دیشب که از شدت خواب فراوان توی ماشین داشت خوابم می برد، یه لحظه با اون باد خنک شبیه دم صبح و تکون های گهواره ای ماشین قراضه راننده، دلم خواست مسیر عوض بشه به جای خونمون بریم یه جایی شبیه شمال و من کل راه رو بین خواب و بیداری و منگی سپری کنم. مقصدمونم مستقیم یه جایی باشه شبیه خونه مامان بزرگم. یه خونه ای که منتظرم باشه ننه م و بدون اینکه ازم بخواد حرف خاصی بزنم، وقتی رسیدم محکم بغلش کنم و بعد برم توی اتاقی که شیشه های رنگی داره روی درش و برام گرم و آماده ش کرده تا یه دل سیر بخوابم!
اصلا نمی دونم دلم میخواست بعدش چی می شد اما احتمالا دوست داشتم دخترعموهای نداشته م و عمو های عزیزم بیان منو ببینن و من با همون وضع و لباس های آشفته ی توی راهیم بپرم بغلشون و تا یه مدت طولانی وقتی داریم چایی با قطابی که وسطش یه عالمه گردو و شکر داره میخوریم کلی کلی حرف بزنیم.
بعدشم منو با خودشون ببرن توی روستایی که کسی به کسی کاری نداره و راه به راه نمی پرسن : تِ کنه وچویی؟ گشت و گذار کنیم تا معده هامون برای ته چینی که ننه خودش درست کرده با زیره فراوون جا باز کنه. شاید بهمون گفته باشه توی راه برگشتمون ماست و نوشانه زرد هم بخریم! تازه شاید زیر تخت چوبی خونه شون یه عالمه پفک نمکی هم داشته باشن!!
بعد برگردیم پیش ننه و ببینیم داره نماز میخونه و ما هم بریم برای باز شدن دلمون با چادرهای رنگی که توی سبد داره نماز بخونیم.
بعدشم دیگه گفتن نداره ... بوی ناهار و سفره ای که هنوز بوی سفره میده و بشقاب هایی که هرکدومشون یه رنگی دارن و قاشق چنگال هایی که باهم جفت نیستن و یه مدل غذایی که هممون دوست داریم ...
غروب نباید اونجا دلگیر باشه وقتی تنها نیستیم و همه خوشحالیم و می خندیم و کسی مریض نیست و کسی از کسی دلخور نیست و همه عاشق همدیگه ایم ....
غروب باهم روی سنگریزه های کف حیاط شخ و شخ قدم می زنیم و می دوییم و گل هارو بو می کنیم و عکس های مسخره از هم میگیریم و مرغ و خروس هارو آزاد می کنیم تا دورمون بگردن و اونا هم مست بشن از خوشی تا وقت خوابشون بشه و جیک جیک و قدقد کنان برن توی جاشون و تخت بخوابن.
نصف شب پنجره اتاقی که ننه برام گرمش کرده بود رو باز میذارم تا صدای جیغ جوجه ها رو وقتی ناخن پای یکی میره توی چشم بغلی بشنوم و دلم براشون غنج بره.
نیازی به گفتن نیست که شب باهم ازون آش های شل و ول ننه ای با اون نون های پفکی محلی می خوریم و کم کم همه میرن خونه هاشون تا فردا ...
من به ننه میگم شب بخیر ... می دونه چه قدر دوستش دارم ... فردا بیشتر باهم حرف می زنیم ...
× ترکیبی از واقعیت و چیزهایی که شاید همیشه دوست داشتم باشن
ولی همینکه یه اتاقی با پنجره های رنگی و سقف چوبی بوده و هست که این رویاها رو شکل بده، خیلی هم خوبه
دلم لک زده برای شهرمون و دلم هم نمیخواد که برم ...
- تاریخ : سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹
- ساعت : ۰۸ : ۴۲
- |
- نظرات [ ۲ ]