...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

دلداری ...

کاش یکی بهمون میگفت چی کار کنیم

کاش یکی همه کارها رو انجام میداد و تموم که شد خبرمون میکرد

اصلا راحت نیست

اصلا اصلا اصلا

نمی دونم چرا با اومدن ماهان، این ایده رفتن اینقدر جدی تر شده

انگار این شهر برامون تنگ تر و خسته کننده تر شده

وقتی به سال های آینده فکر میکنیم که مهدکودک و مدرسه و تفریح و روابط و غیره قراره داشته باشه، یخ می کنیم که بخوایم اینجا بمونیم

از طرفی ...

واقعا اینجا احساس تنهایی میکنیم 

زندگی ما اصلا مثل خیلیا نیست ... ما حتی با خانواده ها هم بروبیای خاصی نداریم. یک طرف که کلا قطع شده!

میگیم بریم شاید آسمون جای دیگه رنگ دیگه ای بود! 

شاید آدم ها کمی فرق داشته باشن و بشه چهارتا آشنا پیدا کرد که بهمون شبیه تب باش

اونم نشه حداقل از طبیعت اطرافمون لذت ببریم! 

رفتن خیلی سخته

برای همینه که خیلی ها اینجا رو دوست ندارن ولی موندن و میمونن

هربار توی صورت هم نگاه میکنیم و می خندیم

خنده ای که این معنی میده: این چه گلی بود خودمونو توش انداختیم؟؟چرا بریم؟ مگه دردمون چیه؟

ولی میدونیم که درد داریم

اینجا آروم نیستیم ... اینجا تنهاییم ... اینجا شهر ما رو قورت میده 

تو وقتی به مامان فکر میکنی، خیابون ها زیرت میگیرن ... من میدونم

همیشه مگه قرار نبود بریم؟ مگه قرار نبود بار سفر ببندیم از این دشت؟ 

ما هموناییم که زنده به آنیم که آرام نگیریم ... مگه نه؟

برای ما هم خیلی سخته

هر روز چندین بار جدی از خودمون میپرسیم حالا که چی؟ چرا؟ واقعا؟

ولی هربار به خودمون دلداری میدیم 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan