...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

پریشانیت نکوست ...

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست 

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست 

حافظ بد است حال پریشان تو ولی 

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست 

.

.

.

خوبه که هنوزم میشه وسط بدخواب شدن های شدید ... با حافظ حرف زد 

فقط حیف نمیشه بهش گفت : حالا حال دل خودت چطوره؟ چه خبر از اون ورا؟

آخه هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

کاش ما خونمون توی حافظیه بود ... یا حداقل خونمون شیراز بود ... یا حداقل اینجا نبود :))

.

.

پاشم برم سر کارم ... گرچه امروز نمیخواستم کار کنم ولی حیف است ... زمان نیست

ماه آمد ...

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد ... 

.

.

همیشه میگفت از چشمات معلومه که فلان حس رو داری! چشم هامو میخوند مثلا گرچه اون اواخر دیگه سیم هاش قطع شده بود!! 

الان چشمام میگه خیلی خسته م و خوابم میاد ولی انگیزه دارم. این خیلی خوبه. حالا اشکالی نداره اونقدر ظرف نشسته جمع شده که نمیشه یه قاشق پیدا کرد و باهاش غذا خورد! خب فردا میشوریم بالاخره

.

.

همیشه میگفت تو قفل داری من باید اون قدر رمزهای مختلف رو بزنم تا قفلت باز بشه و حرف دلتو بگی. الان اگه قرار باشه رمزمو خودم پیدا کنم باید بگم خیلی مشغله های ذهنی هست که دیگه حرف دل هامو پوشونده. مثل اون موقع ها که کلی ابهام و غم حرف دل هامو پوشونده بود و دیگه دلش نمیخواست تلاش کنه رمزمو پیدا کنه

.

.

هردومون میدونستیم که من آدمیم که خیلی سخت رها می کنم چیزهایی که دوست دارمو اما نمی دونم چرا فکر اینجاشو نکرده بود. چرا فکر می کرد من فقط برای عشق سرسختم؟! 

می دونم دیگه من خیلی مریضم که هنوز بعد یه سال یادش میفتم و نقطه پایان رو گم کردم 

.

.

زمستون که میشه آدم دلش میخواد روزهای زیادی رو بخوابه بدون احساس گرسنگی تشنگی و ...! اما بعید می دونم خوابیدن هم کمکی بکنه. 

.

.

من منتظر یه دگردیسی هستم ... منتظر یه شگفتی در خودم ... منتظر تغییر فضاهای ذهنیم ... درحال ساختن دنیایی جدید ... بدون آشغال ها و تیرگی های قدیمی که انرژیمو ازم بگیرن 

من منتظرم ... دارم دور میشم و تغییر می کنم ... خونه جدیدمو میسازم ... خونه ای که نمی دونم کی وقت کوچ کردن ازش میرسه 

اما مطمئنم وقتی خونه مو بسازم و سرپناه بگیرم و قشنگش کنم و جا خوش کنم، دیگه یادآوری هیچ کسی آزارم نمیده ... دیگه یادآوری گذشته و ماهی که برای دیگران بودم اذیتم نمی کنه ... دیگه یادآوری فراموش شدن قلبمو فشرده نمی کنه ... دیگه جای خالی یه ستاره شبیه یه سیاهچاله نمیشه ... ! 

می دونم که ما قوی تر میشیم 

می دونم که زندگی کوتاهه و ما می خندیم بهش ...

به لهجه جدید من خوش آمدید

میخوام با لهجه جدیدم بنویسم

میخوام حرف بزنم 

یه وقتایی هم فریاد 

زندگی ای که نتونم ازش بنویسم به سمت یه پرتگاه تاریک میره

پرتگاه تاریکی که اسمش : افسردگیه 

من ساخته شدم تا بخشی از تنهایی عظیم انسانیم رو به جای آدم های متعدد با نوشتن هضم کنم ... 

میخوام با لهجه جدیدم بنویسم

از هر چیزی که دوست دارم 

بدون هراس یا توجه به قضاوت ها 

 

× چون وقتی این وبلاگ رو زدم به خودم قول دادم حذفش نکنم و تحت هر شرایطی همینجا بنویسم ... همینجا میمونم و البته راضیم. فقط ممکنه آدرس وبلاگ تغییر کنه

 

× ظاهر جدید دادم و به به راضیم

 

× مثل روال قبل کسی رو اینجا فالو نمی کنم اما این باعث نمیشه به وبلاگ هاتون سر نزنم

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan