...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

وین راه رازآلود ...

ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما ... 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه ... ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و ... ! حسابی هم تنها شده بودم. وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و ...! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan