...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

گره به خودم

نمی دونم اثرات پاییزه یا سفر یا چی !

بعد مدت ها چند تا پست پشت سرهم گذاشتم و چه قدر حس خوبی دارم 

انگار یه گره محکم زدم به خودم ... 

گذشتن و رفتن پیوسته

یکی از ویژگی های ناخوشایندم : چسبندگی است.

کی باورم میشه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد؟ 

آخه یه بار شد توی زندگیم که اون که رفته بود بیاد ... دیگه هرکی که رفته باشه هیچ وقت نمیاد؟

ولی چه جوری میشه قانع شد که دست از تلاش برداشت وقتی هنوز هم میشه تلاش کرد!

اونی که برگشته بهم یه روزی گفته بود : آدم باید برای کسی که دوستش داره نهایت تلاشش رو خرج کنه

فقط خودمونیم که می دونیم اون نهایت کجاست ... اونجایی که از یه خودخواهی یا اصرار بر اشتباهات گذشته ت گذر کنی ... گذر کنی ... 

کل زندگی این گذشتنه ... 

Dont close your eyes

اگه دلت گرفت 

اگه دلت شکست 

نذار حل بشی تو روزمرگی

از آه و خستگی برای زندگی 

به من فرار کن

به من فرار کن ....

 

این آهنگ به من فرار کن، به شدت دلمو به آشوب می کشونه. نزدیک ترین خاطرات دورم مربوط به پارسال همین روزهاست ...! 

داشتم یه کارهای خاصی رو برای خودم شروع می کردم و قید دانشگاه و ارشد و رشته مو زده بودم 

به تنهایی فکر می کردم و تو خیلی دور بودی 

اون روزها مریم بود و داشت از دستم می رفت و ستاره ی شب هام روز به روز کم رنگ تر می شد

تاریک و خسته بودم اما نهایت تلاشم رو خرج راهم می کردم. جوری که دیگه هیچ انرژی برام باقی نمونده بود و مغزم دیگه خیلی کار نمی کرد و همدلیم رو از دست داده بودم و توی خودم گرفتار شده بودم

با کسی حرفی نداشتم ... حرفی نمی زدم ... خیلی سخت بودم 

داشتم تغییر می کردم و خیلی چیزها رو از دست می دادم تا به جاش چیزهای جدید به دست بیارم 

روزگار غریبی بود در هر صورت نازنین ...!

 

احساس عدم لیاقت و شایستگی

دیشب وقتی مامان میم اومد و گفت چراغ ها رو روشن کن دلم طاقت نمیاره میخوام صورت پسرمو ببینم، یاد خونه ی خودمون افتادم که مریض هم می شدیم کسی دلش برامون نمی سوخت و حتی دعوا می شدیم که چرا مریضیم و افتاده ایم

عجیب تر برام اینکه چطور یه مادر می تونه همزمان خریدار ناز چهار پسر و یک همسر باشه! این کاریه که از مادرشوهر من براومده انگار و برای من خیلی عجیبه

این روزها خیلی فکر می کنم به این که چه قدر سخت گیرانه و نامهربانانه بزرگ شدیم 

به همه این دلایل به شدت برای یک روزی مادر شدن احساس عدم لیاقت می کنم

 

 

پاییز با تو

چه قدر هوا پاییزیه!

سرم سنگینه ، تو سردیت شده از باد کولر و زیر سه تا پتو مثل یه پسربچه کوچولو خوابیدی!

این اولین باره توی خونمون سوپ درست می کنم تا گرم بشیم

 

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan