...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

صدای ساز

پنجره بازه 

صدای سنتور زدن کسی میاد 

چه قدر هم قشنگ ...


باز دوباره صبح شد 

من هنوز بیدارم 

کاشکی می خوابیدم 

تو رو خواب می دیدم ...


× داره جان مریم می زنه ! 

که بخوابم

امروز خونه موندم که بخوابم 

که این سرماخوردگی یا حساسیت خوب بشه 

برای دومین بار در سال جدید


× احساس می کنم بدنم داره بهم آلارم می ده

همیشه سرد بوده

دوست داشتم توی یه علفزار زندگی می کردم. یه خونه چوبی توی کوهستان. شبیه خونه پدربزرگ هایدی
و نکته مهم ترش اینکه چند تا مرغ و خروس داشتم 
مرغ و خروس هایی که دستی خودم شده باشن 
گربه ها و سگ هایی که با مرغ ها و خروس هام دوست بودن و بهمون سر می زدن همیشه
بارون می زد 
همه جا خیس می شد 
غروب ها مرغ ها و جوجه ها رو می فرستادم توی خونه شون بخوابن
صداهای موقع خوابشون 
نصف شب ها که ناخوناشون می رفت تو چشم همدیگه و جیغشون درمیومد
صبح ها که از خواب بیدار می شدن ... 

ازون نگاهاشون که چپکی چپکی می بیننت 
تعجب که می کردن 
دعواشون که می شد ... 

وقتی دلشون بازی می خواست 
هوس کرم خوردن که می کردن 
وقتی دنبال یه حشره می دویدن تا بگیرنش و به نوکشون گیر می کرد
وقتی نمی تونستن سبزی های بلندو قورت بدن
وقتی خاک بازی می کردن 
وقتی شاد و مستونه می دویدن ...


وای خدا ... دلم برای همتون تنگ شده جینگولیای خدابیامرزم
بچه که بودم فکر می کردم شما توی بهشت منتظرم می مونین 


× همیشه خاک سرده
همیشه سرد بوده

۱۰۰ درصد

کاری که انسان همیشه ازش ناتوانه ، ۱۰۰ درصد بودنه 

دلخوشی ها

بعد از اینکه پست قبل رو نوشتم ، خودمو توی آینه نگاه کردم. بدم نیومد. از اینکه یه بچه توی آینه ندیدم خوشحال شدم

و اسبمو زین کردم برم خونه خواهرم به گل هاشون آب بدم که چند روزه توی خونه تنهان

هر وقت نیستن و میام خونشون ، یه حال عجیبیه. آثارشون و سبک زندگیشون از کل خونه داد می زنه و صداشونو می شنوم و دلم براشون تنگ میشه


فقط کفش کوچولوهای نورا دم در ... :*


+ خواهر گلم شما بنده رو تطمیع کردی!! گفتی کلی خوراکی خوشمزه خونتون هست. اما کجاست پس من نمییی بینمممم. یه فالوده یخ زده فقط بود که دوست داشتم اونم با کلی مکافات و در حال یخ زدن دارم می خورمش

حالا که اینطور شد چند تا شکلات ویفریاتونو با خودم می برم 😌 با تشکر


شاید باید بازم بگردم ... 😆


حالا باز خوبه اینترنتتون روشن بود ... 😝


+ وقتی همیشه غرقی و دیگه عادی میشه غرق بودن

یا شاید شناگر بهتری شدم

ولی جدا دوست ندارم برگردم به زندگی عادی ... 

متاسفانه به دوست داشتن من نیست

به زمان خیلی بیشتری نیاز دارم

تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر ...

شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.

تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد


ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم تنگ نمی شه


و رویاهام از دستم رفتن. رویاهایی که تمام زندگیم مثل آب توی مشتم جمع کرده بودم و نگه می داشتم ، همه چی ریخته روی زمین. 


امروز داستانی که می خواست متولد بشه رو نگاه کردم. حالم ازش به هم خورد. 


یه چیزی دائم بهم می گه هر چه قدر بدوام نمی رسم ... ولی من حتی دیگه نمی دونم می خوام به کجا برسم


به زمان بیشتری نیاز دارم ... به زمان خیلی بیشتری نیاز دارم ... این دو سه هفته هم برام کمه ... دوست ندارم برگردم به جریان زندگی که برای خودم ساختم 


خیلی دورم ... خیلی از خودم دورم ... از هر چیزی که دوست دارم دورم 


دستم از خودم کوتاهه ... هر چه قدر دستمو می کشم به خودم نمی رسم ...

گاهی باید رفت تا عمق بی نهایت

به ما توی بچگی یاد دادن چیزایی که ازشون لذت می بریم ، کارهای مهمی نیستن. فقط یه سرگرمی و تفریح هستن کنار زندگی که گاهی خوبن. بود و نبودشون هم مهم نیست


اطلاع ندارم که این یه جور ناخودآگاه جمعی حساب می شه یا نه اما می دونم کمتر بچه ای یا تعداد کمتری از بچه ها، با این شدتی که ما (من و خواهرم) پیام بالا رو در سن خیلی کم دریافت کردیم ، گرفته باشه. 


نمی خوام بگم بده یا فلان ولی نیاز به شناختن داره. فکر می کنم این پیام از ما آدم های عمیق تر و مسئول تری ساخته اما باعث شده نتونیم کارهایی که ازشون لذت می بریم یا استعدادش رو داریم جدی بگیریم! 

به نظر من نوجوونی می تونه ناب ترین سن زندگی باشه. توی نوجوانی زود رسم به شدت دنبال جدی گرفتن لذت هام رفتم اما موقع انتخاب رشته م ثابت کردم که تربیت سال های اولیه زندگی کاملا تاثیر خودشو گذاشته. اون موقع اصلا مشخص نبود. شبیه رفتن دنبال علاقه بود اما حالا جور دیگه ای دارم بهش نگاه می کنم. 


احتمالا به خاطر همین هم با وجود استعداد زیادی که از خودم توی رشته م نشون دادم ، اما باز هم همیشه با خودم درگیر بودم. چون یه جایی چیزهای مهم تری رو نادیده گرفته بودم. 


الان هم وقتی دارم این جمله ها رو می نویسم احساس ترس و عذاب وجدان دارم. اگر کار مهمی نباشه لذتی هم برای من وجود نداره؟ چون لذتم در انجام کار های مهمی مثل نجات دادن آدما و احساس مسئولیت کردنه؟ 


این من همون من واقعیه. منی که داره روی زمین می چرخه و تصمیم می گیره. 


ولی برام خیلی عجیبه. با وجود اینکه خواهرم تحت فشار مستقیم تری نسبت به من بود ، اما احساس می کنم اون پیام تربیتی روی من تاثیر عمیق تر و بیشتری گذاشته. شاید هم اشتباه فکر می کنم. 


اما احتمالا با چیز دیگه ای هم همراه شده. و اون این که من همیشه خودمو منجی می دونستم و در برابر تمام اتفاقاتی که توی خونه می افتاد احساس مسئولیت می کردم. حتی ایده ها و ابتکاراتی برای حل مسائل داشتم که وقتی الانم بهشون فکر می کنم مغزم هنگ می کنه.


الان که دارم می نویسم و فکر می کنم ، واقعا از خودم شرمنده نیستم. همه آدم ها همچین چیزایی دارن. کل زندگی آدما اون ها رو ساخته. اون خود اولیه ، اون لوح پاک بچه ، بدون تاثیرات محیطی معنایی نداره و نمی شه هیچ تعریفی از شخصیت براش داد. حتی اگر همین الان یه کار متفاوت و خواستنی در زمینه رشته خودم بهم پیشنهاد بدن با کله و عششق قبول می کنم. چون به هرحال این منم. اما مهم اینه که توی این من بودن کمتر حالت های سماجت و عقده ای بودن داشته باشم.


فایده شناختن ها اینه که پنجره ها و دریچه های بیشتری توی زندگی برامون باز می کنن و باعث می شن بهتر حرکت کتیم ...



پیام من : به کارهایی که ازشون لذت می بری بها بده ... اون ها خیلی مهم هستن چون باعث لذت و شوق تو می شن


پیام من : کمی بیشتر مکث کن


نکته مهم : این چیزهایی که بالا گفتم رو می شه به روابط عاطفی من توی زندگیم هم تعمیم داد. به دوستی هام و عاشق شدنام

اما اما 

از نظر من هر رابطه عاطفی یا خصوصا عاشقانه و ... ، یه فضای پاک و نابی توی خودش داره که در صداقت و شفافیت کامل و بی عقده س که قلب اون رابطه س. اگر گمش کردید به روزهای اولتون فکر کتید. حتما به یادش میارید


+عنوان از آهنگ زیبای لعنتی > گلابمون

و به هیچی فکر نکن

لم بده 

کتاب بخون 

و به هیچی فکر نکن ... 



× هنوز زمان خوبی نیست 

اما هفت یا هشت ماه پیش اتفاقی در من افتاد 

خودخواسته ... یه انتخاب بود ... به کسی ربطی نداشت و کاملا از درون خودم بلند می شد. جوری که تونستم به اون صدای درون ایمان بیارم

روندی شروع شد که تغییراتی رو در من به وجود آورد که آثارش باعث تعجب آدمای متوجه دور و برم شد

ولی کسی نمی دونست که من متوجهم ... شبیه کسی که بین یه جاده ظاهرا روشن و یه جاده تاریک ، جاده تاریک رو برای رفتن انتخاب می کنه. چون آدم جاده روشن نیست. مثل شبیه اونایی که جاده کندوان رو به هراز و هراز رو به فیروزکوه ترجیح می دن



× پیام مهم و همیشگی : وقتی خرونه / نامتعارف / و ... زندگی می کنی ، پس پای همه عواقب ، تاوان ها و دستاوردهاش هم بایست 

قواعد بازی خرونه خودتو بدون و لذت ببر و رنج بکش




× یه چیز جالبی! 

داشتم یه سری نوشته ها رو قبل عید مرتب می کردم. یه یادداشت پشت دفترچه م پیدا کرده م که خیلی بدخط بود

اولش عجیب و جادویی به نظرم رسید و یادم نیومد کی نوشتمش. اما بعد یادم اومد. اون جمله این بود : 


هیچ وقت از انتخاب کشته شدن نترسیدم

و هیچ وقت هم حاضر به مردن نشدم


چند ماه پیش یکی از نیمه شب ها که بیدار بودم و برق ها خاموش بودن و گوشیم هم خاموش بود ، این جمله رو با خودم می گفتم و توی اون دفترچه نوشتمش و بعد یادم رفت


هیچ وقت یعنی هیچ وقت! هیچ وقت توی کل زندگیم


× کاش کاش کاش کاش اون داستانو به سرانجام برسونم

امید وارم

یه لیست دارم از آدم هایی که دوست دارم بخوننش

برای ناهید ...

دیروز غروب نیم ساعتی رو با زن عمو گذروندم. اصلا یه حال خاصی داشت. خیلی عوض شده بود. اون آدم شاد و سرخوش طور ساده، شده بود یه زن جا افتاده و روحانی


بهم گفت بیا با هم نماز بخونیم. نماز خوندیم. اون حسو هیچ وقت نداشتم. یه حسی بود شبیه آخرین گفتگوی یه آدم از زمین با خدا. (البته که منم فکر می کنم که این گفتگو هزار تا شیوه می تونه داشته باشه و هیچ آدمی بی خدا نیست) 


خیلی آرامش داشت. از اینکه عموم اینقدر مراقبشه خوشحال بود. می گفت انگار برگشتم به سی سال قبل و دوره نامزدیمون. می گفت هیچ وقت باورم نمی شد دوباره همچون حسی رو تجربه کنم.


اصرار کرد که حتما باید سوپی که عمو گذاشته بخورم ببینم داره چه می کنه این عموی ما در عرصه آشپزی و خانه داری!! و واقعا هم خیلی خوب بود :)) 


خیلی از سختی های زندگیش گفت. اینکه چه قدر ماجرا و دردسر داشت و تنها بود. بعد گفت دوست دارم خاطراتمو بنویسم مثل یه داستان. گفت مطمئن باش خیلی پرطرفدار میشه


تشویقش کردم حتما بنویسه. گفت اسمشو چی بزارم؟ اسمی بلد نیستم براش بزارم که جالب باشه. گفتم بزار زندگی تک ستاره ناهید. خیلی خوشش اومد.


ناهید! بچه که بودم از خودم می پرسیدم زن عمو خودش می دونه اسمش یه ستاره س؟ الان مطمئن شدم که می دونه 


× این اون قسمتی از سفر بود که می خواستم نوشته بشه

و دیری نپایید که ...

دیری نپایید که دوباره برگشتیم به جاده ها تا برسیم ... 
.
.
سفر کووتاه و پر ماجرایی داشتیم
.
.
بابازگ خان دیدی اومدم؟ 
.
.
هر سری می رم و میام بی رحمی گذر زمان بیشتر به دلم می زنه و می شینه
.
.
دیشب یه ساعت یه بار بیدار می شدم می گفتم واآااااای چه قدر سردههه و دوباره بی هوش می شدم
.
.
توی راه کپه های درخت کوهی بین سفیدی برف هارو که می دیدم هی افسوس خوردم چرا دوربینمو برنداشتم
.
.
درباره یه قسمتش حتما باید بنویسم

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan