...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

هات چاکلت

خواهرم نوشت که به نظرش باید تغییرات ظاهری ایجاد کنم. مثل کوتاه کردن موهام (از قشنگیم میفتم. ترجیح میدم رنگشون کنم ولی اینم امکانش نیست شت شت شت شت شت) ، رنگ کردن در و دیوار ، لباس های جدید و هر گونه اقدامات آفرودیت طوری

گلنن هر موقع در تنگناها قرار می گیره شروع می کنه به نوشتن یه لیست! 

حالا خوبه منم یه لیست از کارهایی که حال و هوامو تغییر بدن بنویسم 

الان اصلا شرایط خوبی برای کن فیکون کردن نیست و کن فیکون کردن هم حالمو خوب نمی کنه 

خیلی سخته ولی امیدوارم بتونم نه بگم به درماندگی آموخته شده و ادامه بدم

و به چیزای مثبتی فکر کنم که بدست آوردم ، مثل بیشتر شناختن خودم و این که بزرگ تر شدم ، قوی تر شدم و ... 

البته نمی دونم چرا آسیب پذیر تر شدن و قوی تر شدن رابطه مستقیمی دارن!! 

بعدازظهر رفتم حموم و بعدش طی اقدامی ناگهانی فالوده ، کوکی ، پفک ، بیسکوییت و در نهایت سالاد خوردم :" :/ 
عاشق اون سالاد تهش شدم ... بشین😑 

راستش دقیقا نمی دونم دارم چی رو تحمل می کنم و سعی می کنم چی رو ادامه بدم ! فقط می دونم یه سری کارها رو نباید انجام بدم و یه سری کارها رو باید انجام بدم. هیچ نهایتی توی ذهنم نیست. هیچ آرزویی نمی بینم. و مدت هاست که خواب خوب نمی بینم 

به یه بیداری خاصی دچارم ... احساس می کنم اگر حتی یه کیلو شراب یا قرص بخورم ، هیچ نوع مستی و خوشی برام اتفاق نمیفته. فقط ممکنه بمیرم

+ امروز یه جا توی اینستا خوندم که کاکائو در قدیم الایام یه نوشیدنی عرفانی و خاص بوده 
منم کم نزاشتم و بعد اون خوراک خواری عجیب ، هات چاکلت زدم . البته وگانش 

+ به طرز عجیبی گمان نمی برم که در زمستانم 
الان دقیقا تابستانم 
زیر آفتاب دااااغ و تحمل و تحمل و تحمل واقعیت ها و اتفاقات ناخوشایند در جریان 

+ پس بعد قراره پاییز شه 
پاییز بمیریم؟ !

فقط می خواستم شکل خودم باشم

فقط می خواستم خوشحال باشم 

فقط می خواستم امیدوار باشم ... 

خیلی خواسته زیادی بود از زندگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 


عجیب خالی شدم ... بدتر از امروز ، دورنمایی که برای خودم می بینم 

ادامه این روند مسخره 

من در جامعه ، من در خانواده ، من در دل بستگی های عاطفیم ، من در کائنات ... 

چیز هایی که بهشون مجبورم 

قدرت تشخیصمو از دست دادم 

و احساس می کنم هیچی تحت کنترلم نیست 


کاش بفهمم دقیقا دارم چه ... می کنم!!!! 

لاجرم از سایه تنها می روم

روز بدی داشتم 

پنج ساعته کلمه های خوب و قابل پخشی برای حالم پیدا نمی کنم 

 حس یه آزار دیده رو دارم 

حس یه پرنده بیچاره 

حس کسی که خواستن ذره ذره ازش کم کنن 

حس کسی که تمام تلاششو می کنه توی روشنایی راه بره و همه چی به تاریکی هلش میده 


باید همون افسرده و در حال خود مرده باقی بمونم 

اصلا نباید خوشحال بشم 

اصلا نباید چشم هام برق بزنه 

اصلا نباید .... 


چون آدم ها می بینن 

چون منو ازم میخوان بگیرن 

چون خسته میشم از بودن اونجوری که میخوان 

خسته م از نمایش

خسته از خنده های ظاهری 

خسته از همه تون که میخواین منو درگیر خودتون کنین 

خسته از همه تون که میخواین سر از من و کارهام و زندگیم دربیارین ... در حالی که من هیچی ندارم برای بهتون گفتن 

خسته از فهمیدن و خوندن مو به موی حتی رفتار های ناخودآگاهتون 

خسته م از گرفتن مچتون وقتی حرفایی می زنید که نباید

خسته م از حاشا کردن 

خسته م از به روی خودم نیاوردن

خسته م ... 

دارم میشم گرداب یه عده آدم ........ ؟؟؟ 

نه اینو نمیخوام


من اون مالی نیستم که از گوشه خیابون پیداش کرده باشید و قرار باشه برای شما باشه ... که حالا اگرم کاملش نشد ، یه ذره شو بردارید و بقیه شو بزارید سرجاش!!


چرا به آدم های تنها جوری نگاه می کنید انگار یه چیزی از گوشه خیابون پیدا کردید؟؟؟ 



+ شاید اگر قبلا بود این چیزا خوشحالم می کرد 

ولی هر چه بیشتر اتفاق میفته حالم بدتر میشه

همیشه اینجوری نمی مونه 

حالا به هر طریق

کلا زندگی هم باقی نمی مونه 

حالا به هر طریق ... .... ... ... ... ... 


* سالک مطلق شدم چون آفتاب 

لاجرم از سایه تنها می روم ... 

عطار

مرز تاریکی و روشنایی

وقتی با منی باید خیلی گوش هاتو تیز کنی تا متوجهم بشی

ممکنه بهم خیلی نزدیک باشی و چیزی نفهمی 

و ممکنه خیلی دور باشی اما خوب بفهمی 

فقط باید بشنوی

یا شاید هم خوب ببینی 

‌.

.

نمی دونم چرا دقیقا همچین چیزی به ذهنم رسید برای نوشتن 

.

.

شبیه گردابی شدم که آدم ها رو توی خودش حل می کنه

.

.

دارم سعی می کنم بندباز طور روی مرز تاریکی و روشنایی راه برم 

.

.

به موبایلم هم بگید زنده بمونه . چون هم دوسش دارم هم اینکه گرانیست

.

.

دارم سعی می کنم ... 

.

.

هورا چارشنبه تعطیله 

.

.

تو رو خدا نکشید حیوانات بدبختو ... جدی دارم میگم 

این چه قربانی هست که بهش علاقه و دل بستگی ندارید! 

.

.

Lattesa ... 

التهاب های روییدن

دکتر میگه : اینقدر از بالا پایین های زندگی نترس 

فقط مردگانند که آرامش مطلق دارند 

و این بالا پایین ها یعنی فرصت های رشد 


+ لایک 

+ احساس کم خوابی زیاد دارم . پس رسیدم خونه فقط می خوابم

چه روزی بود امروز

امروز رسیدم به مراسم حاجی 
و خانم شینو بغلش کردم با تمام قلبم 

یهو یادم افتاد وای چه قدر با این خانواده آشنام!! چه قدر ازشون خاطره دارم 


+ خداروشکر که هنوزم همونی مدونای من 


+ پارسال عکس مدونا رو بهش نشون دادم گفتم : ببین! چه قدر شبیهشی!! 


+ ما از آدم ها جدا می شیم
آدم ها از ما جدا می شن 
ولی تیکه های قلبمون پیششون جا می مونه 

و یهو با یه جرقه ... ممکنه دوباره اون قسمت از قلبمونو ببینیم


+ اما نمیشه همه ی آدما رو در یک بازه زمانی داشت و لازم هم نیست
اما من همه شونو نمی خوام ... همه ی همه شونو نمی خوام
اما بعضیاشونو که میخوام! ...


+ راز آقای صاد امروز وا شد
پازل گنگی که ازش داشتم تقریبا درست کنار هم چیده شد 
تا حالا اینقدر شخصی از زندگیش نگفته بود! 
چه اندوه و شکنندگی با خودش حمل می کنه 
تازه می فهمم که چرا 

اما فقط تونستم بهش لبخند غم انگیزی تحویل بدم


+ مدرک عکاسیمم گرفتم ... باشد که بتونم گام های جدید و جدی تری براش بردارم . حداقل جدیدی! جدیدش برام مهم تره تا جدیش
جدید برا دل خودم

+ عجب روز پر ماجرایی داشتم ...
یه سریای دیگه اش کلا در این مجال نگنجد 


+ تازه هفته قبل از روی حواس پرتی باعث شدم شارژر لپ تاپ دانشگاه گم بشه! حال چه کنم؟ برای اینم باید فکر کنم وای! امان از حواس پرت


+ امروز یکی از کارمندای دانشگاه یه چیزایی گفت که نمیگم

داشتم به حرفش فکر می کردم و یاد واکنش های معذبم به آقای صاد افتادم که یادم اومد روز اولی که پامو گذاشتم توی دانشگاه چه شکلی بودم ، حالا چه شکلی ام!! بد نیس ولی متعجبم می کنه 
چه چیزایی که الان می بینم و اگه اون موقع می دیدم خر کیف می شدم یا جور دیگه ای رفتار می کردم

+ دارم سعی می کنم از گلنن یاد بگیرم با خودم صریح تر از این هم باشم حتی
خوبی و ویژگی مثبت گلنن اینه که افسردگی و تنبلیش از ما ایرانیا کمتره و مخشو بیشتر به کار می گیره 


+ حالا این وسط بعد عمریی من برا خودم لاک زدم ... حالا کی میخواد پاکش کنه :/ 

+ می دونم که الان اصلا وقت خوبی برای نالیدن نیست
 
+ بریم که مردیم از خواب 

شمع

توی دلم ازش می پرسم : الان دیگه چرا میخوای منو ببینی؟ 

مطمئنی می تونم رفیق دلخوشی هاتم باشم؟ 

به نظرت برای این کار زیادی بی ذوق نیستم؟ 


اما بعد یادم میاد که هیچ دلخوشی محض محض و مطلق نیست ! 


اما بعد می دونم که این فکرا غر های مسخره ی اون شخص غرغرو و تلخ درونمه


× شده بترسی به لذت ها و خوشی های کوچیک و بزرگ آدما دست بزنی؟ 


+ و این حس هم در من مطلق و محض نیست 

اما هست

مثل دلخوشی دوستم 


× می دونم که چه قدر منو دوست داری رفیق 

می دونم چه قدر دلت میخواد منو رو ابرا ببینی 


متاسفم ... همین



+ نمی دونم چرا یهو این آهنگ توی ذهنم play شد : 

لیلای بی سامان تویی 

مجنون سرگردان منم 

ای نازنینم 

شاید تو را دیگر نبینم 

دیگر نبینم ... 

اکنون که از هستی آهی ندارم 

جز دوری از چشمت راهی ندارم ...

**

چشمان تو هر لحظه رنگی تازه دارد 

عاشق کشی ای نازنین اندازه دارد ...

We

زندگی قرار نیست هیج وقت ری استارت شه

همیشه ناگزیر در حال ادامه دادن خودمون هستیم


این یعنی نمی تونیم حواسمونو پرت کنیم از کی و چی بودنمون


و توی این مسیر ... سخت ترین سوال اینه که : ما واقعا دنبال چی هستیم ؟؟ 



× چاره ای نیست ... باید با خاصیت پوچی عصر و دوره زمونه خودمون کنار بیایم 

گریبان همه مون هست

تویی و باد و اتوبان

کتاب جدید خیلی خوبی دارم می خونم و خیلی فکر درباره ش دارم اما فعلا منو به این نتیجه رسوند که : 


چرا آدما ناغافل و بی ربط ازدواج می کنن؟
چون معمولا از روی خستگی ازدواج می کنن
و این به طرز عجیبی در اشکال مختلف و در سطوح مختلف رایجه

اون قدر رایجه که حتی نمیشه گفت بده یا خوبه! 


 × و من!!! 

جنگیدن واسه اون چیزی که میخوای باشی یا هستی

نبرد با خودت و خستگیات 

نبرد خسته کننده با دیگران 


اما بازم به نظرم می صرفه 

چون هیچ تصوری ندارم اگر به یکی از این ناغافل ها تن بدم ، قراره کی بشم و چه شکلی؟


اما خب ... معتقدم هنوز که این کشتی ناخدایی داره و مسیری ...

تا یار (ناخدا) که را خواهد و میلش به که باشد 

تا یار بخواهد چه چیزهایی رو نشونمون بده یا نده 

تا برامون چه دیده باشه ... 


+ کتاب مذکور : جنگجوی عشق که گلنن درباره زندگی خودش نوشته

و عالی است

خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم

یه خل دیگه شناسایی شد


× در باد هستیم و اتوبان! 

و آهنگ باد و اتوبان گوش می دیم (تویی و باد و اتوبان)

خونه ... منتظرم باش 


+ کلی ستاره دیدم و تا حدی مردم برای اون همه ستاره

مه هم بود 

و بارون

نوستالژیا

به رسم نوستالژیک قدیم ... اومدیم پهنه کلا 

هنوز اون قبرستون جادویی هست 

و جکی ، البته دیگه اون سبزی رو نداره 

امامزاده هنوز اون بوی خوش قدیمو داره


عطیه اون آبخوریه که طبقه بالا داشت ! یادته؟ 


+ اگه یه روزی بیاد که حس کنم وقت گوشه نشینیه ... میرم یکی از همین ور ها و به شیوه یوگا طوری زندگی می کنم

حالا البته ورش خیلی مهم نیست 

به سمت ترکمن ها هم مایلم شدید 

و یا حتی ور های دیگه ی این مرز و بوم 

یه جا که به حس درونم هماهنگ باشه 


به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan