...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

حوصله ی شرح قصه نیست

اما اونقدر هم ساده نیست ماجرا

و خیلی هم ساده هست ماجرا

وقتی از همه حرف هام اون چیزی رو می شنوی که خودت میخوای بشنوی، دیگه مهم نیست چیزی

تو یادت میره همه چیز

ولی من یادم نمیره. چه خوب ها رو چه بدهاشو 

نه اسم رفیق برام مهمه نه رفاقت

اگه یه طرف این ماجرا منم ، اون طرف ماجرا تویی

ولی تو بخواب خسته شدی

دیگه هیچی مهم نیست

 

× خیلی نرم و مجلسی ، اون با تکست و من با وویس حرف زدیم و گفتم که دیگه همدیگه رو نبینیم 

چه قدر هم خوب و عالی

با اینکه همیشه روزنه برای برگشت به هر رابطه ای هست. اما پیش بینیم اینه که دیگه برگشتی برای من و مریم وجود نداشته باشه. چون هیچ انگیزه ای وجود نداره. اون وابستگی روانیشو از من بریده و توی راه جدید و آدمای جدیده، منم که توی راه خودمم. دنیاهای ما خیلی خیلی باهم فرق داره.

لطفا وارد نشوید

این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 

یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 

انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 

اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبود. گیج قرص هم بودم. بعد گفتن تو بشین خودت اول

هیچی دیگه خودتون تا تهش برید :/ 

هیچ چیز خاصی نبود، ولی حالم خیلی بد شد. احساس می کنم چند نفر بهم حمله کردن. 

شب هم مریم رو دیدم یه ربع بیست دیقه، همش میخواستم زودتر خداحافظی کنیم. 

اونم هی میگفت وای چرا این رنگی شدی چرا صدات این شکلیه چته چی شدی! اه 

به تو چه چی شدم

کلا حس می کنم لالم، هر چی هم بگم هیچ کس نمی فهمه

کلا دوست دارم تا آخر عمرم هیچی به هیچ کس نگم می دونین چی میگم

اصلا دوست دارم هیچ کس ندونه من کیم منو نشناسه 

ممنون :/

آخیش یه خورده راحت شدم 

داشتم خفه می شدم :/ 

کم کم بهتر میشم ... انرژی از دست دادم این چند روز و خصوصا امروز

وین راه رازآلود ...

ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما ... 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه ... ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و ... ! حسابی هم تنها شده بودم. وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و ...! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 

دوست داشتن های دورادور

من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 

گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه

از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام

از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم

از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 

دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببینم و ازش باخبر باشم. و همیشه به جواب سوال بقیه که می پرسن یعنی واقعا خواهرش نیستی؟ دخترش نیستی؟ فامیلش نیستی؟ هیچ نسبتی باهاش نداری؟ بگم نه ولی خیلی عجیبه اینقدر شباهت داریم. 

اما دوست ندارم چیزهای زیادی ازم بدونه. اما دوست ندارم همیشه ببینمش. 

دوست دارم مریم همیشه باشه که بخندیم ، چرت و پرت بگیم ، جاهای جدیدی که اون دوست داره بریم ، گاهی حرفای عمیق بزنیم اما بیزارم از اینکه همه چیزای زندگیمو بخواد بدونه. بیزارم از اینکه لحظه لحظه و همه نگاه هامو با تجربه های خودش تحلیل کنه نه اون جور که واقعا هست. بیزارم به جاهایی از درونم وارد بشه که شناختی ازشون نداره.

دوست های نزدیک واقعی و مجازی قدیمم رو دوست دارم. از دیدنشون گاه و بیگاه خوشحال میشم اما دوست ندارم ازم بپرسن چطوری و چه خبر. دوست ندارم باهاشون طولانی حرف بزنم. دوست دارم همون قرنی به قرنی از دور ببینمشون. مثلا دیشب مهسا عکسشو گذاشته بود. توی دلم بهش حرف محبت آمیزی گفتم اما توی دلم و رد شدم. دوست داشتم بهش بگم اما کلمه ها خوب نیستن. کلمه ها چیزی که میخوای رو نمیگن. (شاید یه آدم هیچ وقت متوجه نشه چه قدر چرا و چطور دوستش داشتی) 

من حرف زدن با مامان رو دوست دارم اما نه خیلی طولانی. شام خوردن با مامان و بابا رو دوست دارم. فیلم های الکی تلویزیون رو باهم دیدن دوست دارم. حرف های از زمین و آسمون و آب و هوا گفتن با مامان رو دوست دارم. با هم خندیدنامونو دوست دارم. اما از هر چیزی که منو به گذشته پرتاب کنه اذیت میشم. هنوزم با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشم و می ترسم. اگر به محدوده شخصیم وارد بشن یا سنگ جلوی پام بندازن اذیت میشم. 

من آدم های توی خیابونو دوست دارم ، خانواده های مدرسه رو دوست دارم ، همکلاسی های کلاس زبانمو دوست دارم ، اما فقط برای همین مشترک شدن توی یه حال خوب یا یه حس مشترک. اما نه هر روز نه همیشه. 

ادامه ی حیات این دوست داشتن ها وابسته ست به اینکه چه قدر به حال خودم باشم. اگر نتونم به حال خودم باشم دیگه اون دوست داشتن ها می میره. چون من کم کم می میرم. همون چیزی که تجربه ش کردم. 

 

× تاثیرات حضور در مدرسه از ساعت ۱ تا ۹ شب 😂 

این پست پاسخ به چالش های ذهنمه که از بیرون آدم ها تشدیدش می کنن. آدم هایی که ازم می پرسن چرا با قابلیت هایی که دارم توی رشته م کار نمی کنم. چرا مثل آدم زیست نمی کنم و هزار چرای دیگر

طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی

با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 

شایدم حرفی برای گفتن ندارم

مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم

دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 

این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه

امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

یه چیزای دیگه ای هم بوده که جو خونه رو بحرانی کرد تا حدودی اما فعلا نه بر علیه من

خیلی غمگینم ولی نه اون قدر که دلم بخواد بمیرم

فقط خیلی غمگینم دقیقا مثل یه ابر دلگیر که بباره صاف میشه. دقیقا همونطور که این اواخر گفته بودم میخوام باشم. 

 

× طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی 

اگرچه بعد زخم ها نمانده از منم منی ...

طلوع می کنم که تو از این خراب تر شوی

اگر چه دور رفته ای بلرزی و خبر شوی ... 

حوصله نوشتن

چه قدر دوست دارم بنویسم اما حوصله نوشتن ندارم 

فقط همیین 

 

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد 

وقت آن است که بدرود کنی زندان را ... 

 

× اینقدر زیبا چرا؟ حافظ

رگبار

من آرزومه که تو این 

دل گریه های دم به دم 

تو گاهی لبخند بزنی 

من گاهی ساده جون بدم ...

 

× آهنگ رگبار - نیما مسیحا

Dust in the wind

به من از آهنگ زندگی بگو 

در میان تاریکی های فروکشنده 

آدم هایی که روشنی را گم کرده اند چه می دانند از زندگی؟ 

خسته ام از این اطراف مه آلود و این هوای غلیظ

خسته ام از دیدن همه ی گمشده ها

هر کسی را می بینم بی قرار است و نابینا

به قول گروس : کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد!

 

 

× توی کانال حامی آهنگ باکلام dust in the wind رو پیدا کردم. خیلی باحاله. بی کلامش چند سال پیش بین دوستان قدیم مد شده بود گمونم. 

الان که سرچ کردم انگار ازون آهنگ قدیمیاس که خیلی از روش کاور شده و این حرفا. در کل خیلی آهنگ زندگی داریه. و خاطره انگیز خب

 

× از امروز دارم بهتر میشم ولی هوا خیلی بهتر نیست!

من هنوزم نظرم روی آلرژیه دوستان 😁

خوشبینم هنوز به آلرژی

امروز کللللا خواب بودم 

همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 

هنوزم ایشالا که آلرژیه 🤣 

جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 

دلم یه عالمه شکلات میخواد ... شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه😁

دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه

واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 

ادامه ی بودن

فهمیدن پوچی زندگی ساختگی ذهن ما و محدود بودن زندگی واقعی ، خیلی برام برکت داشت. حتی نمی دونم دقیقا کی و کجا توی چند ماه اخیر همچین تو دهنی خوردم که چه خوب هم بود. شایدم یهویی نبود. شاید یه روند یا مسیری بود که سال ها طول کشید. چه راه سختی هم داشت. الان که فکر می کنم به نظرم هر دوتاش. 

هرچی هست ، دوست دارم پرنده های توی قفسمو آزاد کنم 

میخوام بهشون بگم نترسین برین ... بال بال بزنین ... پرواز کنین 

پرواز کنین هر جا که به دلتون قشنگ و روشنه ... اوج بگیربن ، سقوط کنین و باز هم بلند بشین

دیگه دلم تاب یه چیزایی رو نداره. تاب ناراحت شدن و موندن ، تاب تنهایی های بی خودی ، تاب کشیدن و سنگین بودن! 

دیگه دوست ندارم منتظر چیزی ، کسی یا اتفاقی باشم. دیگه انتظار اذیتم می کنه. دوست دارم توی هر نقطه که بودم بزنم پشت خودم و بگم : من هستم! میشه کاری کرد؟ 

دوست دارم حتی وقتی ناراحت و دلتنگم، با تمام وجودم ناراحت و دلتنگ باشم. نه با عذاب یا زجر یا ترس. میخوام فقط ناراحت باشم. مثل یه ابر دلگیر 

 

می دونم شاید فانتزی به نظر بیاد ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ مگه جور دیگه ای هم میشه بودن رو ادامه داد؟ 

وقتی پوستت کنده میشه ، حساس تر و حساس تر میشی تا به جایی می رسی که بالاخره باید یه جوری بری و باشی که بتونی بودنت رو ادامه بدی! 

قشنگ نیست ؟ 

قشنگه ... قشنگ تر هم هست. قشنگ تر از قبل 

این دیگه خیلی عجیبه

 

× گویند سنگ لعل شود در مقام صبر 

آری شود ولیک به خون جگر شود 

 

× ما بی غمان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم 

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم 

 

× کار از تو می رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan