...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

شمع

توی دلم ازش می پرسم : الان دیگه چرا میخوای منو ببینی؟ 

مطمئنی می تونم رفیق دلخوشی هاتم باشم؟ 

به نظرت برای این کار زیادی بی ذوق نیستم؟ 


اما بعد یادم میاد که هیچ دلخوشی محض محض و مطلق نیست ! 


اما بعد می دونم که این فکرا غر های مسخره ی اون شخص غرغرو و تلخ درونمه


× شده بترسی به لذت ها و خوشی های کوچیک و بزرگ آدما دست بزنی؟ 


+ و این حس هم در من مطلق و محض نیست 

اما هست

مثل دلخوشی دوستم 


× می دونم که چه قدر منو دوست داری رفیق 

می دونم چه قدر دلت میخواد منو رو ابرا ببینی 


متاسفم ... همین



+ نمی دونم چرا یهو این آهنگ توی ذهنم play شد : 

لیلای بی سامان تویی 

مجنون سرگردان منم 

ای نازنینم 

شاید تو را دیگر نبینم 

دیگر نبینم ... 

اکنون که از هستی آهی ندارم 

جز دوری از چشمت راهی ندارم ...

**

چشمان تو هر لحظه رنگی تازه دارد 

عاشق کشی ای نازنین اندازه دارد ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan