...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

با نور می رفتم و خواب دریا می دیدم

خیییلی وقته دست به هیچ گونه برنامه ریزی نزدم. چون می دونستم نمی تونم بهش عمل کنم :/ 

الان همه چی نامرتبه 

درواقع سیاست کاری این شده : هیچ کاری رو انجام نده تا زمانی که خیلی بهت نزدیک بشه! 

اگر آلرژی خوب می شد خیلی خوب بود ... واقعا اذیتم . خصوصا با این قرص های فوق خواب آور 

دفتر کارمون به تنهایی خودش یک عامل برانگیزاننده و تشدید کننده حساسیتمه :)) آخه چرااا ... 

چرا ما باید دقیقا توی این اتاق باشیم!! 

بگذریم از این ... 

دلم برای لپ تاپم تنگ شده بود. الان می خوام اون شرایطی که دوست دارم الان داشته باشم رو ترسیم کنم تا دلم بسوزه یا شایدم وا شه! 


دوست داشتم یه خونه ی کوچکی داشتم که کف زمین بود. شایدم نه چند تا پله می خورد مثل خونه های شمالی. بعد یه جایی داشتم که می تونستم صدای آتیش رو بشنوم. یه باغچه گوگولی هم داشتم. بعد هی برای خودم چیزای خوشمزه درست می کردم و می خوردم. بعععد این نکته ش خیلللللللییی مهمه! مهم ترین آبشنه. اینکه بیرون از خونه ی کوچکم یه فضایی بود که می رسید به یه جاهای خوشگلی و یه مسیری داشت که من می تونستم با خیال راحت، ساعت ها بدوام! بدوم ... بدوام(!) مدت هاست که دویدن یکی از نیاز های روح و روانمه اما خب پیشنهادی براش ندارم. 
بعد خوشم میومد که بعد ناهار برم سرکار!! کار کردن بهم حس خوبی میده حتی توی رویا. چون باعث می شه با خودم کمتر درگیر شم :)) 
بعددد دیگه همین ...! 
یه همچین انسان کم توقعی هستم! البته طبیعتا تنهایی می ترسم ولی خب من که قرار نیست توی همچین شرایطی باشم که بخوام نگران ترسیدن یا نترسیدن باشم :/ 


+ با آدمی که رشته های دل بستگی اش از او پاره می شود ... چه دارید که بگویید؟؟
چه دارید که بگویید؟؟ 

+ تاج گرانقدر "پدر" رو از سر آقای ماه برداشتم ... 

+ هییی ... 

+ هیچ موقع توی زندگیم اینقدری که الان تنهام ... تنها نبودم 
راست میگم! 
می دونم از این تنها تر شدن هم کاملا محتمله 
خودم خواستم می دونم 
می خواستم سرگرم نباشم و انرژی هدر ندم
می خواستم بتونم صداها رو بشنوم 
می خواستم حالیم باشه خودمو و راهمو و اینکه دارم چه می کنم! درست بود نه؟ آره ... آره 

+ و شدم شبیه یه معادله چند مجهولی 
که هیچ مایل نیست خودش رو برای کسی باز کنه 
تا بگه مرگیش هست یا حالش خوبه یا چی!

+ یکی از خصایصی که اخیرا پیدا کردم اینه که توی اتوبوس هرموقع بچه های قدیمو می بینم، به روی خودم نمیارم و میرم توی صندلی خودم می شینم (دیگه اینقدر اتوبوس سوار شدم که صندلی ها صندلی های من محسوب میشن) 
بدون اینکه احساس ناخشنودی کنم 

+ زیادی ماه شدم ... اونقدر که گم شدم و دیگه کسی دنبالم نگشت 

+ این شهر دیگه برام خیلی تکراری شده
آدماش ... خیابوناش
شباهت هاش
یادآوری هاش

+ نمی دونم! خوب پیش رفتم؟ 
نمی دونم ... شاید
شاید باید ادامه داددد 

و همچنان ررففت دنبال اون نور کوچک لرزون که اون جلوها داره میره تا راهو نشون بده

من در هر صورت میرم ... در هر صورت من جلو میرم ... می خوام در نهایت اون نور منو به جایی برسونه که بتونم از اون آبشار سقوط کنم و به سرزمین دیگه ای برم ... 

+ نمیخوام خودمو بکشم بابا
برید خداروشکر کنید الان توی این سرما و من با این اوضام چه قدر تحملم رفته بالا که هنوز زنده م. وگرنه با این شرایط اگر فاطمه قبلی بودم باید دار فانی رو وداع گفته بودم

+ میشه خوند بازم که : 

چه غم دارم که می دانم
رسد صبح امید و من 
ببینم بر تن دریا لباس نیلگونش را 
چو دیدم دختر دریا
ز خورشیدش به سر تاجی 
نمی خواهم ز دنیا تاج و تخت واژگونش را ....

+ نمی دونم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan