهم. کلااااااااااا قطع رابطه کردم باهاش. دیوانه م کرد. قول دادم دیگه آدرسشم باز نکنم

وگرنه من عادت ندارم جلو غریبه ها قربون دخترم برم که :))) 


3) مبارکه به دنیا اومدی یلدا خانم 

امشب منم دیگه باور کردم تو بزرگ شدی و خانم شدی و همیشه قرار نیست پنج ساله بمونی 


4) اگه یه روزی برسه که یکی بتونه از نزدیک منو دوست داشته باشه و باهام بمونه و باورم کنه ، بهش مدال میدم:) ^_^


5) البته قبلش از دخترم اجازه می گیرم :!!!!!


چه کسی تو چه کسی تو

دوست داشتن برای من همیشه یه معنایی رو تداعی می کنه!

اونم اینکه دلم میخواد معمولی باشم و یه گوشه از دنیا زندگی کنم

اما معمولا همه چی برعکس می شه 

تو میخوای برای اینکه همه چی رو خوب پیش ببری خودتو خاص نشون بدی

تو میخوای برای پذیرفته شدن خاص باشی

میخوای خودتو اثبات کنی

هر چه قدر جلو تر می ری بدتر و بیشتر میشه حست و دیگه کلا فاصله می گیری از اون حس پاک 

یهو خودتو جاهایی می بینی که نباید باشی ... یا نمیخواستی که باشی!

و اصلا کلا بازی عوض میشه . میشی یه موجود ایراد گیر به خودت و دیگری و دیگران 

همش استرس بالاتر رفتن و بالا موندن داری 

در حالی که روز اول دلت می خواست کف ترین نقطه زمین باشی


+ رومی میگه که آدما از سن بیست تا سی سالگی می میرن! بعد از اون کلا فقط با دانسته ها و داشته های گذشته شون زندگی می کنن و گند می زنن و کله پوک می شن 
حالا چرا واقعا؟
به خاطر اینکه ما از موقعی که به دنیا میایم منتظر روز موعود بیست تا سی سالگی میزارنمون. جایی که قبلش باید خودمونو توی کسب تجارب و علم غرق کنیم تا زمونی که به اون سن رسیدیم بالاخره بگیم آخیش ما بزرگ شدیم. میشه لطفا به ما اجازه حرف زدن و فکر کردن و اظهار عقیده بدید؟ خلاصه منتظریم تا آدمیزاد شناخته شیم. همه زندگی واسه اینه که به اون موقع برسیم.
بعد ازمون می پرسن چند سالته؟ میگیم رنج بیست تا سی! میگن جوجویی هنوز ... ولی خب ببنیم چی میشه 
بعد ما برای این که اثبات کنیم جوجو نیستیم می ریم فکرامونو می کنیم و میایم با دستی پر از تمام تجربیات و دانسته های گذشته مون و سفره دلمونو واز می کنیم. بعد بهمون میگن آفففررررررررین جوجووو ... بهترم تازه قراره بشی
و ما چون دیگه خسته ایم و به غرورمونم برخورده با همون دیفالت نگه داشتن یادگیری های گذشته سعی در اثبات و ادامه خود می کنیم تا زمونی که به سنی برسیم که همه بیان به پابوسمونو برامون دست بزنن و نگنمون جوجو .. تازه به دوران رسیده خاک تو سر. خودمون به دیگرون ولی میگیم و هرگونه نبوغ و استعدادی رو از بالا به پایین می بینیم و می پوکونیمش

+ این در بهترین حالتش بود تازه 

+ درواقع از دوران جوانی به بعد که احساس کردیم بالاخره از یه سدی گذشتیم ، شروع می کنیم صرفا به مطرح کردن خودمون. کاری که باید سال ها پیش برای خانواده و اطرافیانمون انجامش می دادیم و واکنششم می گرفتیم و تمام . 

+ قراره فردا یکی از کتابای ترم یکمو بدم به یکی! داشتم ورقش می زدم. صفحه اولش نوشتم : این فکر خوب که هر هنر و فکری که ایجاد میشه از خودت نیست . ایجاد شده. زیبایی دوست داشتنیه (تفکر قدیمی خودم)

+ شبیه اینه که طبیعت یا خدا یا اتفاق ... از ابتدا به ما چند تا بذر گل زیبا هدیه داده باشه. 
بعد خب محیط به یه سریش آب میده یا نمیده یا خودمون میدیم یا نمیدیم. خلاصه ... رشد می کنه بعضیاش یا یکیش یا هرچی
بعد ما کلی ذوق زده و خوشحال از داشتن گل روی سیارکمون هستیم و حالشو می بریم
بعد هی ملت میان رد میشن از گلمون تعریف می کنن . بعد ما هی میگیم ممنون خیلی هدیه خوشگلی واقعا بهم دادن. ازشون ممنونم
بعد هی ملت میان و میرن و میگن که نچ! این گل ها مال تو هستن. باورشون کن. خودت اصن کلا بذرشم تولید کردی و کمپلت مال توعن و خیلی خوبه. هی گنده تر و گنده ترش کن 
بعد تو هم دیگه کم کم باورت می شه که این گل ها رو خودت ساختی!!!!!!!!!!

+ وقتی نوجوون بودم و تازه وبلاگ زده بودم و نوشته هامو به اشتراک میزاشتم چند وقت یه بار خیلی تشویقم می کردن. یه بار یه خانم شاعر جوانی باهام دوست شده بود فکر کنم اسمش ستاره بود. بعد گفتمان ها و روابط اندکمون یه بار ازم تعریف کرد و منم تشکر کردم و گفتم ولی اینا از من نیست . من فقط نگارنده شونم و انگار از یه جایی بیرونی میاد. بعد کلی ذوق کرد که من اینجوری فکر می کنم و کاش همینجوری بمونم و ... 
اون خب طبیعتا آفتی که قرار بود به من و گلم بزنه رو می دید و پیش بینی می کرد .. 

+ انسان همیشه درگیر عاطفه و احساساتشه 
لقمه رو هزاااااااااااااااار بار دور سر خودش می گردونه جای اینکه بگه : من دوستت دارم و نیاز دارم که دوستم داشته باشی. لطفا دوستم داشته باش!

به هزار شکل خودمونو بزک می کنیم و هزار جور فلسفه می بافیم ولی نمیگیم که دوست دارم دوست داشته شوم و دوست بدارم . کاش کسی مرا همان طور که هستم و هستم میخواست... کاش کسی این بار را از دوشم برمی داشت. 

من برای اینکه تو منو لایق بدونی خودمو به هزار شکل درمیارم و به هزارجا می برم جز اینکه خودم باشم . خودمی که توی خلوتش یه آدمه با خوبی ها و بدی هایی و با کلی ویژگی معمولی و روتین 

+ حالا پرسش اینجاست که من واقعا چه کسی هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه جمله ای من را توصیف می کند؟ 
چه آینده ای برای خودم ترسیم می کنم؟

+ تازه یه چیزی ! یه بت خوشگل از خودمون می سازیم دراون سنین و تازه معشوقمونو با اون متر می زنیم و سعی در اصلاحش داریم(معشوق) تا اونم بشه شکل بت ما. درحالی که اون نمی تونه بشه بت. شاید بتش بشه شکل بت ما ولی خودش به طور کلی نمی تونه بشه شکل بت ما وگرنه خب ما چرا خودمون به طور کلی نشدیم بتمون و خودمون هستیم؟ همون گندی که بودیم

جالب اینجاست که به هنگام عاشق شدن خودمون عاشق می شیم اما در ادامه بتمونو می فرستیم جلو . چه کار اسفناکی . چون به نظرمون اون بته درسته و زندگیه نه ما. خودمون قراره گند بزنیم و چیز مزخرفی هستیم. 

+ همه یعنی اینجورین؟ 
مثلا یکی که فاصله حرف و عملش کمه و کم ادعاس و خیلیم خودشو درگیر چیزی نمی کنه اونم داره؟ یا کمرنگه ؟ یا ...

+ ما کی هستیم و متعلقاتی که به خودمون آویزون کردیم چه قدر مهمن؟ 

+ بریم بخوابیم که فردا کار داریم^_^

بگذشته بی تو شب ها...

آره این راسته که وقتی یه بار توی زندگیت تا ته دیگ عشقو خرچ خرچ درمیاری ، از اون به بعدش به شدت محتاط می شی 

حتی مورد داشتیم که اصلا یادش نمی مونده که سوژه موردنظر چه حرفایی بهش زده که اگر سه سال پیش می شنیده از خوشی سنکوب می کرده!!!!

مورد داشتیم جمع اوقاتی که سوژه جدید رو دیده و همه اوقاتی که شگفت زده شده و مورد توجه قرار گرفته به ثانیه و شمارش و همه چی چند برابر عشق تا ته دیگش بوده ولی بازم توی ذهنش مهم نمی شده 

مورد داشتیم که بعد از اون هر که از دیده ش برفت از دلش هم می رفت بعد مدتی!!! یه سیستم انکار عجیبی روی ذهن مورد نصب می شه!!!! یه حس و حال غریبی که سخت بشه وصفش کرد. یه مارگزیده که از ریسمون سیاه سفید می ترسه 

.

.

زنگ زده میگه برات دعا کردم دیگه از پله ها زمین نخوری !!!! :)))) مرسی واقعا !!! 

.

.

ما آدم ها واقعا هرکدوممون تنهای تنهاییم حتی اگر همسفران خوبی هم داشته باشیم

.

.

ولی قشنگ نیست خیلی که کسی نباشه توی زندگیت که بهت دوست داشته شدن و دوست داشتن بده ولی خب گاهی چاره ای نیست 

انگار همیشه یه چیزی جور نیست ... به جون چشم هات!!! 

خصوصا برای ماها که جزو شخصیت های با الویت احساس و دلبستگی هستیم !!!!!

.

.

خوردیم به تعطیلات و من دوباره با کوله باری از حرف آمدم:))) 


به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan