...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

پاکی سزاوار توست ...

از توضیح دادن بیزارم. چیزی که نیاز به توضیح داشته باشه خسته م می کنه. از تعریف کردن یه فیلم تا اتفاقی برای خودم افتاده باشه تا یه جک ساده. یا شاید از تعریف کردن بیزارم.

بهم گفت اگه نگی چی دوست داری و چی میخوای، اگه خودت رو نشون ندی، کم کم سایه میشی. خوشم اومد از حرفش. سایه! سایه بخش مهمی از زندگی منه.

فراموشی! نمی دونم چرا اینقدر فراموشکارم. می نویسم تا فراموش نکنم. اگر زمان قدیم بود و دست نوشته های آدم ها رو کتاب می کردن، اون وقت هم دفترها و دفترچه و وبلاگ هام اسمشون می شد : می نویسم تا فراموش نکنم ...

برای فراموش نکردن به نوشتن نیاز دارم.

الان دارم به یک صدای بسیار زیبا و پراحساس گوش میدم که دعای جوشن کبیر رو با ترجمه بسیار زیباتر به فارسی میخونه! اگر خواستید بشنوید کانال تلگرام مسعود ریاعی رو بیابید. 

از یه جایی می فهمی که اگر قرار باشه خدایی باشه، خدای همه هست و تو یک دونه از یک عالمه موجوداتی. 

از یه جایی می فهمی که زندگی خیلی کوتاهه و اون قدر فرصت نیست.

وقتی که یه آدم مهمی از زندگیم میره فراموشیم بیشتر میشه و بیشتر توی صورتم کوبیده میشه. مریم خودشم نمی دونست چه قدر برام مهم بود. وگرنه نمی رفت. منم نمی تونستم جلوی رفتنشو بگیرم و تلاشمم بی فایده بود. 

همیشه ته دلم میگه .. کاش برمی گشت ولی خب این از اون کاش های نشدنیه.

یه وقتایی خوبه بشینی ببینی چی شدی ... چه کردی و کجایی

اگه نبینی ... اگه فراموش کنی ... گم میشی

دوست ندارم گم بشم

دوست ندارم توی این دنیای متلاطم به آرامش مصنوعی و متزلزلی پناه ببرم

برکه ی امنو نمیخوام وقتی موج خطری نیست

 

+

ای دوست دار آن کس که دوستداری ندارد

ای دلسوز آن کس که دلسوزی ندارد

ای رفیق کسی که رفیقی ندارد

ای فریادرس کسی که فریادرسی ندارد

ای راهنمای کسی که راهنمایی ندارد

ای مونس آن کس که همدمی ندارد

 

پاکی سزاوار توست ای که هیچ خدایی جز تو نیست

فریاد فریاد یارب

ما را از این آتش رهایی بخش

 

کاش نمی ترسیدم ...

کف رسوب کرده ی کتری رو با زور و تلفات درآوردن و وسوسه ی تو رو از خواب بیدار کردن! تویی که دیشب دم دمای صبح برگشتم دیدم هنوز پاهاتو داری تکون میدی و عمیق خوابت نبرده و منی که از نه صبح بیدار شدم و فکرم مشغوله

اما من تقوا پیشه می کنم و صدات نمی زنم! و میام سر گوشیم تا بنویسم بلکه مغزم آروم بشه اما کاملا اتفاقی زانوم محکم میخوره به زانوت! 

زانوی من و وسوسه ناخودآگاه تو رو از خواب بیدار کردن یا یک اتفاق؟ 

شارژ گوشی تموم میشه و مجبورم از لا به لای حجم قلنبه شده لباس هام روی مبل، شارژرم رو پیدا کنم و بعد دنبال پریز بیکار بگردم که ما البته زیاد داریم!

آب گذاشتم جوش بیاد که چایی بخوریم! چایی ... فکرم مشغوله. سرمو نزدیک کتری می برم تا صدای جوش اومدن آب رو بشنوم اما صدای : تق ، یعنی نوک موهام نزدیک شعله شده و وز رفته! 

دستم داره می سوزه! عملیات تمیز کردن کتری سوزناک و دردناک بود! 

دیگه نزدیکت نیستم که بتونم اتفاقی بیدارت کنم. الان پریز و نوشتن مهم تره. ناخودآگاه آگاهم نمی تونه کاری انجام بده! فکرم مشغوله و کاش نوشتن بهم راه حلی می داد که بی درد و بی تلفات و بی خطر بود! 

مثلا روزه نگیرم راحت و آسوده باشم طوری که هیچ کس غیر از تو ندونه تا بترسم که مامانم بفهمه! خیلی مسخره نیست؟ این جمله خیلی بچگانه نبود؟ 

میخوام چایی و صبحانه بخورم، دلم ضعف میره! مگه من دو سال پیش نبود که به خاطر معده م روزه نمیگرفتم؟ پارسال هم مجبور شدم و باید میگرفتم چون راه دیگه ای نداشتم! چون هرکاری که باعث می شد موقعیتم توی خونه خراب بشه رو باید انجام میدادم! 

اینقدر اعمال و رفتارم با ترس ها مخلوط شده که خیلی وقت ها نمیفهمم خودم واقعا چی دوست دارم؟ اصلا من چه کسی هستم؟ مذهبی دارم اصلا یا نه؟ نمازی که گه گاه برای دل خودم می خونم میشه اسمش رو گذاشت مذهب داشتن؟ یا علاقه ای که قلبا به یکسری عناصر دارم چطور؟ 

روزی که دست هاتو می گرفتم حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاری حرام انجام میدم! من دوستت داشتم واقعا و دیگه حرام چه معنی داشت؟ حرام من گرفتن هزارتا دست همزمان و بی عشق بود. مگه چندبار قرار بود زندگی کنم؟ 

انگار مدت هاست که ما آدم های جدید از انجام دادن مناسک و قوانین خاص و بی انعطاف عاجز موندیم! از طرفی هم ریشه هامون توی خاکی هست که نمی تونیم همه چیز رو ببوسیم و بگذاریم کنار! 

چایی رو دم می کنم و پهلوهام داره تیر می کشه احتمالا از گرسنگی یا تشنگی! هنوز خوابی و بیدارت نمی کنم. در اوج نوشتنم هستم و هنوز هم امیدوارم معجزه ای بشه و من از این فکر مشغول اعصاب خوردکن نجات پیدا کنم. 

می دونم اگر خودم با خودم صاف و روراست بشم، برای بقیه ی دردسرهای خانوادگی هم چاره ای پیدا می کنم!! اما ... 

فکر نمی کنی دیگه بیدار بشی خوبه؟ ساعت داره یک میشه ... چی برات درست کنم؟ 

کاش نمی ترسیدم ...

چرا زندگی ما آدم ها با ترس ها گره خورده و فقط مثل مراحل یک بازی میشه ازشون عبور کرد و به ترس بعدی رفت؟ 

دست هام بوی سرکه میدن ... 

شک نکن

یکی از آهنگ هایی که از آهنگ هاش دوست دارم ، ریسمون سیاه معین زده! 

       .... از تموم لحظه هات دورم ... شک نکن دل بکن جونم ....

 

× من چه قدر دوست دارم این سفر هیجان انگیزی که با تو شروع کردم رو ...

راحت یا شبیه معمول نیست اما ... دوست داشتنیمه

 

× کاش یه روز وایسیم بگیم : آخیش تونستیم ها ... 

 

× چه چیزها که باید یاد بگیریم ... 

 

اتوبوس و هواپیما

دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم

دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست ...

 

آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره! 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan