...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

مثل نیلوفر تنها

دیشب که از شدت خواب فراوان توی ماشین داشت خوابم می برد، یه لحظه با اون باد خنک شبیه دم صبح و تکون های گهواره ای ماشین قراضه راننده، دلم خواست مسیر عوض بشه به جای خونمون بریم یه جایی شبیه شمال و من کل راه رو بین خواب و بیداری و منگی سپری کنم. مقصدمونم مستقیم یه جایی باشه شبیه خونه مامان بزرگم. یه خونه ای که منتظرم باشه ننه م و بدون اینکه ازم بخواد حرف خاصی بزنم، وقتی رسیدم محکم بغلش کنم و بعد برم توی اتاقی که شیشه های رنگی داره روی درش و برام گرم و آماده ش کرده تا یه دل سیر بخوابم! 

اصلا نمی دونم دلم میخواست بعدش چی می شد اما احتمالا دوست داشتم دخترعموهای نداشته م و عمو های عزیزم بیان منو ببینن و من با همون وضع و لباس های آشفته ی توی راهیم بپرم بغلشون و تا یه مدت طولانی وقتی داریم چایی با قطابی که وسطش یه عالمه گردو و شکر داره میخوریم کلی کلی حرف بزنیم. 

بعدشم منو با خودشون ببرن توی روستایی که کسی به کسی کاری نداره و راه به راه نمی پرسن : تِ کنه وچویی؟ گشت و گذار کنیم تا معده هامون برای ته چینی که ننه خودش درست کرده با زیره فراوون جا باز کنه. شاید بهمون گفته باشه توی راه برگشتمون ماست و نوشانه زرد هم بخریم! تازه شاید زیر تخت چوبی خونه شون یه عالمه پفک نمکی هم داشته باشن!! 

بعد برگردیم پیش ننه و ببینیم داره نماز میخونه و ما هم بریم برای باز شدن دلمون با چادرهای رنگی که توی سبد داره نماز بخونیم.

بعدشم دیگه گفتن نداره ... بوی ناهار و سفره ای که هنوز بوی سفره میده و بشقاب هایی که هرکدومشون یه رنگی دارن و قاشق چنگال هایی که باهم جفت نیستن و یه مدل غذایی که هممون دوست داریم ... 

غروب نباید اونجا دلگیر باشه وقتی تنها نیستیم و همه خوشحالیم و می خندیم و کسی مریض نیست و کسی از کسی دلخور نیست و همه عاشق همدیگه ایم ....

غروب باهم روی سنگریزه های کف حیاط شخ و شخ قدم می زنیم و می دوییم و گل هارو بو می کنیم و عکس های مسخره از هم میگیریم و مرغ و خروس هارو آزاد می کنیم تا دورمون بگردن و اونا هم مست بشن از خوشی تا وقت خوابشون بشه و جیک جیک و قدقد کنان برن توی جاشون و تخت بخوابن. 

نصف شب پنجره اتاقی که ننه برام گرمش کرده بود رو باز میذارم تا صدای جیغ جوجه ها رو وقتی ناخن پای یکی میره توی چشم بغلی بشنوم و دلم براشون غنج بره. 

نیازی به گفتن نیست که شب باهم ازون آش های شل و ول ننه ای با اون نون های پفکی محلی می خوریم و کم کم همه میرن خونه هاشون تا فردا ... 

من به ننه میگم شب بخیر ‌... می دونه چه قدر دوستش دارم ‌... فردا بیشتر باهم حرف می زنیم ...

 

× ترکیبی از واقعیت و چیزهایی که شاید همیشه دوست داشتم باشن

ولی همینکه یه اتاقی با پنجره های رنگی و سقف چوبی بوده و هست که این رویاها رو شکل بده، خیلی هم خوبه 

دلم لک زده برای شهرمون و دلم هم نمیخواد که برم ...

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan